زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

جا به جایی وسایل دوستم و هندی ها

امروز بعد از کارم رفتم کمک یکی از بچه ها که وسایلش رو جمع کنه. قرار بود که تخت اون یکی دوستم رو هم ببریم برای یه نفر نیازمند. اول رفتیم و کامیون رو گرفتیم و بعدش من رفتم دنبال اون پسر هندیه و دوستش که بیان کمک حداقل تخت رو جا به جا کنند. 

یه هندی که دانشجو بود و همخونه ایش میگفت که مدیر ارشد توی یکی از شرکت هاست ولی قیافه اشو نگاه میکردی فکر میکردی که الان از سر زمین آمده اینقدر که کثیف بود. نمیدونم یه حمام رفتن چقدر طول میکشه که هفته یه بار هم بعضی ها نمیرن. رفتیم خونه دوستم و کلی وسایل بود که بار بزنیم. هندی ها هم دو تا جوون لاغر مردنی بودند که انگار به عمرشون کار نکرده بودند. بیشتر وسایل رو من و دوستم برداشتیم. اونا فقط برای تخت یه کم کمک کردند که اونم چهار نفری کمتر واقعا نمیشد جا به جاش کرد. توی جا به جایی لولای در خونه هم آسیب دید که یکساعتی طول کشید که درستش کنیم. یکی از مبل ها رو بردیم خونه من و یه میز و چند تا صندلی رو بردیم در خونه یه پسر ایرانیه که جدید آمده بود و تخت رو هم بردیم خونه هندی ها. آخر شب بود و منم از صبح روزه بودم و هیچی نخورده بودم و واقعا نا نداشتم اما اینا هم کمک نمیکردن دیگه با هر زحمتی بود تخت رو بردیم گذاشتیم توی خونه. خونه هم به غایت کثیف بود. با خودم گفتم وای خدای من ببین مدیر ارشد IT یه شرکت امریکایی داره چطوری زندگی میکنه. نمیخوام چیز توهین آمیزی بنویسم اما خونه واقعا کثیف بود و بو میداد. توی راه هم با کفش رفت روی تخت که خیلی ناراحت کننده بود. فکر کردم که آخه پسر میخوای روی این تخت بخوابی چرا با کفش میری روش. هندیه گفت که میخواد بره یه خونه بزرگتر و چند روز دیگه هم باید همین وسایل رو جا به جا کنه اونجا. یعنی اینو که گفت دیگه آب پاکی رو ریخت روی اعصاب من. من فکر کردم که نیازمند هست ولی الان دیگه به نظرم نمیرسه نیازمند هم بوده باشه. 


خلاصه که خیلی حرص خوردم. دیگه بهش فکر نکردم و رفتیم کامیون رو تحویل دادیم و بعد هم رفتیم یه فست فود و یه چیزی برای افطار خوردیم.



جشنواره رنسانس

چند مدتیه که ماه رمضان شروع شده و دیگه بعد از کارم نمیتونم برم روی پروژه ام کار کنم. واقعا خسته میشم و وقتی چیزی نیست که بخورم دیگه انرژی ندارم. چند هفته پیش قرار بود با چند تا از بچه ها بیاییم جشنواره رنسانس. شب آخر کنسل کردند و 4 تا بلیت روی دستم موند. در طی مدت دو هفته به هر کسی که گفتم نیامد با من که بریم. دیگه امروز یکی از دوستان آمد و دو تا بلیت هم دارم دو نفر دیگه که برن و خلاصه آمدیم.

قبلا در مورد جشنواره نوشته بودم برای همین دیگه نمینویسم. چیزی که ناراحت کننده بود این بود که دیگه مثل قبل با حال نبود. انگار همون بار اولی که آمدم خیلی جالب بود. این دفعه همه چیز تکراری و و بدون هیجان بود دیگه. دیگه تصمیم گرفتم که جای تکراری نرم. امروز memorial day هم بود و هر جایی که میرفتیم میگفتن یه صلوات هم برای رزمنده ها ختم کنین!












یه کم در مورد این روزا

این روزا کار جدید شروع شده. همکارم یه هندی هست که از هند برای ویزای کار گرفتن و آمده تا سه ماه که این پروژه تموم میشه اینجا باشه. از نظر تجربه من یه سر و گردن بالاتر از کسانی هستند که دارم میبینم. بعضی وقتا فکر میکنم که من واقعا برای این شرکت زیادی هستم اما راضی ام چونکه دوست ندارم برم یه جایی کار کنم که همه وقتم بره برای شرکت. بچه ها رو میبینم که روزا 10 تا 12 ساعت هم کار میکنن. اما من تقریبا 8 میرم و بعد از ظهر هم 4 و نیم اینا میام. بقیه وقتم یا میرم بیرون و یا روی پروژه خودم کار میکنم. پروژه ام خیلی طول کشیده چون براش وقت نمیذارم. کلا برای خیلی سخته که چند تا کار رو با هم جلو ببرم. این پروژه جدید هم توی شرکت خیلی خسته ام میکنه و مثل قبلا نیست که بعد از کار هم انرژی داشته باشم. خیلی وقتا میام خونه و میخوابم و بعد هم دیگه حوصله ندارم شب کار کنم و میرم  بیرون یه قدمی میزنم و باز برمیگردم میخوابم.



این مدت هم کلی دنبال آپارتمان گشتم. نمیدونم چرا یه مدته هر چیزی که میخوام اینقدر به سختی به دست میاد. فکر کنم خیلی پارامتر ها رو توی توابع بهینه سازی ام در نظر میگیرم و هیچ وقت به نقطه بهینه ای که میخوام نمیرسم. یعنی شرایط فعلی ام خوبه و هزینه ای که بابت جا به جایی باید بدم معادل چیزی که بدست میارم نیست و مشکل اصلی هم وقت هست. اگر میتونستم پروژه خودمو زودتر تموم کنم یا کمک بگیرم که انجام بدم خیلی خوب میشد.



این آخر هفته هم بعد از مدت ها هم رفتم دریاچه. اگر خونه امو عوض کنم بیشتر میتونم بیام اینجا قدم بزنم. اگرچه عوض هم نکنم 25 دقیقه بیشتر از خونه فعلی ام راه بیشتر نیست.


احساس دلتنگی

چند ماه اخیر انگار روی ابرها بودم مثل روزای اولی بود که آمده بودم دانشگاه. خیلی لحظات لذت بخشی داشتم. از وقتی که فارغ التحصیل شدم انگار که همه چیز عوض شده و دنیا یه رنگ دیگه ای گرفته. هم کارم استرس نداره و هم حقوقش خوبه و هم بعد از کار هر کاری دوست دارم میکنم. بیشتر وقتا روی پروژه ای که مربوط به شرکت خودم هست کار میکنم که بیشتر از هر چیزی بهم انرژی میده.اما امشب بعد از مدت ها احساس دلتنگی کردم. همراه با من دوستای منم یکی بعد از دیگری فارغ التحصیل میشن و تقریبا هیچ کسی دالاس نمیمونه. یکی میره کالیفرنیا یکی جورجیا یکی ... خلاصه همه جای امریکا. انگاری که من موندم و خودم. 



امشب رفتم خونه یکی از بچه ها که کمک کنم وسایلش رو جمع و جور کنه و خونه اشو تحویل بده. بیشتر وسایلش رو بخشید به این و اون. قرار شد تختش و میز و صندلیش رو هم من کامیون بگیرم ببرم یه کسی که لازم داره. چقدر زود میگذره. انگار همین دیروز بود که تازه آمده بودیم دانشگاه.

پروژه جدید- جای جدید

امروز برای ناهار از طرف شرکت آمدیم یه رستوران ایتالیایی دیگه. این هفته کلا کار زیادی توی این شرکت نبود و قرار شد که از هفته دیگه برم محل اصلی شرکت برای یه پروژه جدید. اینطوری هم جای کاریم عوض میشه و هم پروژه. پروژه جدید فقط 3-4 ماهه و بعدش دوباره جا به جا میشم. در کل خوبه. از تنوع استقبال میکنم. اگرچه ترجیح میدادم همینجا میموندم چون دیگه عادت کرده بودم.








کلا این هندی ها روی اعصابن. از یک ساعتی که توی رستوران بودیم چهل و پنج دقیقه داشتن هندی حرف میزدن. منم رفتم برای خودم توی رستوران گشتم و یه چند تا عکس گرفتم.