زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

یکشنبه 4 جولای - روز استقلال امریکا - جشن آتش بازی

صبح ساعت ۹ بیدار شدم. تقریباً هشت ساعت خوابیده بودم اما خیلی خسته بودم. با یکی از بچه های ایرانی اینجا برای ساعت ۷ بعد از ظهر قرار گذاشتم تا بریم تماشای آتش بازی. نشستم پای کامپیوتر و کمی هم روی پروژه خودم کار کردم. کمی بعد دیدم که دیدم خیلی خسته ام و نمیتونم و ساعت یک ظهر دوباره خوابیدم. این بار ساعت چهار و نیم بیدار شدم. فکر کردم خوب شد ساعت 5 قرار نذاشتم چون واقعا نمیتونستم. حالم بهتر شده بود اما باز خستگی رو داشتم. باید تا ساعت هفت خودم رو به ایستگاه Word Trace Center میرسوندم. یه نگاهی کردم دیدم هیچ لباس و کفش مناسبی ندارم. برای توی پارک هم میخواستم کمی خرید کنم. خودم رو به target رسوندم. اونجا یه کفش نو خریدم. به نظر نمی‌آمد که جنسش خیلی خوب باشه اما کار منو راه مینداخت. میخواستم اتو هم بخرم که نداشت. نمیدونم چرا تارگت اینجا همیشه غارت میشه و هر وقت میری میوه هم نداره. می خواستم سریع خرید کنم اما کند پیش می رفت. به زحمت چیزهایی که میخواستم رو از فروشگاه برداشتم و برگشتم خونه. بعد از اون رفتم حمام و یه دوش گرفتم و راه افتادم.


ساعت هفت و دو دقیقه بود که رسیدم ایستگاه. اون هنوز نرسیده بود. اول فکر کردم که می خواد با ترن بیاد. فکر کنم به منم همینو گفته بود. اما بعد دیدم یکی داره از توی ماشین دست تکون میده. *** بر خلاف چیزی که تصور کرده بودم. خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بود. *** با ماشین راه افتادیم تا یه جایی رو برای پارک پیدا کنیم. ۲۰ دقیقه‌ای طول کشید تا ماشین رو پارک کنیم. گفت که توی دو سال گذشته حتی یکبار هم سوار مترو نشده چون دوست نداره. برای همین هم با ماشین اومده. اولش تعجب کردم اما بعد فکر کردم که درسته برای کسی که long island زندگی میکنه ماشین حتما لازمه. گفت اونجاها اسم یه سری از خیابون ها رو کوچیک نوشتند تا آدم های غریبه پیدا نکند. با اینکه اون منطقه پر از آدم های پولدار و قصرهای بزرگ هست. 

 بعد از اون رفتیم سمت Seaport. یه جایی لب آب درست کرده بودن که ملت بشینن و لم بدن. یادم نمیاد دفعه قبل که اینجا آمده بودم اینو دیده بودم.

برنامه ای که توی تقویم برای موسیقی زنده گذاشته بودند خیلی معمولی بود.*** چند دقیقه‌ای کنار رودخونه ایستادیم و نمای شهر رو تماشا کردیم. بعد گفت بریم یه جایی پیتزا بخوریم و منم گفتم فکر خوبیه. با هم خیابونهای اون محله را قدم زدیم تا یه رستوران خوب پیدا کنیم. اکثر جاها شلوغ بودن. رستورانی که سر نبش خیابون بود یک عالمه میز خالی بیرون داشت و فکر کردیم که جای خوبی باشه. یک نفر هم اون ور داشت موسیقی زنده اجرا می‌کرد که به نظرم از برنامه اون پارک خیلی بهتر بود! مسوول اونجا گفت که باید ۱۵ دقیقه تا ۲۰ دقیقه منتظر باشید. خیلی عجیب بود چون یک عالمه میز خالی بیرون بود. اسممون را گذاشتیم توی لیست انتظار اما فکر کردیم و بریم نزدیک همونجایی که آتیش بازی هست و اونجا یک چیزی بگیریم بهتره. روی نقشه به نظر نمی آمد که خیلی راه باشه اما ترافیک بود و پر از چراغ قرمز. نیم ساعتی طول کشید تا نزدیکه اینجا رسیدیم و نیم ساعتی هم طول کشید تا جای پارک پیدا کنیم. اولش یک جایی پارک کردیم اما یک مایل دور بود و فکر کردم که بریم نزدیکتر. همین ۲۰ دقیقه دیگه طول کشید! زمان تند می گذشت اما ما خیلی حس نمی کردیم چون توی ماشین باهم حرف میزدیم. ***

توی راه یکجا یک پیرمرده سوار ماشین سمت راست سر چهارراه کنارمون ایستاد و اشاره کرد که می خواد یه چیزی بگه. من اولش نفهمیدم که منظورش چیه اما وقتی شیشه را پایین دادیم گفت که اینجا نیویورکه و پیچیدن به راست موقع چراغ قرمز ممنوعه. من اینو نمی دونستم. اونم گفت میدونسته اما عین خیالش نبود و گفت اولش میخواستم یه چیزی بهش بگم ولی دیدم که کلاه NYPD سرش هست. طرف پلیس بود ولی توی ماشین شخصی اش بود با این حال احساس انجام وظیفه کرده بود و به ما تذکر داد. *** 

ماشین رو که پارک کردیم دیگه وقت زیادی به شروع آتیش بازی نمونده بود و خودمون رو به خیابون ۳۴ رسوندیم. منطقه کنار آب رو بسته بودند و نمی شد بیشتر از این جلو ببریم. حتی نتونستیم قبل از اینکه اینجا برسیم یک چیزی بخریم و بخوریم. اون چیزایی هم که برای پیک نیک خریده بودم رو هم فقط از این خیابون به اون کول کشیدم و خورده نشد. داشت میگفت که از اینجا نمیشه جلوتر بریم, میخوای بریم اون یکی خیابون که آتیش بازی شروع شد. نمایی که ما داشتیم خیلی بزرگ نبود اما نمای شهری قشنگی بود. 




احتمالا از طرف پارکهای بروکلین نمای بهتری می‌شد داشت. با این حال اونجا رو دوست داشتم. اونجا که ایستاده بودیم دوتا پسر هیکلی آمدند و گفتند excuse me که یعنی بهشون راه بدم. منم بهشون راه دادم اما آمدند جلوی من ایستادند. نمیدونم دویده بودند و یا گرما باعث شده بود که عرق کنند اما بوی مطبوعی نمی‌دادند. بعد هم همدیگر رو بغل کردند و بوس کردند و من مونده بودم که چکار کنم. بلاخره بعد از چند دقیقه اونجا رو ترک کردند. منم دوباره کنار ایستادم. فکر کنم اصلا متوجه نشد که اینا بین ما فاصله انداختن. یکم باهاش حرف زدم و یکی دو بار هم فیلم هاش رو با صدام خراب کردم. پشت سرمون هم ساختمونه empire state هم هر چند وقت یکبار آتیش بازی‌ بود. سمت چپ من هم یک خانوم مکزیکی وایساده بود که با هر ترقه آتیش بازی ابراز احساسات میکرد. فکر کنم انقدری که امشب ذوق کرد شب عروسی اش ذوق نکرده بود. صدای دوست ما رو هم درآورد! مراسم بیست دقیقه ای طول کشید. وقتی تموم شد سیل جمعیت بود که راه افتادند به سمت خیابون ها. ترافیک هم خیلی شدید بود. گفتم یک چیزی بخوریم تا ترافیک کم بشه بعد برو و اونم گفت که فکر خوبیه. با هم رفتیم تا محله کره ای ها. یکی از دوستاش زنگ زد و چند دقیقه‌ای باهاش صحبت کرد. بعد به من گفت که فردا تولد دوست شه و می خوان براش سورپرایز پارتی بگیرن. یاد اون روزا افتادم توی دالاس که با دوستان چقدر از این کارا میکردیم. اول گفتم که بریم یه رستوران توی‌ همون خیابون اما اون گفت که خیلی از غذاهای آسیایی خوشش نمیاد و برای همین رفتیم یه رستوران امریکایی که همون نزدیکیا بود. ***

من پیتزا گرفتم و اونم ساندویچ مرغ. کمی طول کشید تا غذا آماده بشه. به من عکسهای اینستاگرامش را از هلیکوپتر سواری نشون داد و گفت خیلی خوب بوده. او گفت که عاشق ارتفاعه و همه این ساختمان های بلند مثل edge رو رفته. ***. پیتزا اش خیلی شور بود و من به خاطر معده ام ساندویچ رو امتحان نکردم اما می‌گفت خوب بوده. سیب زمینی سرخ کرده هم مدل فرانسوی که ترد باشه نبود.

بعد از اون رفتیم سمت ماشین. نزدیک ساختمون empire state یه جایی که میخواستیم از خیابون رد بشیم چراغ قرمز بود. بالای ساختمان را به رنگ‌های پرچم امریکا درآورده بودند.‌



اون گفت که عاشق این ساختمونم ‌و نمیشه باید یه عکس دیگه ازش بگیرم. بعد توی راه در مورد تصادف های ماشینم پرسید. همین طوری که داشتم در موردشون توضیح میدادم دیدم که داریم به آب نزدیک میشیم. نگو که از کنار ماشین رد شده بودیم و ندیده بودیمش. گفت منو ببین که به کی اعتماد کردم که راه رو نشون بده. منم گفتم که من فقط یک کار رو میتونم در آن واحد انجام بدم! خدا را شکر خیلی دور نشده بودیم. کل شب به این فکر میکردم که خدا کنه خیلی بهش بد نگذشته باشه و منم اذیتش نکرده باشم. خیلی راه رفتیم آخه و هر کسی عادت نداره. غذا هم که خیلی دیر شد و تعریفی نداشت.

به ماشین که رسیدیم می خواستم خداحافظی کنم اما گفت که منو تا ایستگاه مترو میرسونه. هر چی بهش گفتم که نمیخواد قبول نکرد. ساعت از نیمه شب هم گذشته بود. بنده خدا منو تا ایستگاه رسوند و بعد خداحافظی‌ کردیم. *** ایستگاهی که من و رسونده بود اشتباه بود ولی نمی خواستم بیشتر ازین وقتش رو بگیرم چون تا خونه اش هم یک ساعت راه داشت. پیاده ۱۰ دقیقه‌ای خودم رو به مترو رسوندم. مترو خیلی شلوغ بود و ظاهراً ترن قبلی هم نیامده بود. شب ساعت یک و نیم رسیدم خونه. امروز خیلی کم انرژی بودم ولی خوشحالم که بالاخره تا آخر شب خودم رو کشوندم.