زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

این روزا - همینطوری برای خودم نوشتم

خیلی وقته ننوشتم. نمیدونم چرا حس اش هم نبود. قبلا که زندگی روتین داشت راحتتر میتونستم برنامه ریزی کنم و بنویسم. الان تقریبا 2 ماهی میشه که دیگه برای شرکت کار نمیکنم و حقوقی نمیگیرم. این مدت احساساتم مثل ترن هوایی بود. بعد از سالها روزهایی رو داشتم که خیلی خوشحال بودم و قند توی دلم آب میشد. یه روزایی حس روزای اولی که آمده بودم امریکا رو داشتم.


دقیقا بخوام بگم از همون موقعی که اون پروژه امو که  روش کار میکردم قطع کردم که برم دنبال کارهای گرین کارت دیگه این حس های خوشحالی رو نداشتم. یادم میاد برای اینکه مقاله امو بنویسم با اینکه سه سالی بود که از درس فاصله داشتم گریه میکردم. اینقدر که برام سخت بود هم کار کنم و هم مدارک گرین کارتم رو جور کنم. بعد از اون هم این شرکت استارت آپ که آمدم چند ماه اول خوب بود اما بعد از شش ماه دیگه فهمیدم که اینا هم آینده ای ندارن. امیدم به این بود که هر چی زودتر یه پولی بگیرن و یه تیم مدیریتی دیگه ای بیاد و همه چیز رو دست بگیره اما اونم نشد.


پارسال که ایران بودم یک هفته خیلی خوب داشتم. هفته ای که بعد از شیراز آمدنم بود. برای اولین بار بعد از مدتها انگار همه چیز بدنم تنظیم شده بود. حتی وقتی که آزمایش تیروئید دادم آنتی بادی ام نزدیک صفر شده بود. همون آدم قبلی بودم ولی یک هفته ای بیشتر طول نکشید. هنوز نمیدونم که چی شد اون یک هفته که اینقدر خوب شدم .شاید آب و هوای شیراز ساخته بود. شایدم خاطرات قدیم شیراز و زندگی اونجا و شایدم عوض شدن ذهنیت ام بود.


اون مدت فکر میکردم که برمیگردم امریکا و از کارم خداحافظی میکنم و یه کار پر درآمد خوب پیدا میکنم یا اینکه روی یه پروژه بزرگ کار میکنم. فکر میکردم که فلوریدا میرم و خیلی خوش میگذره. شاید درست فکر میکردم اما حوادث ایران که پارسال پیش آمد دوباره منو برگردوند به اون فاز افسردگی شدید.


یکی از دوستان نظر گذاشته بود که زندگی براش بی معنی شده بود و دیگه هیچ چیزی اهمیتی نداشت و ... دقیقا همچین حسی داشتم. میدونم خیلی ها افسردگی دارن و شاید درک کنن که چی میگم. چیزی که خودم درک نمیکردم اینه که آخه من که همه چیزایی که میخواستم رو دارم چرا باید اینقدر ناراحت باشم. الان یک ماه و نیمی میشه که از اون وضعیت درآمدم. میخواستم بنویسم که چی شد.


تقریبا 10 آگوست بود که آخرین مکالمه رو با شرکت قبلی داشتم. گفتم که دیگه کار نمیکنم و تموم. باز همون روز کلی بهم استرس وارد شد و موقع تماس ضربان قلبم رفت بالا و حتی یکبار هم عصبی شدم وقتی که گفتن پس پولی که طلب داری رو نمیدیم. اما بعدش همه چیز تموم شد. نشستم فکر کردم که من چی بودم و چی میخواستم.


مشکل اصلی من این بود که اهدافم رو دنبال نمیکردم و گیر چند هزار دلار حقوق ماهیانه ام بودم که به خیال خودم برسونمش به حدی که بتونم یه خونه ای چیزی بخرم که هزینه اجاره رو نخوام بدم و بعد سرمایه گذاری کنم روی شرکت خودم. به محض اینکه کارم رو ترک کردم به این فکر کردم که من همه خیالپردازی ها و آرزوهای قشنگم رو کنار گذاشتم و دارم برای یه چیزی تلاش میکنم که واقعا بیهوده است. شاید تا قبل از اینکه حس کنم که این شرکت به جایی نمیرسه اینقدر شرایط ام بد نبود چون یه امیدی داشتم که از این کاری که میکنم بشه چند میلیون دلاری در بیاد اما بعدش فقط استرس و فشار بود. زندگیم رو از کودکی تا امروز رو برای خودم مرور کردم و دیدم چقدر از "آدمی که بودم و میخواستم باشم" فاصله گرفتم. در واقع راهم رو گم کرده بودم و فرصت تجدید نظری هم به خودم نداده بودم چون فکر میکردم همه چیز درسته. فقط حالم بد بود و همون کافی بود که بفهمم باید یه جایی استاپ کنم و برگردم و مرور کنم.


در واقع یه جورایی منم درگیر چرخه بازی زندگی امریکا شده بودم. اینکه پول بیشتری دربیاری و بیشتر هم خرج کنی تا خوش بگذره. واقعا هم پول بیشتر رو وقتی آدم خرج میکنه خوش هم میگذره اما وقتی که به خاطر این دنبال آرزوهاش نمیره دیگه خوش هم نمیگذره. مشکل اینکه با درآمد 150 هزار دلار که خیلی هم درآمد بالایی نسبت به میانه درآمدها محسوب میشه باز آدم به جایی نمیرسه. بعد از ده سال شاید بشه 1 میلیون دلار داشت که اونم نمیشه. من چند سالی کار کردم و همه پولی که الان توی حسابم هست فقط 220 هزار دلاره و یه ماشین که 50 هزار دلار خریدم. مالیات و هزینه های اجاره و... درصد زیادی از درآمد آدم رو کم میکنن.


من میدونم که این پول رو هم خیلی ها ندارن و شاید تا آخر عمرشون هم نداشته باشن اما واقعیتش اینه که اصلا پول برای من بی معنی بود. یعنی هر ماه بیشتر پولی که در میاوردم میرفت توی حساب سرمایه گذاری ام که اونم بیشتر ضرر کردم تا سود. اینقدری که نسبت به پول حسابی بی حس شدم. هزار دلار ضرر شد که شد! یعنی تفاوتی نمیکرد که هزار دلار ماهی بیشتر داشته باشم یا نداشته باشم. زندگی همون بود.


الان یه مدتی میشه که برگشتم به مسیر قبلی زندگی ام. حتی اوضاع جسمی ام هم بهتر شده. نمیگم که خوب شدم چون هنوزم بعضی روزا واقعا نمیکشم ولی قابل مقایسه نیستم با حتی دو ماه پیش که اروپا بودم. اون روزایی که اونجا بودم خیلی حالم بد بود و نمیفهمیدم. الان دوباره میخندم. چند روز پیش باشگاه بودم و داشتم لباسامو عوض میکردم و نمیدونم به چی فکر میکردم و میخندیدم یه آقای هندی آمد نزدیکم و گفت با تعجب گفت چیه که میخندی! به لبخندم ادامه دادم!  اتفاقی که سالها بود نیافتاده بود ولی سالهای اول دانشگاه پیش میامد.


این مدت نشستم به چیزایی که میخواستم فکر کردم. باز رویاپردازی کردم. باز اینکه از این زندگی چی میخوام و چی باید بخوام  و چطوری بدستش بیارم سئوالای توی ذهنم شدن. واقعا نمیخوام مجبور باشم که کار کنم. واقعا نمیخوام یه کاری رو کنم که این همه فشار و سختی داشته باشه. وقتی که خسته ام میخوام بخوابم نه اینکه مجبور باشم کار کنم. دوست دارم کاری که میکنم آینده بزرگی داشته باشه نه اینکه نتیجه آخر ماه یه چک حقوقی بشه و خیلی چیزای دیگه.


الان یه مدت میشه که یه پروژه جدید رو شروع کردم. امیدوارم که نتیجه این پروژه دیگه همونی باشه که میخوام. خیلی خوش خیال بودم که تا آخر این ماه تموم میشه اما شاید تا آخر سال هم تموم نشه. این همه که کار کردم اینگاری که خیلی جلو نرفتم. فکر کردم دو ماه میشینم پاش که برسه به مرحله ای که بتونم استخدام کنم و بعدش یه کاری میگیرم و با حقوقم یه چند نفری رو استخدام میکنم که روی ادامه اش کار کنن.


الان یه جایی هستم به اسم Rockridge نزدیک برکلی. خیلی محله قشنگیه. اینجا رو خیلی دوست دارم. بعد از مدت ها دارم یه جایی زندگی میکنم که دوست دارم. فقط مشکلش اینه که ماشینم دالاس هست هنوز. میخواستم طولانی مدت اینجا بمونم اما دیروز صاحبخونه گفت که دخترش داره برمیگرده و نوامبر تا اواخر ژانویه بین دو ترمش هست و اینجاست. اینا یه خانواده امریکایی هستن که همشون موقرمزی ان. دختر بزرگشون طبقه پایینه و یه پسر دیگه هم اون طبقه پایین داره زندگی میکنه. دختر کوچیکشون دانشجو هست توی بالتیمور. من ندیدمش. دیروز مامانش داشت میگفت که دوست پسرش ایرانی بوده و همسن های منم بوده ولی برگشته ایران. میگفت که چند سال پیش بوده و الان مجرده. فکر کنم بدش نمیامد که با دخترش آشنا بشم. منم خیلی کنجکاوم و حس خوبی نسبت به این خانواده دارم ولی خب وقتی که اون میاد من میرم و احتمالا قسمت نیست.


من احتمالا بهترین اتاق خونه رو دارم دو تا پنجره داره که روزایی که آفتابیه آفتاب میفته توی اتاق. یادم میفته به اتاق خودم توی دالاس Village که بودم اونم همینطوری آفتاب داشت. همسایه امون ژاله اینا هم یه آقا و خانم ایرانی هستن که فکر کنم مسن باشن. من ندیدمشون ولی صداشون همیشه میاد که فارسی حرف میزنن. احتمالا جایی که من گرفتم بهترین جای Bay Area هست. هم آفتاب داره و هم از سانفرانسیسکو دور نیست و هم میشه با قطار رفت سانفرانسیسکو و هم محله اش ناامن نیست. بقیه جاها یا از سانفرانسیسکو دور هستن و یا ناامن هستن و یا خیلی سرد. البته منم اینجا سردم میشه ولی نه اونقدری که بخوام شکایتی کنم.


یکی دو باری با بچه های ایرانی اینجا هم بیرون رفتم و تا حدی آشنا شدم. تعداد پسرها خیلی بیشتر از دخترهاست و اینایی که من دیدم اکثرا تنها هستن ولی وارد هیچ رابطه ای هم نمیشن. هنوز نمیدونم که چرا اینطوریه ولی سیستم اشون همینه. اکثرا آدمایی مثل من بودن که یه دانشگاه امریکا قبول شدن و مدرکشون رو گرفتن و اینجا کار پیدا کردن. خیلی ها هم اکیپ اکیپ هستن و اصلا توی تجمعات ایرانی دیده نمیشن مگر اینکه کنسرتی باشه یا یه چیز خاص دیگه. یکی از بچه ها میگفت اگر میخوای چهل سالت نشه و مجرد بمونی اینجا نمون برو لس آنجلس. اینجا یه عالمه آدم چهل سال به بالا میشناسم که مجردن و بعضی ها هم دیگه ازدواج نمیکنن. بنده خدا نمیدونه که منم داره چهل سالم میشه.


از وقتی که تیروئیدم خراب شد کلی موهام ریخت. امید داشتم قرص ها رو که شروع میکنم درست بشه اما چیزی درست نشد. نمیدونم این قرص ها واقعا کاری میکنن یا نه. آخه دو سه روز رفتم مسافرت و یادم رفته بودم با خودم ببرم تا بخورم و فرقی نکرد. حتی شب آخر خیلی هم حالم بهتر بود! دیگه خیلی وقته که موهام رو با تیغ میزنم و دیگه معلوم نیست که سفید هستن و شاید برای همین بنده خدا فکر کرده بود که سن ام کمتره.


واقعیت اینه که هیچوقت فکر نمیکردم که زندگی من اینطوری بشه. همیشه فکر میکردم که زندگیم خیلی سالم و سلامت زندگی میکنم. یا اینکه حالا که امریکا هستم خیلی سریعتر به اهدافم میرسم. این روزا فکر میکنم که من به سلامتم به اندازه کافی اهمیت ندادم. از سال آخر دکترا شروع شد و همینطوری نوسان داشت تا همین امروز. این چند ساله شاید فقط همون یک هفته خوب خوب بودم. شاید یه امیدی باشه که مثل اون هفته بشم نه؟


این روزا چند تا گردهمایی مربوط به سرمایه گذاری اینا هم رفتم. به خاطر اوضاع اقتصادی سرمایه گذاری روی شرکت ها شدیدا کاهش پیدا کرده. برای همینم هست که اون شرکتی که کار میکردم نتونسته بود سرمایه بگیره. بر اساس چیزی که میبینم احتمال اینکه بتونم برای پروژه ام سرمایه بگیرم نزدیک به صفر هست. شایدم ارزش اینو نداشته باشه که این کارو کنم. یه سری گردهمایی های مهم هم این مدت بودن که چون گرون بودن نرفتم مثلا گوگل نکست تا tech crunch یا خیلی ها که شهرت جهانی دارن. فکر میکردم که اینجا باشم حداقل این چیزا رو میتونم برم ولی چون درآمدی ندارم نمیخوام که پس اندازم رو بی مهابا خرج کنم. جاهایی که رفتم تا الان چیزی که میخواستم رو نگرفتم. شاید برسم بعدا یه کم بنویسم. در کل برای نتورکینگ و بزنیس اینجا اگر 100 باشه دالاس 10 هم نیست.


حالا که نوامبر باید از اینجا برم یه سری برمیگردم دالاس. اونجا ماشینم رو باید یه سرویسی بکنم. شاید هم بیارمش کالیفرنیا ولی خدایی الان جایی ندارم که توی کالیفرنیا بذارمش باز اونجا یه گاراژ سقف داری توی آپارتمان دوستم هست. آخر سال دالاس هم یه کم سرد میشه. دارم فکر میکنم که برم سمت لس آنجلس. ممکنه اونجاها رو بیشتر دوست داشته باشم فقط اجاره هاش خیلی گرونه. الانم چون درآمد ندارم نمیتونم برم آپارتمان قرارداد بنویسم. اونجاها موقعیت برای ازدواج و اینا هم ظاهرا خیلی بیشتر از این بالاهاست. هوای اونجا رو هم بدون شک ترجیح میدم اما ممکنه دیگه حوصله ترافیک و سر و صداشو نداشته باشم. شاید بدی نباشه که چند ماهی رو هم اونجا سر کنم. بعضی وقتا هم فکر میکنم کاشکی همون دالاس میموندم. زندگی ای که توی Village داشتم رو خیلی دوست داشتم. اون دریاچه و باشگاه و استخر و جایی که نزدیک به همه جا بود. همچین جایی هیچ جای کالیفرنیا پیدا نمیشه.


این مدت برای اولین بار کشف کردم که چرا این همه ایرانی میان اینجا. یه دلیلش اینه که اینجا کمتر احساس غربت میکنن. اینجا جمعیت ایرانی خیلی بیشتره. تکیه کلام این دوست ما اینه "برای من و تو ایرونی..." یعنی کلا اینه که همه چیزایی که توی ایران هست اینجا هم به آسونی پیدا میشه. غذاهای ایرانی, بزن و برقص ایرانی, دوستای ایرانی, کنسرت های ایرانی, هر چی که بگی. هر کسی اکیپ خودشو پیدا میکنه و با همونا هم بیشتر میگرده. حتی بعضی وقتا به هم نون هم قرض میدن (کار همدیگه رو غیرقانونی راه میندازن!) برای من این اصلا فاکتور انتخاب نیستن. من دالاس هم که بودم سعی میکردم که با امریکایی ها بیشتر معاشرت کنم تا یه چیزای جدیدی یاد بگیرم یا حداقل زبانم بهتر بشه. 


اینجا کالیفرنیا از یکی از بچه ها ماشینشو خریدم. اولش که قیمتش رو چک کردم حدود 13 هزار دلار اینا دیدم. یه مدتی که کالیفرنیا هستم هم ماشینش دستم هست. صد بار بهش گفتم بیا اینو حساب کنیم و من پولش رو بهت بدم هی میگفت که حالا عجله ای نیست دستت باشه با هم حساب میکنیم. دیروز که رفتم سندش رو بزنم به نامم فهمیدم که trim ماشین با چیزی که گفته بود فرق میکرد و موتورش هم یه چیز دیگه بود و خیلی گرونتر بود. تقریبا 17 هزار و پانصد که با مالیات و ثبت و ... میشه حدود 19 هزار دلار. امروز همش فکر میکردم که کار احمقانه ای کردم. آخه یه ماشین نو که اونم میشه از دم قسط بگیرم میشه تقریبا 30 هزار دلار. تازه تا چند سال هم طول میکشه پولش رو پس بدی و مثل این ماشین هم دست دوم نیست و کثیف نیست و میدونی تا چند سال مشکلی هم نداره. اینم ماشین بدی نیست الان یک ماهه دستم هست ولی به خاطر اینکه خیلی کثیفه اصلا دوستش ندارم. صندلی هاش هم پارچه ای و تمیز کردنش سخته. چند بار آمدم تمیزش کنم دیدم معلوم نیست که شاید آخرش نخواد بفروشه. خلاصه اینکه نمیدونم بعضی وقتا یه کارایی میکنم که خودم هم میدونم اشتباه هست ولی میکنم. الانم نمیدونم دو تا ماشین رو کجا باید بذارم. همون که دالاس هست هم بخوام بیارم اینجا جا ندارم.


در کل زندگی سخته. دالاس همه چیز خوبه ولی امکان رشد خیلی نداره. اون همه سال هم من اونجا بودم کسی رو پیدا نکردم باهاش زندگی تشکیل بدم. کالیفرنیا گرونه و سطح زندگی خیلی پایینتر از تگزاس هست (به جز آب و هوا و طبیعت) و احتمال اینکه آدم یکیو پیدا کنه بیشتره ولی یه جای خوب برای زندگی پیدا کردن واقعا سخته. شمال کالیفرنیا برای شرکت زدن و بزینس کردن خوبه که اونم جایی که بتونم دو تا ماشین نگه دارم و از پس اجاره اش بدون درآمد بربیام نیست. جنوب کالیفرنیا ارزونتر از شمالش هست ولی بزینس اش ضعیفتره. اونجا هم سطح زندگی خیلی پایینه و جای خوبش خیلی گرونه و حتی با درآمدهای ما هم یه چیزی که مثل تگزاس میتونم داشته باشم نمیشه. برای ازدواج هم احتمال جنوب بهتر باشه ولی واقعا نمیدونم حتی بعضی وقتا فکر میکنم که شرایط روحی و فیزیکی ام هم دیگه اقتضاشو نمیکنه.


از طرفی دوست دارم که روی بزینس خودم کار کنم. از طرفی هم میدونم که ممکنه سالها بگذره و بازم به نتیجه ای نرسه و نمیتونم فقط از پس اندازم مصرف کنم. از طرفی دوست دارم که برم سر کار. از طرفی هم میدونم که احتمالا نیاز به زمان بیشتری دارم که بتونم فشار کاری رو تحمل کنم. از طرفی دوست دارم با یکی آشنا بشم تا بتونم ازدواج کنم. از طرفی شرایط جسمی و روحی و حتی کاری ام مناسب اش نیست. از طرفی دوست دارم که یه جای خوب ثابت زندگی کنم. از طرفی هم اون جای خوب اینقدر گرونه که پس اندازم رو قبل از اینکه به نتیجه ای برسم تموم میکنه. این همه چیزای متناقض میخوام که نمیدونم دیگه!


فکر کنم بهترین کار این باشه که یک ماه دیگه روی این پروژه وقت بذارم و کنارش شروع کنم پیدا کردن یه کاری توی جنوب کالیفرنیا. اونجا که کار بگیرم میتونم از پس مخارجش بر بیام و اضافه درآمدم رو هم هزینه کنم روی پروژه خودم. شایدم بیفته اونور سال چون دیگه آخر سال کار گرفتن سخت میشه. اینطوری هم جای ثابت دارم و هم میتونم اهدافم رو دنبال کنم. اگرم دیدم که شمال برام بهتره دیگه از جنوب کالیفرنیا آمدن شمال هزینه زیادی نداره. فقط باید به اندازه کافی از نظر روحی و جسمی خوب بشم که بتونم یه کار جدیدی رو شروع کنم که امیدوارم که بشه.

سالگرد نیکا

امروز سالگرد نیکا بود. چند روز پیش سانفرانسیکو هم گردهمایی برای سالگرد مهسا امینی بود و منم رفتم. اونروز با یکی از بچه ها تقریبا سه ساعت در مورد حوادث ایران صحبت کردیم. نظرش این بود که به ما ربطی نداره و ما داریم توی یه دنیای دیگه زندگی میکنیم. من باهاش موافق نبودم.


اون: جورج فلوید هم کشته شد چرا برای اون هیچ کاری نکردی؟

من: وقت من خیلی محدود هست و نمیتونم در مورد همه cause هایی که توی دنیا هست وقت بذارم. برای اونایی وقت میذارم که میتونم و برای منم مهم هستن.

اون: خیلی سخته که بخوای بگی حقیقت چیه. شرایط ایران رو در نظر بگیری یه پلیسی آمده این دختره رو دستگیر کرده. اگر خودتو بذاری جای اون پلیس و شاید دست روی اون دختره بلند میکردی و یه همچین اتفاقی میفتاد.

من: اول اینکه من هیچوقت جای اون پلیس نیستم. دوم اینکه طبق قانون وظیفه سلامت جانی کسی که دستگیر میشه با همونجایی هست که دستگیر میکنن.

اون: حالا این اتفاق پیش آمده. نمیشه که گفت کل حکومت و پلیس بد هستن و باید برن. امریکا هم جورج فلوید کشته شد پس بگیم کل پلیس امریکا تعطیل بشه

من: چرا همش بحث رو میبری سمت افراط و تفریط؟ (extreme) کی همچین حرفی رو زد. یه نفر بیگناه کشته شده نباید هیچ عکس العملی باشه؟

اون: قبول دارم که حداقل اون کسی که خاطی بود باید دستگیر میشد و محاکمه میشد ولی وقتی فایده ای نداره تو چرا باید اعتراض کنی؟ تو داری زندگی خودتو میکنی

من: اگر من نکنم کی بکنه؟ همونطوری که میگی کسی هم دستگیر نشد. آره من زندگی خودمو میکنم که چی؟

اون: ما توی یه کشور دیگه هستیم با یه قوانین دیگه چکار اونور داریم؟

من: اگر این اتفاق سر یکی از اقوام خودت هم افتاده بود توی ایران همین نظر رو داشتی؟

اون: بله. ناراحت میشدم ولی همینه. ببین من سربازی رفتم یاد گرفتم که توی ایران چطوری باید رفتار کنی. اگر یه همچین چیزی برای فامیل من هم پیش میامد باز کاری نداشتم چون من یه کشور دیگه ام. اگر ایران هم بودم باز کاری نداشتم وقتی میدیدم که ممکنه برام دردسر بشه.

من: پس با حساب تو هیچ کسی هیچ کاری نباید بکنه.

اون: نه من برای خودم میگم. هر کسی هر کاری میخواد بکنه بره بکنه. من اعتقاد به آزادی افراد دارم و کاری ندارم اگر کسی بخواد اعتراضی هم بکنه.

من: بذار یه مثال بزنم. فکر کنم که زن و بچه ات رفتن ایران و توی راه برگشت هواپیماشونو با موشک میزنن. تو چکار میکنی؟

اون: من خیلی ناراحت میشم ولی چکار میتونم کنم؟

من: یعنی هیچ کاری نمیکنه؟

اون: مثل یه تیری هست توی قلبم ولی کاری از من برنمیاد. ناراحت میشم.

من: یعنی هیچ کاری نمیکنی؟ اگر هیچ کاری نمیکنی که من اصلا هیچ حرفی باهات ندارم دیگه.

اون: ببین قبل از قضاوت باید شرایط ایران رو در نظر بگیری. یه ژنرال ایرانی کشته شده. ایران باید واکنش نشون میداد مگه نیست؟ روحیه نیروهای نظامی ایران خراب شده بود باید یه حرکتی میزدن. اونم از قبلش اعلام کردن و پایگاه و خالی کردن. حالا اگر امریکا حمله میکرد نیم میلیون کشته میشدن خوب بود؟ خب مجبور شدن سیصد نفر رو قربانی کنن.  توی تصادفات جاده ای هم هر سال چند هزار نفر کشته میشن حالا این سیصد نفر در مقابل اونا که چیزی نیست.

من: صادق زیباکلام زیادی گوش میدی؟

اون: چطور؟

من: ببین مغلطه نکن. تصادفات جاده ای هم ربطی به این موضوع نداره. کسی که خودش با قبول ریسک اش رانندگی میکنی با بیگناهی که توی هواپیما بوده هیچ سنخیتی نداره. بعدش هم یه جوری میگی انگار فقط دو تا گزینه روی میز بوده که یا نیم میلیون کشته بشن یا این هواپیما رو سرنگون کنن. گزینه سوم اینه که هیچ کاری نکنن و کسی هم کشته نشه...

اون: نمیشه که یه ژنرال ایرانی کشته شده

من: خب جنگ بوده. خودش اعلام جنگ کرده و گفته طرف تو منم. اگر همسایه اتون بهت بگه که طرف تو منم و بخواد تو رو بکشه و توی جنگ باشین تو هیچ حرکتی نمیکنی؟

اون: من یه نفرم. اون یه فرد حقوقی بوده. یه نفر برای خودش که نبوده. ژنرال یه مملکتی بوده.

من: خب باشه. خودش اعلام جنگ کرده. چرا باید سیصد نفر بیگناه کشته بشن به خاطر جنگ طلبی یه عده ای؟ اصلا امریکا زورگو و همه چیزای بد چرا وقتی زورشون نمیرسه باهاش درگیر میشن که اینطوری بشه؟

اون: منم قبول دارم که از اولش هم اشتباه کردن که با امریکا سرشاخ شدن.

من: خب پس حالا این اشتباه تا کجا به عقب قبول داری؟

اون: سخت بشه بگی چون مسائل سیاسی خیلی پیچیده تر از ایناست و ما نمیتونیم درست تحلیل کنیم.

من: من اصلا تحلیلگر نیستم و تحلیل هم نمیکنم. به من هم ربطی نداره. من یک انسانم و به عنوان یک انسان من میبینم که حقی ناحق شده و من برای خودم میگم که نباید در مقابل این سکوت کنم.

اون: باشه ولی کاری هم از دست تو بر نمیاد.

من: برنیاد. من یه آدمم و بر اساس ارزش های خودم زندگی میکنم و اینم جزو ارزشهام هست که سکوت نکنم. اگر همه بخوان اونطوری که تو میگی عمل کنن نتیجه اش میشه کره شمالی. وقتی که مردم به اندازه کافی اعتراض نکردن بالاخره به جایی رسید که الان به سختی بدونن که اصلا آزادی و آزادگی یعنی چی.

اون: ببین من که میگم هر کسی هر کاری که میخواد بکنه رو باید بتونه بکنه. فکر کنم که اگر extreme ها رو بذاریم با هم همنظر هستیم.

من: خب حالا نمیایی بریم؟

اون: نه.

من: باشه پس من رفتم.

...


نیم ساعتی دنبال جای پارک گشتم. هنوز بلد نیستم که کجاها میشه پارک کرد توی سانفرانسیسکو که مشکلی پیش نیاد. ماشین جلویی روی شیشه اش برگه زده بود که "نشکنین هیچی توی ماشین نیست" شهر اصلا امن نیست و بیشتر وقتا من اصلا داخل شهر نمیرم. جمعیت زیادی نیامده بودند. شاید سانفرانسیسکو ایرانی زیاد نداره یا من خیلی نمیدونم. البته جمعیت ها توی شهرهای مختلف پخش بودند.


من هنوز به خاطر نیکا خوب نشدم. شاید زندگی خیلی چیزاش برام بهتر شده باشه اما فکر کنم یه دوره درمانی جدی رو باید دنبال کنم. هنوز بعضی وقتا که یاد اتفاقات پارسال میفتم نمیتونم خودم رو کنترل کنم و بی اختیار گریه میکنم. چند وقت پیش نصف شب بیدار شدم و وسط گریه هام بعضی از بیت های این شعر میامدن


اگر‌روزی ببینم من تو را باز

بگویم از برایم سر کن آواز


اگرچه بشکفد جان از صدایت

دهم قولی نخندم جان فدایت


تو نیکای منی سلطان قلبم

فدای آن رخ ات ابرو کمندم


دلی گشته اسیر تار مویت

دلی دیگر گسسته از‌ وجودت 


بگویم شعری و هرگز نشاید

که وصف دوری ات در آن بیارم


اگر‌ بر کربلا تبکی‌ بکردند

روا بر سوگ تو‌ دریا بگریند


تو نیکای منی ماه وجودم

ازل را تا ابد دورت بگردم


به امید اینکه در راه آزادی هیچ نهال نوشکفته دیگری بر زمین نیفته