زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

تصمیم نهایی - میرم سانفرانسیکو

هفته پیش دوشنبه بالاخره Notice ام دادم و گفتم که دیگه نمیام. ازم خواستن که تا آخر ماه بمونم و بعد برم و منم قبول کردم. اینجا دو هفته قبل از پایان کار باید بهشون بگی که میخوای بری. این روزا دالاس خیلی گرم شده و نمیتونم برم بیرون کار کنم و اکثر روزها اصلا از خونه بیرون هم نرفتم. از دیروز دوباره شروع کردم که برم بیرون و حداقل ورزش رو ادامه بدم. از نظر روحی خیلی روم فشار بود و الان کم کم باهاش کنار آمدم.

کار جدیدم جنوب سانفرانسیسکو هست و این مدت خیلی نگاه کردم که ببینم کجا رو میتونم اجاره کنم. برای وسط آگوست هم بلیت گرفتم که برم و محله ها رو ببینم تا بدونم کجا رو بهتر دوست دارم. سانفرانسیسکو بعد از نیویورک گرون ترین شهر امریکاست. اجاره خونه ها از سه برابر دالاس هم بیشتره.

https://www.nerdwallet.com/cost-of-living-calculator/compare/dallas-tx-vs-san-francisco-ca

سانفرانسیسکو از شهر هایی هست که توی امریکا تاریخ داره و فرهنگ مخصوص خودش رو داره. اینم دو تا آهنگ برای سانفرانسیسکو

 https://www.youtube.com/watch?v=o0bCF4m3N70

https://www.youtube.com/watch?v=pNZlGpI-GTg


فکر کردم شاید بد نباشه که خوبی ها و بدی های رفتن رو برای خودم لیست کنم تا بهتر تصمیم بگیرم.


بدی ها:

برای اینکه شرایط زندگی ام همون شرایطی باشه که الان توی دالاس دارم باید حقوقم بیشتر از 205 هزار دلار توی سال باشه ولی حقوق شرکت جدیدم به 150 هم نمیرسه. یعنی اینکه از نظر مالی شاید تصمیم درستی نبوده که برم اما 1.5 درصد شرکت رو میگیرم و اگر شرکت توی دو سال بتونه موفق بشه این جبران میشه. همچنین ممکنه بتونم یه کم سطح زندگی رو پایین بیارم تا هزینه هام کمتر بشه تا سال دیگه حقوقم رو بیشتر کنن و یا اینکه اگر شرکت موفق نشد یه کار دیگه پیدا کنم. با 80 هزار دلاری که این مدت پس انداز کردم میتونم دالاس میتونم یه آپارتمان هم بگیرم و اینطوری هزینه اجاره ام از نصف هم یه چیزی کمتر میشه.

دالاس رو دیگه خوب میشناسم و میدونم کجا برم برای تفریح و کجا برم برای غذا و کلا زندگی خوبی دارم اینجا.

از نظر مسافرت رفتن دالاس خیلی جای بهتری هست. دقیقا وسط امریکاست و هر شهری بخوام پرواز کنم ارزونتر و نزدیکتر هست. یکی از کارهایی که نتونستم انجام بدم (به جز پارسال که سه چهار باری رفتم) همین مسافرت و دیدن شهرهای امریکاست.

سانفرانسیسکو رو خیلی دوست نداشتم. اگر موقعیت کاری ای که الان پیش آمده توی لس آنجلس بود اصلا هیچ فکری نمیکنم. تا حالا دو سه بار سانفرانسیسکو و لس آنجلس مسافرت کردم. هر بار رفتم لس آنجلس حس کردم که خونه ام باید اونجا باشه. لس آنجلس شبیه ترین شهر به تهران هست جایی که بزرگ شدم و بهش عادت دارم. همه جاهاش رو رفتم و با همه خوب و بدش حس بهتری بهش دارم. دالاس رو هم خیلی دوست دارم. با وجود اینکه خیلی متفاوت هست از سانفرانسیسکو اما حس بهتری بهش دارم الان. شاید چون همه چیز اینقدر ارزونه و دیگه میدونم کجا برم و چکار کنم که بهم خوش بگذره. شایدم یه مدت سانفرانسیسکو باشم نظرم عوض بشه.

احتمال داره شرایط اقامتی ام سخت تر بشه. اینجا اگر بمونم از نظر اقامتی مشکلی پیش نمیاد. درسته که EB3 ممکنه بیشتر طول بکشه اما تا دو سه ماه دیگه میتونستم قبولی اش رو بگیرم و با توجه به اینکه الان کارت EAD هم دارم میتونستم هر کاری که میخوام بکنم. حتی با Advanced Parole هم میشد ایران رفت و آمد کرد و بچه ها این کار رو کردن. یعنی از اکتبر میتونستم آزاد باشم که هر کاری میخوام کنم حتی قبل از اینکه کارت اصلی ام بیاد. این شرکتی که میرم اما ممکنه تا یکسال و نیم دیگه هم به اینجا نرسه. اگر شرکت هم زمین بخوره و پرونده خودم هم قبول نشه دوباره سر خونه اولم هستم. 


خوبی ها:

با رفتن به سانفرانسیسکو یه مرحله دیگه مهم زندگیم (milestone) رو هم که رفتن به دره سیلیکون هست رو به دست میارم. احتمال داره بتونم کانکشن های خوبی رو پیدا کنم که برای شرکتی که میخوام بعدا داشته باشم به دردم بخوره. تا همین الان هم کلی در مورد استارت آپ ها و اینجا مجبور شدم تحقیق کنم و یه عالمه چیز یاد گرفتم.

موقعیت کاری ای که سانفرانسیسکو دارم تقریبا بهترین چیزی هست که میتونم داشته باشم. موضوع پروژه ای که کار میکنن سرطان سینه هست که خیلی نزدیک به یکی از قسمت های تز دکترای خودم بود. حتی قبل از اینکه بخوام مهاجرت کنم همیشه آرزوم بود که یه کاری کنم که تاثیر خیلی مهمی توی دنیا داشته باشه و اگر این شرکت موفق بشه به این آرزوم میرسم. یعنی خیلی این کار رو دوست دارم و اصلا برام مهم نیست که بیشتر براش وقت بذارم.  همچنین من جزو ده نفر استخدام اول شرکت هستم و اگر موفق بشه حقوق و مزایایی که به دست میارم از هر شرکت بزرگی هم که بخوام برم بهتر میشه.  با کار توی یه شرکت مشاوره ای توی دالاس هیچ آرزویی ام برآورده نمیشه.

بعد از مدت ها یه تغییری توی زندگیم ایجاد میشه. الان سالهاست دالاس هستم و تقریبا زندگی خوب و یکنواخته و مسافرت های گهگاهی هم تنوع اش هست که خوبه و راضی هستم اما تغییر عمده ای از وقتی که از ایران آمدم توی زندگیم ایجاد نشده. رفتن به سانفرانسیسکو بدون شک یه تغییر بزرگ هست. بعد هم خودم فکر میکنم که طولانی مدت دوست دارم که توی لس آنجلس زندگی تشکیل بدم و بمونم. رفتن به کالیفرنیا یه قدم به این هدف  هم نزدیکتر ام میکنه. 

کلا کالیفرنیا رو بیشتر از تگزاس دوست داشتم. هم هوای بهتری داره و هم طبیعت قشنگتری داره. منم خیلی طبیعت دوست هستم و خیلی دوست دارم که آخر هفته یه روز برم جنگل یه روز برم ساحل و یه روز هم از کوه ها بالا برم.

به دوستای قدیمی ام بیشتر نزدیک میشم. الان بیشتر دوستام کالیفرنیا هستن تا تگزاس. از کسانی که هم دانشگاهی بودیم و کار گرفتن و رفتن بیشتری ها الان کالیفرنیا هستن. البته بیشترشون جنوب یعنی سمت لس آنجلس و سن دیگو هستن و دوستای کمتری سمت سانفرانسیسکو دارم ولی بازم بخوام آخر هفته برم پیش دوستام توی جنوب یا سیاتل خیلی راحتتره.

شاید بتونم شریک خوبی برای زندگیم پیدا کنم. این مدتی که دالاس بودم چند نفری بودن که دوست داشتم و بهشون پیشنهاد دادم و قبول نکردن و نشد که کسی رو برای زندگیم پیدا کنم. حس میکنم کالیفرنیا شاید جای بهتری باشه برای من باشه. 


این مدت خیلی روم فشار بود که بدونم میخوام چکار کنم و بالاخره تصمیمم رو نهایی کردم که برم. اصلا تصمیم آسونی نبود و همه چیزش به "اگر" و "اما" ها بستگی داشت. از ایران میخواستم بیام امریکا خیلی راحتتر بود یعنی هیچ چاره دیگه ای نداشتم. یا باید میرفتم سربازی و الان شرایط ام میشد مثل برادرم که افسردگی گرفته و حتی دیگه حوصله نداره یه امتحان تافل دوباره بده و شاید در بهترین حالت یه کاری داشتم که زحمت به ماهی 300-400 دلار میرسید و هزینه های زندگیم سر به سر میشد. الان اما یه جورایی دارم ریسک میکنم. شرایط اقامتی ام رو تاخیر میندازم. یه شرکتی میرم که شاید نتونه از زمین بلند بشه. یه جایی میرم که پس اندازم و کیفیت زندگیم کمتر و پایینتر دالاس میشه. برای این تصمیم وزن شرایط مهاجرتی رو خیلی کم کردم و وزن آینده کاری و رضایت از کار در آینده رو زیاد کردم و حس میکنم که تصمیم درستی هست. حس ام میگه که یه مدتی شرایط ام سخت تر میشه اما بعد از شش تا نه ماه شرایط زندگی ام از این رو به اون رو میشه طوری که خودم هم نمیتونم باورش کنم. یه بار دیگه میخوام به حس ام اعتماد کنم. از روزی که حس ام رو از تصمیم گیری ها کنار گذاشتم لحظات سختتری رو تجربه کردم. حتی وقتی به حس ام اعتماد کردم و شرایط ام اونطوری نشد که میخواستم باز رضایت بیشتری داشتم. الان حس ام میگه "برو پسر. چقدر دالاس موندی و هیچی. چه کاری بهتر از کاری که پیدا کردی میخوای؟ مسافرت هم بخوای بری توی یه شرکت کوچیک باشی راحتتر قبول میکنن. زندگی هم بخوای کنی کجا بهتر از کالیفرنیا؟ شرکت هم بخوای داشته باشی دره سیلیکون که بهترین جای دنیاست. اصلا چرا فکر میکنی؟ هشت سال گرین کارت نداشتی چی شد؟ پول هم الان میخوای چکار؟ تو که کلی پس انداز داری و بعد هم چند سال دیگه هزار دلار دو هزار دلار که پولی حساب نمیشه. برو از طبیعت لذت ببر. یه شهر جدید یه تجربه جدید یه زندگی جدید...چرا که نه؟؟؟ یه شهری که آرزوی خیلی هاست فقط بتونن یه هفته مسافرت کنن و میتونی توش زندگی کنی. جایی که خیلی ها مثل خودت هستن و به آرزوهات نزدیکتر ات میکنه..." 


تا حالا دو سه باری رفتم سانفرانسیسکو و شهر قشنگیه. شاید به اندازه لس آنجلس دوستش نداشتم اما بدم نمیاد یکی دو سالی هم اینجا زندگی کنم. اینم چند تا عکس از مسافرت های قبلی. عکس بیشتر داشتم اما نمیدونم که گذاشتم یا نه.



دیدن چیزای عجیب و جدید توی سانفرانسیسکو تعجبی نداره. خیلی از تکنولوژی ها از اینجا شروع میشن.












این نمای هتلی هست که وقتی برای مصاحبه رفتم اونجا بودم.



اینم نمای یکی از پنجره های شرکتی هست که قراره اونجا کار کنم. البته ممکنه شرکت جا به جا بشه و بره سمت جنوب Bay Area. خوبیش به اینه که جنوب سانفرانسیسکو مشکل جای پارک رو نداره.



اینجا هم رستوران نزدیک شرکت هست که خیلی ها برای ناهار میان اینجا.




به این غذا هم میگن Poke bowl که اولین بار توی سانفرانسیکو خوردم و خیلی دوست داشتم. دلم برای غذاهای دالاس خیلی تنگ میشه. دالاس همه چیز هست و خیلی هم ارزونه. غذاها خوشمزه تر و بشقاب ها خیلی بزرگتر هستن و معمولا میشه نصف ناهار رو برای شام خورد. غذاهای سانفرانسیسکو سالم تر هست و کوچیکتر و خیلی هم مزه نمیده!



اون روزایی که بچه بودم و Driver  رو بازی میکردم فکر نمیکردم یه روزی خودم توی سانفرانسیسکو رانندگی کنم.


اینم یه نوشته نزدیک هتل پیدا کردم: "یه روزی اگر برم بهشت به اطراف نگاه میکنم و میگم بدم نیست اما سانفرانسیسکو نمیشه"



اواسط آگوست میرم چند روزی میرم شهر فرشته ها و یک هفته هم میرم سانفرانسیکو بگردم و محله ها رو پیدا کنم و ببینم کجا دوست دارم زندگی کنم. از آخر این ماه هم دیگه یک شغل بیشتر ندارم و سرم خلوت تر میشه که کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم و یه کم زندگی کنم.

احساس غریب ناامنی

دالاس چند روزیه که خیلی جاها باز شدن. البته ظرفیت اکثر جاها 25 درصد هست. این چند روز چندین بار هم رفتم رستوران غذا خوردم. بیشتر شب ها هم میرم ماشین بازی میکنم که تنها تفریح خوب این روزاست. جمعه شب رفتم سمت Deep Ellum که کمی اونجا راه برم. معمولا محله های دور خونه ام راه میرم اما دیگه تکراری شدن برای همین گفتم حالا که رستوران ها و ... باز شدن برم اونجا شاید یه جایی هم نشستم که غذا یا بستنی بخورم. خیلی جاها هم باز نکردن چون هزینه کارمندها و اجاره و ... نمیتونن با 25 درصد بدن.



اونجا که رسیدم جو به نظر عجیب میامد. صدای هلیکوپتر ها رو میشنیدم که دارن دور منطقه پرواز میکنن. دورا دور هم صدای آژیر پلیس و آمبولانس و یا ماشین آتش نشانی میامد. به اونجا که رسیدم نیم ساعتی بیشتر راه نرفته بودم که دیدم یه عالمه ماشین پلیس ریختن توی منطقه. برای اولین بار بعد از سالها احساس ناامنی کردم. یاد اون روزا افتادم که توی ایران اوضاع اعتراضات بعد از انتخابات بود و چطوری جوان های هم سن و سال من رو وحشی های خدا نشناس توی خیابون ها با گلوله پرپر میکردن. منم میتونستم یکی از اونا باشم و خون من رنگین تر از خون پاک اونا نبود. چند دقیقه ای نگذشت که یه عده ای جوان که بیشترشون سیاهپوست بودن وارد خیابون شدن و پلیس ها هم پشت سرشون بودن اما کاری باهاشون نداشتن. اونا هم پلاکارت دستشون بود و با بلندگو شعار میدادن. یه عده ای هم از کنار خیابون نگاه میکردن. چند سال پیش چند تا پلیس رو توی مرکز شهر دالاس با گلوله کشته بودن و حس میکردم که هر آن ممکنه همین اطراف دیوانه هایی بخوان به پلیس ها تیر اندازی کنن و خیابون ها به عرصه جنگ تبدیل بشه. اینجا امریکاست و حمل اسلحه آزاد هست و اگر قرار باشه درگیری ای بشه این نیست که فقط مردم بیگناه که دست خالی هستن کشته بشن. مردم هم اسلحه به دست هستن و ممکنه بخوان با اسلحه از خودشون دفاع کنن.





پلیس ها اما به نظرم اصلا کاری نداشتن و بیشتر همراهی میکردن که جمعیت با امنیت رد بشن. نه کسی رو متفرق میکردن و نه تذکری به کسی میدادن و فقط پشت جمعیت با ماشین میرفتن و چند نفری هم که بیرون ایستاده بودن کاری به مردم نداشتن و بیشتر دور و بر و مغازه ها رو میپاییدن. خیلی طول نکشید که خیابون هم خلوت شد و همه رفتن.



 من هم رفتم که از خیابون بغلی برگردم خونه اما حس کنجکاوی نگذاشت (شاید هم حس دستشویی بود!) گفتم برمیگردم ببینم چی شده و شاید یه رستورانی هم دستشویی برم و هم یه شام سبک بخورم. برگشتم به جز چند تا ماشین پلیس که سر چهار راه ها ایستاده بودن جمعیتی نبود. بقیه جمعیت بیشتر توی رستوران ها. اون دور هم یه عده ای داشتن آتش بازی میکردن. همینطوری که میرفتم دیدم که شیشه بعضی مغازه ها رو آوردن پایین. من درگیری ها رو ندیدم و نمیدونم که آیا وقتی که شیشه ها رو میکشستن پلیس هم اونجا بوده یا بعدا آمده. اونطرف تر یه مغازه داری داشت بلند بلند فحش میداد که چرا شیشه های مغازه اش رو شکستن و یه عده ای هم دورش جمع شده بودن و میخواستن آرومش کنن. 



 دیشب با یکی از بچه ها حرف میزدم و داشت با شرایط ایران مقایسه میکرد که به نظر من قیاس بی ربطی هست. اعتراض مردم اینجا این نیست که امیدی به تغییر ندارن یا اینکه این حکومت رو نمیخوان. اعتراض به خشونت بیش از حد پلیس هست که اعتراض به جایی هست. دلیلی نداره که دستگیری یه متهم منجر به کشته شدنش بشه. این چند مدت بچه های ایران یه کم اخبار ایران رو برام فرستادن و بیشتر شبیه یک جوک بود. مثلا میخوان بگن که حکومت امریکا فرقی با حکومت ایران نداره و اینجا هم مردم معترض هستن و توی خیابون ها سرکوب میشن؟ نمیخوام راجع بهش بنویسم چون دیگه نمیفهمم حد وقاحت بعضی کجاست که چند صد نفر (شایدم هزاران) رو توی خیابون و نیزار به رگبار میبندن و میکشن و میان توی رسانه ها لبخند میزنن که آب از آب تکون نخورده. کجا امریکا اینطوریه؟ اینجا یه پلیس یه نفر رو به ناحق کشته و همه شهرها صحنه اعتراض شده. اونجا فقط توی یه فقره جنایت توی شبی که عملیات نظامی موشکی فرامرزی میکنن پروازهای مسافری رو کنسل نمیکنن و 176 نفر رو روی آسمون میزنن و نمیذارن صدای اعتراض کسی در بیاد و حتی اجازه نمیدن خانواده قربانیان بیگناه هم مراسمی بگیرن و از تخریب قبرهای اونا هم نمیگذرن. افسوس که این تنها مورد این سالها هم نیست. امریکا  بخواد به اونجا برسه مردم اسلحه به دست به صغیر و کبیر رحم نمیکنن. 


چیزی که من دیدم اینه که هنوز سیاهپوست ها حقوق واقعی اشون رو بدست نیاوردن اگرچه خیلی جاها قانون ها به نفعشون هست. مثلا خیلی جاها برای استخدام اولویت دارن و یا برای گرفتن فاندینگ اولویت دارن و یه جورایی قانون و دولت کمک میکنه که جایگاه واقعیشون رو بدست بیارن. اما همچنان سیاهپوست ها درجات بالایی ندارن و خیلیش هم به خاطر اینه که تلاشش رو ندارن. یه دانش آموز سیاهپوست بیشتر فکر میکنه که باید یه Rapper بشه تا یه تاجر خیلی موفق و خیلی ها هم تحصیل کرده نیستن. مجرمین سیاهپوست هم کم نیستن. اما بخوام درجه نژادپرستی امریکایی ها رو با ایران مقایسه کنم باید بگم که اینجا اگر 10 از 100 باشه ایران بالای 90 از 100 هست. افغانی ها سیاهپوست نیست. برده هم نیستن. حتی بخواهی حساب کنی نژادشون هم ایرانی هست و زبانشون هم پارسی تر از فارسی ای هست که ما صحبت میکنیم اما توی ایران حتی به صورت حکومتی برخوردهای بدی باهاشون میشه. من خودم از نزدیک توی ایران شاهد برخوردهای بد باهاشون بودم و همون موقع از ایرانی بودن خودم احساس شرم و ناراحتی میکردم. گیرم که افغانی کار بنایی میکنه و تو سر مهندس هستی. ارزش هر دو از نظر انسانی یکی هست اما میبینی رفتاری با افغانی میشه در شان انسان نیست. چقدر اخبار ناراحت کننده در این مورد هم دیدم و خوندم. توی ایران مردم حق تجمع برای حقوق اولیه اشون هم ندارن چه برسه به اینکه بخوان برای حقوق نژادی مثلا یه افغانی اعتراض کنن. اینه که سطح تحمل نژادها توی امریکا اصلا و ابدا با چیزی که توی ایران هست قابل قیاس نیست. 


این چند روز شهرهای امریکا curfew یا همون حکومت نظامی خودمون رو برای بعضی منطقه ها که بیشتر تجاری هستن گذاشتن از 7 شب تا 6 صبح گذاشتن. روزها هم بعضی جاها تجمع و اعتراض هست. پلیس امریکا واقعا خشن هست و من خودم به شخصه دو بار برخورد خشن پلیس رو با سیاهپوست ها توی مرکز شهر دالاس دیدم اما به نظرم محدود به سیاهپوست ها نمیشه و پلیس اینجا کلا آموزش میبینه که خشن باشه. بخوام مقایسه کنم به نظر من مجرمین اینجا هم بسیار خطرناکتر و خشن تر از مجرمین ایران هستن و شاید برای همین پلیس اینجا اینقدر خشن آموزش میبینه و البته توی بسیاری از موارد هم تلفات میده. من فیلم به قتل رسیدن اون سیاهپوست رو نگاه نکردم ولی خوندن اخبارش هم شدیدا ناراحت کننده بود. اعتراضات هم بیشتر به خاطر همینه. بعضی تحلیل ها میگن اعتراضات به خاطر موج های بیکاری و شرایط بعد از کرونا هم ممکنه باشه اما به نظرم دور از ذهن هست چون اگر اینطوری بود شعارها هم باید به همون سمت میبود و البته اونا اعتراضات جداگانه خودشون رو هم داشتن.

چند روز مرخصی و بازم افکار پراکنده

از این هفته به مدت دو هفته مرخصی گرفتم.همه مرخصی هایی که جمع کرده بودم که با هم بگیرم و برم ایران رو الان دارم میگیرم.  این یعنی که دیگه کارم با این شرکت تموم شده. چون وقتی اینا رو میگیرم تا سال دیگه مرخصی نخواهم داشت. قوانین شرکت رو هم نمیدونستم که آیا پول مرخصی ها رو بهم میدن یا نه. با توجه به اینکه شرکت هم شرکت کوچیکیه و هر کسی برای خودش قانون میذاره حس کردم که احتمالا پولش رو بهم ندن و تصمیم گرفتم که مرخصی ها رو بگیرم که حروم نشن. بیشتر از 500 دلار از جیبم برای کارهای شرکت خرج کردم که اونم بهم نمیدن گفتن چون زمان زیادی گذشته نمیتونیم برگردونیم. دیروز با یکی از همکارا رفتم بیرون و 50 دلار خرج ناهار کردم. با توجه به اینکه اونجا مدیر هست و من بهش گفتم که احتمال زیاد دارم میرم به نظرم احمقانه آمد که قبول کرد من پول ناهار رو بدم. 


دیروز که باهاش صحبت میکردم گفت که میخواد ترتیب مراحل شرکت رو بپره و دو پله با هم بره بالا. چیزی که میخوام بنویسم شاید احمقانه به نظر برسه اما حقیقت داره. من میتونستم طی این سه سال توی این شرکت تبدیل به VP بشم. وقتی هم که وارد شرکت شدم با این هدف رفتم. حس کردم که موقعیت خیلی خوبی میتونه باشه اما بعد از برخورد سال اول و اینکه گرین کارت رو برام درست انجام ندادن حس کردم ارزش نداره که وقت و سرمایه ام رو برای همچین شرکتی بذارم. ارزش اینم نداره که بخوام تغییر ایجاد کنم. به علاوه پروژه ای که کار میکردم پتانسیل خیلی بالایی داشت (هنوزم داره) و اگر اون اتفاق با دکتری که باهاش کار میکردم نیافتاده بود شاید الان خودش یه شرکت چند میلیون دلاری شده بود. به هر حال چون فشار کاری کم بود میتونستم کنارش برای پروژه خودم وقت بذارم و برای همین اصلا حتی سعی کردم ازشون بخوام حقوقم رو زیاد کنن تا کارم بیشتر بشه و به پروژه های خودم برسم. احتمالا فکر میکنن که من نمیدونستم که خودم رو چطوری بفروشم و برای همین حقوق کمی میگرفتم اما حقیقتش این نبود. الانم که میخوام برم اینه که دیگه ارزشی نمیبینم. هدفم این بود که با شرکت های مختلف آشنا بشم و کارهاشونو ببینم و شدم. الان هم چیزی نمونده که توی این شرکت بخوام یاد بگیرم. من خیلی از شانس های زندگیم رو به خاطر این قمارها از دست دادم. شاید اگر اینجا VP شده بودم در طولانی مدت بهتر بود. شایدم نبود. بین اینکه 1 درصد شرکت خودم چند میلیون دلاری بشه و اینکه 50 درصد اینجا VP بشم و چند صد دلار سالیانه بگیرم شرکت خودم رو انتخاب کردم. یعنی 1 درصدی. شاید من ضرر کرده باشم که اینجا VP نشدم اما اونا چندین برابر بیشتر از من ضرر کردن و اینجاست که پرسش ام اینه که اگر دو طرف ضرر کردن چرا پس این کار رو کردم؟ نمیتونم بگم که اشتباه کردم یا نه. از بعضی زوایا ممکنه اشتباه باشه و ممکنه هم نباشه.


از همین زاویه نگاه میکنم این مدت موقعیت خوبی بود که وارد شرکت های بزرگی مثل گوگل هم بشم. اگر اونجا بودم الان درآمدم بیشتر از 350 هزار تا میبود. یعنی تقریبا 3 برابر چیزی که الان میگیرم. حتی ممکن بود برای اهداف آینده ام بهتر هم می بود. با اسم همچین شرکتی توی رزومه خیلی راحتتر میشه موفق شد. البته چند تا مشکل بود. یکی اینکه این شرکت ها اکثرا برای ایرانی ها Export license میخوان که چند ماه استخدام رو به تعویق میندازه و من بعد از فارغ التحصیلی هیچ پولی برام نمونده بود و نمیشد بخوام بیشتر صبر کنم. برای ورود هم یه آمادگی چندین ماهه میخواد. جمع بزنم میشه یکسال که ترجیح دادم روی پروژه خودم کار کنم. کار کردن توی این شرکت ها مخصوصا توی مراحل پایین خیلی محدود هست و دید خوبی به نسبت شرکت های امریکا نمیده. در حالی که من تصمیم داشتم شرکت خودم رو داشته باشم و باید با تجارت توی امریکا آشنا میشدم. تجربه ای که از کار کردن توی شرکت فعلی کسب کردم برای اهداف آینده ام به نظرم مفیدتر میاد. البته هنوز هم دیر نیست بخوام برم اون شرکت ها الان شاید راحتتر هم باشه چون چندین سال سابقه کار اینجا رو هم دارم اما هنوزم نمیدونم که مسیر درستی برای آینده من میتونه باشه. شاید ترجیح میدم یک سال دیگه روی ساختن شرکت خودم و این استارت آپ سانفرانسیسکو قمار کنم.


آیا این قمار یه روزی جواب میده؟ نمیدونم ولی امیدوارم. هر سال حس میکنم که  نزدیک و نزدیک تر میشم. مثل قمار بازی که اینقدر بازی کرده و شکست خورده و توی هر بازی یه تجربه ای کسب کرده. شاید هم تا حالا خیلی باخته باشه اما میدونه که یه روزی میبره و اون روز همه چیزایی که باخته جبران میشه. الان که تقریبا میانه زندگیم هستم بعضی وقتا این تصمیم ها رو مورد پرسش قرار میدم اما بازم میگم من فقط زمان باختم (بعضی وقتا هم اعصاب) ولی بالاخره یاد گرفتم که چطوری در هر شرایطی از زندگیم لذت ببرم. یعنی دیگه مهم نیست که چقدر پول دارم و یا اینکه آیا یه روزی برنده این قمار میشم یا نه چون در هر صورت خوشحالم و زندگی ام با کیفیت خوبی پیش میره. بله شاید چند ده هزار دلار رو با کار کردن توی این شرکت از دست دادم اما اگر یه روزی این قمار بگیره چند صد میلیون دلار به دست میارم. دلیلی نمیبینم که بقیه بتونن این کار رو کنن و من نتونم. 


یکی از تغییرات خیلی عجیبی که توی زندگی آدم بعد از فارغ التحصیلی دانشگاه توی امریکا پیش میاد اینه که از فاز "بقا" (Survival) به فاز پیشرفت (Progress) وارد میشه. یعنی دیگه تصمیماتش این نیست که چطوری نجات پیدا کنم و زنده بمونم و اینه که چطوری میتونم چیزای بیشتری داشته باشه یا چیزایی که میخوام رو به دست بیارم. مثلا توی فاز بقا هدف اینه که یه ماشینی داشته باشم که باهاش بتونم برم خرید که یه چیزی بخرم و بخورم و زنده بمونم. اگر بتونم بدونم ماشین هم برم خرید و زنده بمونم باز خوبه. اگر بتونم خرج اجاره امو بدم و یه سقفی بالا سرم باشه که توی خیابون نخوابم خوبه. اما از این فاز که رد میشی زندگی عجیب و متفاوت میشه. دیگه مهم نیست یه ماشینی داشته باشه. اینه که چه ماشینی دوست دارم داشته باشم! این نیست که یه سقفی بالای سرم باشه توی خیابون نمونم. اینه که چه خونه ای داشته باشم که وقتی واردش میشم بهترین حس ها رو داشته باشم. 85 هزار دلار در سال با 90 هزار تا با 115 هزار تا خیلی فرق نمیکنه وقتی که به اندازه ای کافی هست که هر چی دوست داری بخوری و هر چی دوست داری بپوشی و ... چون با 20 هزار دلار دانشجویی هم میشد زنده موند. حتی 100 هزار دلار با 200 هزار تا خیلی فرق نمیکنه! ممکنه مسخره به نظر برسه اما همینه که میگم. مرحله بعدی برای من 1 میلیون دلاره که با حقوق بگیری خیلی به زحمت بدست میاد و شاید هم نیاد. دوست دارم ماشین بعدی من یه فراری قرمز باشه. واقعا فراری قرمز لازم دارم که زنده بمونم؟ نه! ولی دوست دارم داشته باشم. خونه ای که دوست دارم الان بالای 1 میلیون دلاره قیمتش. من همه عمرم زحمت کشیدم و دلیلی نداره که کمتر از کسانی که زحمت کمتری کشیده اند داشته باشم. برای اینه که روی شرکت خودم قمار میکنم. البته اسمش رو میذارم قمار اما واقعیتش اینه که خیلی هم قمار نیست. یعنی همش به شانس بستگی نداره و هر بار بهش نزدیک و نزدیکتر میشم و البته که سخته و بایدم سخت باشه وگرنه اگر همه میتونستن باز همه در یک سطح بودن.


این چیزا خیلی با چیزایی که توی ایران بهم یاد میادن فرق میکنه. مثلا اینکه آدم باید قانع باشه! آدم نباید مادی گرا باشه. آخرش همه رو توی یه قبر هم اندازه میذارن. هیچ کسی چیزی از این دنیا با خودش نبرده. به نظرم اینا حرف های کسانی هست که دوست دارن بقیه عقب مونده باشن. توی ایران واقعا هم نمیشد. واقعا نه امیدی بود و آدمای خیلی کمی از این فاز بقا بیرون میامدن و حس میکنم اونا هستن که مشوق این طور طرز فکر هستن. نمیگم که آدم نباید به عبادتش برسه اما اگر عبادت به جز خدمت خلق نیست چطوری کسی که برای بقای خودش میجنگه میتونه به خلق خدمت کنه؟ به علاوه کسانی که به درجه های بالای موفقیت میرسن دیگه وقتشون دست خودشونه میتونن هر وقت خواستن کار کنن و هر وقت خواستن استراحت یا عبادت کنن. از همه مهمتر اینه که استرس کمی دارن. دلیل اصلی استرس به نظر میرسه همین توی فاز "بقا" موندن هست. مثلا اگر کنار یه شیر بزرگ باشم حس استرس خیلی بالایی دارم چون هر لحظه ممکنه منو بخوره. در حالی که توی مرحله پیشرفت اینه که چطوری میتونم چیزای بیشتری داشته باشم و استرسی نیست که هر لحظه ممکنه کارم رو از دست بدم و خونه ام رو از دست بدم و... چه چیزی توی زندگی مهمتر از آرامش هست و این آرامش یکی از مهمترین چیزایی هست که بدون پول کافی به دست نمیاد وقتی هم پول باشه میشه کارهای بیشتری کرد. من الان 8 تا بچه رو دارم پشتیبانی میکنم. خب اگر دستم به دهن خودم نمیرسید چطوری میتونستم این کار رو کنم؟ و این به نظرم هیچی نیست. اگر چند میلیون دلار داشته باشم میتونم تغییرات بزرگتری ایجاد کنم.


همینطوری که دارم بزرگتر میشم اصول و قوانین زندگیم هم دارن بیشتر میشن. امیدوارم که به این سرعت رشد نکنن اما تصمیم گرفتم که همشون رو بنویسم که توی تصمیم گیری ها به خودم یادآوریش کنم. بعضی وقتا آدم باید چیزایی که میدونه رو هم مرور کنه چون توی ذهنش نیست.

این روزها

روزا خیلی خیلی تند میگذرن. از اون شرکت کالیفرنیا دو هفته ای هست که پیشنهاد گرفتم (offer) اما هنوز نمیدونم که تصمیم درستی هست که قبول کنم یا نه. یه جورایی اصلا دیگه دوست ندارم که با شرکت خودمون کار کنم به خاطر اینکه سه سال هست که نتونستن برام گرین کارت بگیرن. شاید تقصیر کمی داشته باشن. اگر بخوام با جزئیات نگاه کنم به جای اینکه فکر کنم صد در صد مقصر هستن شاید تقصیرشون 50 درصد هم نباشه. اما بخوام کلی نگاه کنم اینه که بیشتر از سه سال هست که اینجا هستم هنوز این مدت میشد سه تا ویزای گرین کارت رو گرفت و دو بار گرین کارت گرفت اما الان سر خونه اول هستیم. بالاخره اینا یه شرکت هستن و یه وکیل گرفتن و اون وکیل کارش رو درست بلد نیست.  اگر بخوام باهاشون ادامه بدم هم میتونم همین پیشنهادی که برای شرکت کالیفرنیا دارم رو بهشون بدم یعنی اینکه اجازه بدم خودم مسیرش رو مدیریت کنم و ریسکش هم با خودم که بشه سریعتر انجام داد اما واقعا دیگه حوصله اشونو ندارم. آخه اصلا منصفانه نیست. سه ساله که حقوق من خیلی کمتر از چیزی بوده که حقم بوده. حتی اگر الان هم بخوان زیادش کنن این مدت کلی ضرر کردم. اگر گرین کارت داشتم هم که الان برای شرکت خودم کار میکردم و به جای سالی صد هزار دلار شاید کمتر از نیم میلیون دلار درآمدم نبود. برای آدمایی مثل من که از بچگی کار میکردن اصلا معنی نمیده که بخوان به صورت یه کارمند کار کنن. من همیشه دنبال این بودم که شرکت خودم رو داشته باشم و این مدت هم خیلی تلاش کردم ولی اول و آخر به خاطر نداشتن گرین کارت و محدودیت های کاری نشده.

یه امیدی هست که سه چهار ماه دیگه جواب پرونده ای که فرستادم بیاد و قبول بشم اما شانس اونم نمیدونم چنده. آخه وکیلم میگفت چون آخرین مقاله ات برای سه سال پیش قبل از فارغ التحصیلی ات بوده ممکنه که برای آفیسر پرونده سئوال بشه که این مدت چکار میکردی. اینم به نظر من به خاطر اینه که این وکیل پرونده های همه رو یه جوری مینویسه وگرنه خدایی از نظر تجربه کاری من باید توی تا 0.001 درصد دنیا باشم. وقتی با دوستام اینجا صحبت میکنم فکر میکنن که من خیلی خودبزرگ بین هستم و نمیفهمم چی میگن. منو با خودشون مقایسه میکنن که تازه یه مدرک دکترا گرفتن و چهار تا مقاله نوشتن و میخوان اولین کارشون رو بگیرن. در حالیکه من کارم رو از سیزده سالگی شروع کردم. البته درسته به عنوان یه بچه سرعت یادگیری ام به اندازه یه جوان نبوده باشه اما دانشگاه که بودم تقریبا هیچ کسی نبود (حتی اساتید) که به اندازه من بلد بوده باشه. همه چیز رو خودم از اینترنت یاد گرفتم. همیشه فکر میکردم که توی 22-24 سالم باشه یه شرکت اینترنشنال چند میلیارد دلاری دارم. این روزا میدونم که چقدر خام بودم و با اون شرایط ایران و با این همه تغییرات همچین چیزی محال بود اما چیزی رو که میدونم اینه که این خیال خام باعث شد که من خیلی فراتر از چیزی که باید تلاش کنم. سال اول کارم بعد از لیسانس دو برابر و نیم همکارام حقوق میگرفتم. البته شرکت خصوصی بودم و کسانی بودن که توی شرکت های دولتی بیشتر از من میگرفتن و کسانی هم بودن که توی همون بازار ایران با همون تجربه من میلیون میلیون پول پارو میکردن. البته حتما که باهوش تر از من بودن و رسم تجارت رو بهتر یاد گرفته بودن. شاید هنوزم من به اندازه اونا بلد نباشم. بعضی وقتا فکر میکنم که بهره هوشی ام از خیلی ها کمتر بوده اما مطمئنم که تلاشم به هیچ وجه کمتر نبوده. توی تمام این مدت و حتی این تقریبا هشت سالی که امریکا هستم نه به اندازه 40 ساعت در هفته بلکه به اندازه 60-80 ساعت کار میکردم و چیز یاد میگرفتم. همین الان دور و بر من آدمایی هستن که با نصف تجربه و دانش من رو هم ندارن و دو سه برابر من درآمدشونه. 

از مدت ها پیش یاد گرفتم که کسی رو به جز خودم مقصر ندونم. فکر میکنم که مقصر ترین فرد در این موضوع خودم هستم. من اگر سال اول بعد از فارغ التحصیلی مدارکم رو فرستاده بودم همون سال اول گرین کارت رو گرفته بودم و تموم. حتی سال دوم هم این کار رو کرده بودم بهتر بود که سال سوم شروع کنم. برای کسانی که میخوان اقدام کنن باید بگم که شما باید چندین مسیر رو همزمان پیش ببرین که یکیش به نتیجه برسه. اینه فقط روی یه مسیر تمرکز کنین به جایی نمیرسه. اینو الان به قوانین زندگیم اضافه کردم. اگرچه تمرکز بر روی یه مسیر میتونه در خیلی جاها سریعتر به مقصد برسه اما برای مسیرهایی که دور هستن تمرکز فقط باعث غفلت از مسیرهای دیگه. مثلا برای اپلای دانشگاه من روی کانادا و امریکا و حتی اروپا کار کردم. اون موقع فکر میکردم که کانادا صد در صد میگیرم. همکلاسی من با معدل پایینتر و شرایط پایینتر از من رفته بود و حتی منو به استادش معرفی هم کرده بود. یه استاد دیگه هم از دانشگاه سایمون فریزر بهم اوکی داده بود و خیالم صد در صد بود که حتما یکیشون میشه. دانشگاه وین هم یه جورایی اوکی رو داشتم. هم معدلم خیلی بالاتر بود و هم شرایطم برای رشته اشون عالی بود. وین هم فاند نداشت میتونستم از پس مخارج اش بر بیام. امریکایه جورایی دور از دسترس بود. اما آخرش به طرز معجزه آسایی به امریکا رسیدم. کانادا که اون استاده یه دفعه گفت فاند نگرفتم برای ترم دیگه و اون یکی هم با کمال پر رویی گفت یکی بهتر از تو رو پیدا کردم و اونو گرفتم. وین هم آخرش بهم ادمیشن نداد. شاید چون توی مصاحبه اش گفتم که امریکا رو ترجیح میدم حس کردن که بهتره به دیگرانی ادمیشن بدن که وین رو ترجیح میدن. امریکا هم که میدونین تا چند از قبل از سفارت فاند نبود و مونده بودم چی میشه. اما چون چند تا مسیر رو با هم موازی طی کرده بودم بالاخره به نتیجه رسید.

برای گرین کارت اشتباه کردم. اگر از همون اول چند تا مسیر رو طی کرده بودم الان رسیده بودم. اما از الان دیگه این اشتباه رو نمیکنم. نه تنها برای گرین کارت بلکه برای تمام اهداف دیگه زندگیم. از امروز به بعد برای رسیدن به چیزایی که میخوام چند تا مسیر رو که میشه در جهت هم با کمترین هزینه مالی و زمانی طی کرد رو پیش میبرم که به نتیجه برسم. درست مثل اپلای دانشگاه. شاید اپلای کانادا و استاد پیدا کردن آخرش اتلاف وقت شد اما کسی چه میدونه. شاید که امریکا اصلا نمیشد و کانادا میشد و میرفتم اونجا. برای گرین کارت هم سال اول شاید چندهزار دلار و چند صد ساعت وقتم تلف NIW میشد ولی اگر کرده بودم مثل بقیه دوستام الان گرین کارت داشتم. الان بعد از سه سال نه تنها مجبور شدم که اون هزینه و زمان رو بذارم بلکه نتیجه هم دیگه معلوم نیست. 

الان که دارم مینویسم انگار که افکارم دوباره دارن جمع میشن که باید چکار کنم. حس ام میگه که سه ماه دیگه یا نهایت شش ماه دیگه پرونده ای که فرستادم قبول میشه و این همه برنامه ریزی لازم نداره اما تجربه نشون داده که نباید به حس ام اطمینان کنم! پارسال هم حس میکردم که کمتر از یک سال دیگه گرین کارتم رو گرفتم و البته خیلی هم نزدیک بودم اما نشد.

احتمالا فردا یا پس فردا به شرکت بگم که دیگه نمیام. بهم دو هفته مرخصی دادن که بتونم مقاله ام رو کامل کنم که اگر برای کیس ام RFE خوردم یه مدرکی چیزی داشته باشم اما اگر این دو هفته مرخصی رو بگیرم یعنی همه مرخصی هام تا سال دیگه میرن. این مساویه با اینکه باید از این شرکت برم. پارسال هم نزدیک 500 ساعت برای پرونده ام گذاشتم. این هفته دیگه باید تصمیمم رو نهایی کنم.

متاسفانه شرکتی که کالیفرنیا آفر دارم یه شرکت استارت آپ هست که در نهایت برای یکسال دیگه فاند دارن و تازه اولین مرحله شرکت هستن. یعنی اگر موفق نشن تا سال دیگه تعطیل میشن. مراحل گرین کارت از طریق شرکت حداقل یکسال و نیم طول میکشه یعنی اگر NIW ام قبول نشه احتمال اینکه دوباره سال دیگه مجبور بشم شرکتم رو عوض کنم زیاده. حتی اگر گرین کارتم هم قبول بشه دیگه میخوام برای خودم کار کنم و دلیلی نداره که حقوق بگیری با شرکت ها کار کنم. متاسفانه پیشنهادی که بهم دادن فقط 1.5 درصد سهام شرکت اونم بعد از چهار سال هست. با توجه به اینکه شرکت در مراحل اولیه است و وقتی سرمایه جدید بگیرن ارزش سهم ها پایینتر و پایینتر میاد واقعا درصد کمی هست. اگر series A بودن درصد خوبی بود چون حداقل یه مرحله اصلی رو رد کردن و آدمای اصلی شرکت (25 نفر اول) تقریبا موفق شدن که شرکت رو به یه جایی برسونن. اما برای یه فرد کلیدی مثل من توی اولین مرحله فاند (Seed funding) یک و نیم درصد خیلی کمه.

توی نوامبر اگر به من 20 هزار دلار بیشتر پیشنهاد داده بودن رفته بودم و الان هم برای من بهتر بود و هم برای اونا. برای 20 هزار دلار که بعد از مالیات کمتر از 12 هزار تاش میمونه و تقسیم بر 12 ماه کنی ماهی 1000 دلار هم نمیشه باعث شدن که همون نوامبر تصمیم بگیرم که باهاشون فول تایم کار نکنم. این پول برای شرکتی که 3 و نیم میلیون دلار پول گرفته و یه آدمی مثل من که اینقدر فیت کارش هست واقعا هیچی نمیشه. من گیر این 12 هزار دلار نبودم. راستشو بخواهین امسال 12 هزار تا فقط توی بازار سهام از دست دادم و عین خیالم هم نیست (تجربه خوبی بود حس میکنم پوستم برای پول از دست دادن کلفت شد!) اما این حرکت باعث شد که حس کنم مدیریت شرکتشون خیلی بی تجربه است که داره برای 10-20 هزار دلار با من چونه میزنه. این یعنی شانس موفقیت شرکت در طولانی مدت خیلی کمه. البته واقعا هم همینه. این اولین تجربه مدیر شرکت هست. من خودم تا حالا حداقل توی 7 تا شرکت کوچیک که شکست خوردن بودم و دیدم چطوری تصمیمات اشتباه کوچیک میتونه باعث حوادث بزرگ بعدی بشه. برای شرکتی که تازه پول گرفته نیروهایی که اول استخدام میکنه مهمترین فاکتور موفقیتش برای مرحله بعدی هست. پارسال فوریه هم از یه شرکتی 115 هزار دلار پیشنهاد داشتم که به خاطر اینکه شرکت خودمون نزدیک بود که گرین کارت رو بگیره قبول نکردم. مبلغی که الان دارم از شرکتمون میگیرم اگر مزایا و 401k رو حساب کنم تقریبا معادل همون 115ی اون شرکت میشه. معادل این توی سانفرانسیسکو تقریبا 205 هزار تا میشه چون هزینه مالیات و اجاره خونه خیلی بالاتره. نظر اونا روی 150 تا بود که خیلی خیلی کمتر از چیزی میشد که اینجا میگرفتم مخصوصا با هزینه های اونجا. من فکر کردم که اگر فقط مالیات و اجاره خونه رو کم کنیم و هزینه زندگی رو هم حساب کنم به من 180 هم بدن خوبه. اما از 170 بالاتر نیامدن و اونم با کلی اکراه. این در حالیه که من باید برای جا به جایی و ... هم خودم هزینه میکردم و همچنین هیچ افزایش حقوقی برای تغییر شغل نداشته باشم (هر کسی بعد از سه سال کارش رو عوض میکنه حداقل 10 تا 20 درصد باید بالاتر بگیره). حتی کمتر از یک درصد سهام پیشنهادی هم چیزی نبود که بخوام بهش فکر کنم. یعنی از نظر مالی هیچ توجیهی نداشت. ممکنه یکی بگه که این پولا واقعا زیاده اما وقتی نگاه میکنی  www.onetonline.org میبینی که برای رشته من توی سانفرانسیسکو 10 درصد از کارمندا حقوق بالای 205 میگیرن. از نظر کار و تجربه من توی تاپ 1 درصد هستم. یعنی 205 هم بگیرم تازه میرسم به تاپ 10 درصد. اگر گرین کارت داشته باشم و شرکت خودم باشه قاعدتا باید بتونم مینیمم 300 رو داشته باشم. البته هر چی بیشتر در میاری خب مالیات بیشتری هم باید بدی و همین الان بیشتر از 33 درصد حقوق من میره برای مالیات و توی اون حقوق ها بیشتر از 43 درصد مالیات میشه یعنی به اندازه ای که حقوق زیاد میشه چیزی که وارد حساب میشه زیاد نمیشه. 

الان که چند ماهی هم گذشته و قاعدتا من باید این جولای از شرکت افزایش حقوق هم بگیرم اونا پیشنهادشون رو به 160 تقلیل دادن و سهام هم 1.5 درصد کردن با این توجیه که شرکت پول بیشتری لازم داره و به خیال خودشون سهامی که میدن از میانگین بازار بیشتره که نیست. من حتی خوندم که بعد از serias A هم برای فرد مناست تا 3 درصد هم سهام میدن چه برسه به اینکه شرکت تازه seed باشه. اگر پول شرکت صرف نیروی انسانی نمیشه صرف چی میخواد بشه؟

 حتی اگر اینجا سهام خوبی بهم بده اما NIW ام قبول نشه باید برم یه شرکت دیگه و دوباره از اول شروع کنم. اگر هم NIW ام قبول بشه بازم باید برم برای خودم شروع کنم با یه درصد شرکت توی چهار سال خودم میتونم چهار تا پروژه بگیرم و پول خیلی بیشتری در بیارم. یعنی در هر صورت نه گزینه سانفرانسیسکو گزینه خوبیه و نه اینکه شرکت خودمون بمونم. متاسفانه نداشتن گرین کارت خیلی خیلی محدود کننده هست و اینو از سالها پیش میدونستم اما هر سال بدتر و بدتر شده. اشتباه خودم هم بوده. راه های دیگه رو هم فکر کردم اینکه سه چهار ماه دیگه اینجا بمونم و بخونم برای شرکت های بزرگتر اپلای کنم و هم ببینم جواب NIW ام چی میشه و هم اینکه اگر قبول نشد یه کاری بگیرم که حداقل پولی بده که ارزشش رو داشته باشه چند سال بمونم تا گرین کارت بگیرم. اما فکر میکنم چرا باید سه چهار ماه دیگه به این شرکت سود برسونم که سه ساله برای گرین کارت علافم کرده؟ حداقل این شرکت سانفرانسیسکو توی این سه چهار ماه یه حقوق بهتری بهم میده و بعد هم اگر جا به جا بشم برم اونجا موقعیت های بهتری میتونم داشته باشم و یه milestone دیگه زندگی که رفتم به Silicon Valley هست هم محقق میشه و البته اگر تصمیم گرفتن 5 تا ده درصد شرکتشون بهم بدن در مورد اینکه چند سالی اونجا بمونم هم فکر میکنم. فکر کنم این منطقی ترین تصمیم باشه. یه دردسر جا به جایی و جاب پیدا کردن رو چند ماه دیگه دارم که اونقدری مهم نیست چون فکر میکنم بالای 90 درصد شانس قبولی NIW ام هست. دیگه مغزم ترکید این مدت این همه فکر کردم و هیچ کار دیگه ای نتونستم کنم.

پیاده روی در Cedar Ridge Preserve

هفته پیش با یکی از بچه ها رفتیم Cedar Ridge Preserve . این چند ساله دو سه بار آمده بودم تا اینجا اما بسته بود. امروز بالاخره باز بود. اولین هفته ای هست که بعد از بازگشایی بیشتر از جاها توی دالاس باز شده بود. پارکینگ جای پارک نبود. آمدم و بیرون پارک کردم و پیاده رفتیم. هوا از عالی هم عالی تر بود. امسال آپریل و می بیشتر روزا بهار بود. چند روزی هم بارونی بود و هوا رو هر بار تازه تر میکرد. یه جورایی بیشتر روزا مثل هوای کالیفرنیا بود این دوماهه. اینجا واقعا یکی از بهشت های دالاس هست و این اولین باری بود که میرفتم. شانس ما هم هوا عالی بود. مسیر هم کاملا به خاطر بلندای درخت ها سایه بود. مسیرها هم تقریبا شلوغ بود اما شلوغ دالاس یعنی هر از چند گاهی سه چهار نفری رو میشد با هم توی مسیر دید. دوربینم رو فراموش کرده بودم اما با دوربین موبایل جدیدم عکس گرفتم و از عکس هاش راضی هستم. چقدر خوبه آدم چیزای خیلی خوب داشته باشه.











جاهای به این قشنگی توی دالاس خیلی کم هستن. من عاشق این منطقه Cedar Hill هستم و یه قسمتی از Rockwall و یه قسمتی از Flower Mount. همه جاهای بسیار سرسبزی هستند که شبیه اقامتگاه های تفریحی ان تا جاهای شهری برای زندگی. شاید قبل از رفتنم از دالاس یه خونه توی یکی از این منطقه ها بخرم. بهترین جایی که دوست دارم آخر هفته بیام و رانندگی کنم همین Cedar Hill و اون خیابون Belt line (توی عکس بالا) که از بغل پارک Cedar Hill رد میشه. خود پارک هم بهشتیه برای خودش اما این روزا باید رزرو کرد.