زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

حس عدم تعلق

یه نگاهی که به گذشته میندازم میبینم که انگار روزهای کمی بوده که نسبت به جایی  یا چیزی یا کسی حس تعلق داشته باشم. نمیدونم چرا اینطوری شد شاید بچه بودم اینطوری نبود. انگار که زندگی من به جای اینکه از مسیر اصلی بزرگراه بره همیشه توی کوچه پس کوچه هایی رفته که اصلا معلوم نیست راه در رو داره یا بن بسته.


اولین باری که این حس عجیب رو داشتم مدرسه راهنمایی ام بود. مدرسه نمونه مردمی قبول شده بود و اونجا رتبه 50 بودم. اما آدمای اونجا انگار خیلی برام عجیب غریب بودن. همه بچه خرخون بودن و من یه آدم معمولی بودم. درس هام همینطوری داشت افت میکرد و من نمیفهمیدم که چطوری اینا شیمی رو بهتر از استاده بلدن وقتی که هنوز درس نداده. هنوزم حس عجیب اون کلاس ها یادم نمیره. اینکه معلم جلسه اول میامد سئوال میکرد و تنها دستی که بالا نمیرفت جواب بده من بودم و یکی دو نفر دیگه. همه کلاس 20 میگرفت و من 18. انگار که فقط من توی اینا عجیب غریب بودم. یک ماه بیشتر اونجا نبودم که به خاطر اجاره نقل مکان کردیم. 

 دیگه مدرسه خوبی کنار خونه نبود. یه مدرسه دورتر میرفتم و همه چیز خوب بود. اونجا شاگرد اول مدرسه نبودم اما شاگرد سوم چهارم میشدم. بعضی کلاس ها شاگرد اولشون من بودم. 

سال اول دبیرستان خانواده منو فرستادن یه مدرسه نزدیکتر که بتونم برادرهامو ببرم و بیارم. دبیرستان اصلا خوب نبود. تقریبا هر هفته کلاس ها تعطیل میشد چون بچه ها دست به یکی میکردن که سر کلاس نرن. معلم هم جلسه بعد میامد عصبانی به همه نمره کم میاد. بعد میگفت حالا که اینطوره منم درس نمیدم و امتحان میگیرم و از چیزایی که درس نداده بود امتحان میگرفت و تقریبا هیچ کسی بالای 10 نمیگرفت. منم به زور 12-14 میشدم. اون سال معدلم به زور 17 شد. ولی اصلا به اونجا هم تعلق نداشتم. خدا رو شکر خانواده متوجه شدن و منو فرستادن یه مدرسه خوب و اینبار همه چیز فرق کرد. 

دبیرستان فردوسی فرق میکرد. مدیرش یه آدم خیلی توانا و خوبی بود و اونجا رو خیلی دوست داشتم. شاید با آدمای اونجا هم فرق میکردم اما روزای خوبی داشتم.

پیش دانشگاهی هم که نفهمیدم چی شد. اینقدر کلاس ها بزرگ و شلوغ بودن و منم درگیر کنکور که معلوم نشد اون سال چطوری گذشت. فقط میدونم که خیلی سخت بود. به اونجا هم حس تعلق نداشتم.

از قضای روزگار هم که افتادم دانشگاه آزاد یه شهر کوچیک که همه انتخاب هفتمی بودن و تنها کسی که کد رشته رو اشتباهی زده بود من بودم. بالاترین تراز اونجا با تراز من 1400 تا فاصله داشت! اینقدر با همه فرق میکردم که اصلا باورکردنی نبود. تجربه متفاوتی بود اما هنوزم نمیدونم که چرا مسیر زندگی من اینطوری گذشته. حتی برای کارشناسی هم که آمدم آزاد شیراز باز خیلی فرقی نکرد اما باز یه گروهی از دوستان بودن که با هم خوش بودیم.

فوق لیسانس هم حس میکردم خیلی از بچه های دانشگاهمون کمتر بلدم و همینطور هم بود. شاید تنها جایی که حس تعلق داشتم بهش همینجا بود با وجود اینکه درسم به خوبی بچه های اونجا نبود. هم استاداشو دوست داشتم و هم اینکه شهر خودم بود و هم به قول داداشم همه دانشجوهاش هم شبیه من بودن! 

...

این سالهای امریکا هم همینطوری گذشته. حس میکنم دانشگاه فوق لیسانس ام از دانشگاه دکترام بهتر بود.

شرکت اولی که سه سال کار کردم هم همینطور بود. من تنها دکترا بودم. تنها مجرد سن بالا بودم. تنها آدم تخصصی بودم که هر مشکلی رو میتونستم حل کنم. بیشتری ها یه سری هندی بودن و یا بعضی مدیرهای امریکایی که تخصص فنی نداشتن. به اینجا هم حس تعلقی نداشتم ولی مجبوری موندم.

شرکت آخری هم که میدونین. اونم یه استارت آپ که شاید سه چهار ماه اول حس میکردم که بهش تعلق دارم اما دیری نپایید که فهمیدم به اینجا هم برای من نیست. شاید به خاطر کم تجربگی بنیانگذارهاش بود. به هر حال این چند سال هم گذشت.

الان هم دارم برای کارهای مختلف اپلای میکنم. باز میبینم که به هیچ شرکتی نمیتونم تعلق داشته باشم. شرکت بزرگ؟ نه. شرکت کوچیک؟ نه. دالاس؟ نه. لس آنجلس؟ نه. سیاتل؟ نه... پس کجا؟


حتی دو سال پیش که برگشتم ایران به تهران هم دیگه حس تعلق نداشتم. انگار که من واقعا غربیه بودم اونجا. اینجا به ما میگن alien و به آدم فضایی ها هم همینو میگن. اولین بار که شنیدم برام لفظ عجیبی آمد اما الان فکر میکنم که شاید واقعا همینطور باشه.

حتی حس میکنم که به این دنیا هم تعلق ندارم. یعنی انگار به هیچ کسی و هیچ چیزی و هیچ جایی وابستگی و تعلق ندارم. شاید فقط خانواده ام ولی با اونا هم خیلی فرق کردم و نه منو میفهمن و نه من میفهممشون.


به نظرم این بالاترین حس غربته که به خودت هم تعلق نداشته باشی.

نظرات 17 + ارسال نظر
Discovered یکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت 03:31

بااینکه خیلی تفاوت داریم ولی تو این یه مورد کاملا درکت میکنم مرد

حمید پنج‌شنبه 24 اسفند 1402 ساعت 10:41

با سلام
شرمنده تصادفا به این وبلاگ رسیدم و این پست را خوندم.
برام جالب بود ممنون. اما یه چیز داره اذیتم میکنه و میدونم اگه الان ازتون نپرسم نهایتا مجبورم دوباره بیام و ازتون بپرسم!
شما توی کدوم مدرسه راهنمایی درس میخوندین که توش شیمی درس میدادن؟
ببخشید.

سلام. یک ماه اول شهید ابدالی بودم. شاید علوم بوده من اشتباهی فکر کردم شیمی بوده. پیر شدیم!

یه فالوور قدیمی دوشنبه 21 اسفند 1402 ساعت 05:39

سلام آقوی همساده واقعیتش خیلی وقت بوود به بلاگت سر نزده بودم با خوندن پست آخر در مورد پروسه اداره کار آمریکا ، خیلی شوک شدم اول اما وقتی این پست رو خوندم به خودم گفتم شاید بهتره بهش بگم پس چرا اون پروژه هایی که تو ذهنت هست رو mvp نمیکنی و از طریق اونها کار پیدا کنی شایداینطوری حس تعلق بهتری داشته باشی ، واقعیت بگم من یه دوره ای خیلی حال روحیم بد بود اما با خوندن پست های تو خیلی روحیه میگرفتم که ادامه بدم امیدوارم هر چه سریعتر جایی که بهش تعلق داری رو پیدا کنی و حال دلت خوب بشه

سلام. خیلی لطف دارین. دارم همین کارو میکنم. به خاطر پروسه اپلای و اینترویوها یه کم کند پیش رفته اما خب داره میره جلو. امیدوارم که همین mvp ها یکیش به نتیجه برسه.

پسرک چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت 15:57

البته کار من از احساس عدم تعلق گذشته و به نفرت رسیده :)
حالا نمیخوام باهات بحث بکنم که چی احساس عدم تعلق هستش و چی نه ولی یکی رو در نظر بگیر گه به ایران میگه خراب شده، به نظرت کسی به کشورش تعلق خاطر داشته باشه در موردش این رو میگه؟ قضیه من و خانواده‌ام هم مثل همینه

پسرک دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت 13:45

شاید مزخرف میگم و شاید هم نه به هر حال از کسی که هوشش مرزی هستش نمیشه انتظار زیادی داشت
ولی مشکلات آدم از همین چیز های کوچیک شروع میشه
احساس عدم تعلق؟ میدونی برای من چه معنی داره؟ یعنی میخوام سر به تن خانواده‌ام نباشه و حتی وقتی پدر و مادرم هم بمیرن نمیخوام سر قبرشون برم

پدر و مادر شما وظیفه اشونو انجام دادن وقتی که شما رو بزرگ کردن و دیگه باید روی پای خودتون بمونین. اینم ربطی به عدم تعلق نداره.

پسرک یکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت 00:06

به نظرم تنها تو نیستی این احساس رو داری خیلی های دیگه هم همین هستن ولی تو بلد نیستی چجوری قضیه رو هندل بکنی

باشه هر چی تو میگی

زهرا چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت 21:37

سلام. بهت بگم که وضعیت 90 درصد جوونهای دهه شصتی همینه. کل زندگیشون اشتباهات اساسی بوده و نتیجه اش همینه.

دهه شصت دهه شصت چی بگم

آقای همساده دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت 20:42

راستو میگی منم هی شغل عوض میکنم واسه اینکه هنوز نفهمیدم واس چه شغلی ساخته شدم راستو میگی ولی کاکو این همه تغییر برایو چی تا کی هیچکی از زندگیش راضی نیستو محکوم به ادامه هستیمو آخرش تو دو متر جا زندگی به خودی خود بیمعنا و این خود آدمون که بشش معنا میدنو زندگی صد سالو اولش سخته وودی جانوم منکه به شخصه خیلی بشت افتخارو موکنوم خودتو رسوندی اون ور دنیا کار پیدا کردی زبون یادگرفتی موفق شدی

مرسی خیلی مونده که موفق بشم.

ثنا دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت 20:09

ویژگی‌های شخصیت آقوی همساده:
آقوی هم ساده اهل شیراز است و لهجهٔ شیرازی دارد. او که از کودکی مدام بلاهای گوناگونی بر سرش آمده از این بلاها لذت می‌برد و با خوشحالی از آن‌ها یاد می‌کند به‌طوری‌که وقتی کسی به او محبت می‌کند یا اتفاق خوبی برایش می‌افتد ناراحت می‌شود و به قول خودش «خُرد می‌شود» اما وقتی که پس از این اتفاقات خوب اتفاقاتی بد برایش می‌افتد خیالش راحت می‌شود و احساس «داغونی» می‌کند و «لِهِ لِه» می‌شود و می‌خندد.

شغل این شخصیت مشخص نیست. در اولین صحنهٔ حضورش در برنامه او مسافرکش است و با خودروی شخصی‌اش کار می‌کند اما این‌طور که از خاطراتی که تعریف می‌کند پیداست مدام در حال تغییر شغل است به‌طوری‌که در همان اولین قسمتی که وارد ماجرا می‌شود قصد فروش ماشینش را دارد.
از خصوصیات بارز این شخصیت پرحرفی استو علاقهٔ زیادی به تعریف خاطره دارد

من داستانام بیشتر شبیه اونه.
جدیدا یه مهمونی بودم دختره در کمتر از یک ربع گفت میخواستم بگم چقدر آقوی همساده ای!

صبا دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت 08:55 https://gharetanhaei.blog.ir/

منم یه زمانی این حس قربانی بودن رو زیاد داشتم! مشکلات زندگیم کم نبودن همین الان هم اگر بخوام مقایسه کنم به قول شما برای خودم یه آقوی همساده ای هستم!
ولی از یه جایی به بعد به این نتیجه رسیدم اکثر آدم ها به یه شکلی مشکلات و سختی ها رو تو زندگی شون تجربه میکنند. یکی کمتر یکی بیشتر! اونی هم که معمولا هیچ مشکلی نداره از بی انگیزگی و خوشی که میزنه زیردلش افسردگی شدید میگیره و تمایل به خودکشی داره!!

خودتون هم قطعا خیلی خیلی بیشتر از من زندگینامه آدمهای موفق و سختکوش رو خوندید اونا هم کودکی و نوجوانی آسونی نداشتن!
من از کی حالم بهتر شد!؟ که دیگه خودم رو قربانی شرایط ندونستم! دیگه هی نگفتم اگر فلانی و بسانی بجای من بودن تا الان دیپلمش هم نگرفته بودن!!!
پذیرفتم شرایط زندگی من همین بوده! الان که عاقل و بالغ و توانمندم بهتره بجای عزاداری برای گذشته م روی حال و اکنونم سرمایه گذاری کنم و خودم رو نجات بدم.
بعد از اینکه از قالب قربانی دراومدم و خودم رو مسلط به زندگی خودم دیدم مسیرهای جدید برام باز شد. قبلش پر از ترس بودم که بازم نمیشه! وبازم مثل همیشه گیر و گور می افته تو کارام ولی بعدش گفتم اینم نشد دنیا به آخر نمیرسه همیشه برای جنگجو یه راهی پیدا میشه.

امیدوارم خیلی زود روزهای بهتری رو با حال بهتر تجربه کنید

آره منم خیلی وقته که این حس قربانی بودن یا Victim mentality رو گذاشتم کنار. سالهاست.
ولی این حسی که در موردش نوشتم واقعا ربطی به اون نداره.

ثنا شنبه 28 بهمن 1402 ساعت 22:24

خیلی از آدما مهاجرت میکنن تا حال روحیشون بهتر بشه ولی حال دلشون بازم خوب نیست تو کشوری که تازه مهاجرت کردن شما ساکن آمریکا هستین میدونین روزانه د ویست میلیون قرص پروزک توسط آمریکایی ها مصرف میشه این قرص قویترین قرص ضد افسردگی هست!پس هرجا بری آسمان همین رنگه بین بد و بدتر طبق تحقیقات روانشناسی که انجام شده فقط احساس مفید بودن برای کسی یا کسانی هست که حال روحی افراد رو نشاط میبخشه این احساس عدم تعلق که میفرمایین مستر وودی احتمالا ریشه در این داره که عشق در شما قالب تهی کرده شما چقدر کار خیر میکنین چقدر به دیگران کمک و احساس محبت دارین بزرگوار؟حرفای زیادی در این مقوله برای جاافتادن بیشتر مطلب دارم ولی بیشتر ازاین سرتونو درد نمیارم امیدوارم سرنخی که بهتون دادم رو استفاده کنین

نه من مهاجرت کردم چون چاره دیگه ای نداشتم.
سیستم سلامت امریکا هم خیلی بده و اون قرص ها و... هم دلیلیش همینه.
عدم تعلق حس جدیدی نیست. نوشتم که از سالها پیش بوده و دلیلش هم اینه که یه قسمتی از زندگی من با آقوی همساده همپوشانی داره.

حمیدرضا جدیری دوغی شنبه 28 بهمن 1402 ساعت 19:21

ووی تو ایران سرمایه گذاری کن
به من کمک کن استارت اپمو بسازم
ایران بهشته همه چی حل میشه
حال روحیتم خوب میشه

ریسک ایران چند برابره. برای استارت آپ بهم ایمیل بزن بگو چکار میخوای کنی.

مهدی دوشنبه 23 بهمن 1402 ساعت 11:06

منم یه مدت زیادی تو فنلاند تنها زندگی کردم اوضاع ذهنم خیلی شبیه به این چیزهایی که اینجا نوشته شده بود. بیشتر حس تعلق از بودن با آدمهایی میاد که ارزشهای مشترک یا به قوای حرفی برا گفتن با هم داریم. من سعی کردم از این فضای ذهنی خودم رو بیرون بکشم با مدام ایران رفتن

موفق شدین؟

***** جمعه 20 بهمن 1402 ساعت 09:39

خداروشکر تنها نیستم ...منم این حس دارم از خود بچگی هنوزم نفهمیدم چرا و همیشه فکر میکنم جایی که هستم تعلق ندارم ولی یه تفاوت داره وقتی هایی که سفر میرم حسم خوبه ،گاهی فکر میکنم شاید باید جهانگرد بشم اینطوری هم حس تعلق ندارم و حس خوب دارم :/...ولی درکتون میکنم

جهانگردی خیلی خوبه ولی این حس رو تشدید میکنه. همین کارو کردم. اول خیلی خوبه. بعد دیگه حس اینه که حتی خونه هم ندارم

سعید پنج‌شنبه 19 بهمن 1402 ساعت 20:55

وودی دیگه داری سیگما میشی. چند وقت پیشم که از ماتریکس بیرون امدی.

بابا زیر دیپلم صحبت کنین ما هم بهفمیم چی میگین

مریم پنج‌شنبه 19 بهمن 1402 ساعت 18:50

به نظرم این حال رو قدر بدون. این نشون میده فقط به فکر تامین زیر دیافراگم نیستی و ارزش‌ها و اصولی داری که اگر تامین نشن، حالت خراب میشه. یه بار نوشتی که از چه زمانی حال روحیت افت کرد. این بازنگری ها در حال خود خیلی خوبه.

مرسی

سلام سه‌شنبه 17 بهمن 1402 ساعت 11:21

درک میکنم و من تنها چیزی ک انجام میدم فکر نکردن در مورد موارد اینجوریه یا جزئی نگری نکردن و تجزیه و تحلیل موقعیت و محیط و حتی اینده و گذشته و حال ام به صورت عمیق یا احساسی هستش.... چون فقط تهش اون حس ناخوشایند یا حس unsettling and discontent داره ادم بعدش یه جوریه کل روز رو یا حتی روز ها... هر لحظه این جور چیزا به ذهنم میاد خودمو با یه چیزی سرگرم میکنم بخصوص سریال های سیتکام مورد علاقه ام یا گیم زدن چون تهش فکر کردن به این چیزا و این روش فکر کردن واقعا سود خاصی برات نداره بیشتر اذیت میشی تا اینک خوداگاهی پیدا کنی سودش خیلی کمه و اذیتش زیاده.
شاید الان موافق نباشی با حرفم ولی مطمئنم بی شک بهش بعدا میرسی چون من خیلی از این نوع پروسه فکری ها در مورد خودم یا اینده ام یا گذشته و... ام داشته ام و دارم و واقعا اگر مثلا با این نوع پروسه فکری در مورد اینده میخوای با برنامه ریزی کنی اشتباهه این روش و با برنامه ریزی کردن فرق میکنه اون چون جز جز و تک تک نگری میکنی و به اتفاقاتی ک در اینده با برنامه ریزی ات بهش میرسی فکر میکنی و تخمین سنجی منفی زیاد میشه و حس استرس ناراحتی وارد میکنه و یا تخمین سنجی مثبت زیاد میشه و حس سرخوشی و خوشحالی زیاد داره و هر چه بیشتر به اینده میرسی و طبق چیزی ک میخوای پیش نمیره بی انگیزه تر میشی و اگرم از قبل تخمین سنجی ات منفی باشه از همون اول بی رمق و انگیزه هستی برای اینده ات

شت زیاد نوشتم و اشتباه گرامری و لغتی پراکندی حرف زیاده توش ولی وقت کن به حرفام فک کن و بخونش کامل

لطف کردین. مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد