زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

این روزا

یه مدتیه که نوشتم. واقعیتش اینه که مود ام خیلی بالا و پایین میشد و روزهای خوب زیادی نداشتم. خستگی شدید و بی حوصلگی هم بهش اضافه کنین دیگه خودتون میدونین چرا ننوشتم. ممنون که این همه ابراز احساسات میکنین و یه مدت که نمینویسم سراغ ام رو میگیرن.

قبلا یه کمی نوشتم که مشکل افسردگی ام بعضی وقتا میاد سراغم و اینم یه قسمتی از زندگی من شده. از ایران بدون مشکل خارج شدم. بعضی ها پرسیده بودن که چی شد ولی کسی کاری نداشت و مدارکم رو چک کردن رو اجازه دادن که برم.

مادر و خواهرم رو بردم ترکیه و دو هفته ای اونجا گردوندم. هم بردمشون استانبول و هم آنکارا و هم قونیه. خیلی بهشون خوش گذشت. مدتها بود که ندیده بودم مامانم اینقدر سرخوش باشه و بخنده. خواهرم هم همینطور خیلی دوست داشت. کلی هم تشکر کردن. حیف که خاطرات این روزای خوب رو نشد بنویسم. قونیه رو خیلی دوست داشتم و یکی از قسمت های خوش مسافرتم همونجا بود. یکی دیگه از کارهایی که توی زندگی میخواستم انجام بدم هم انجام شد. بابام به خاطر کارش نیامد ولی قول داد که سال دیگه بیاد اروپا. میخوام ببرمشون اروپا تا بتونن برادرامو هم ببینن. خدا کنه که به خواهرم هم ویزا بدن که بتونیم همه دوباره دور هم جمع بشیم.

بعد از ترکیه آمدم میامی. یک ماهی اونجا بودم و به جز یکی دو بار ای که رفتم کنار ساحل هیچ کار دیگه ای نکردم. یعنی بخوام یک ماه رو بنویسم همین دو جمله کافیه! بعد رفتم سانفرانسیسکو و سه هفته ای اونجا بودم. عروسی یکی از دوستای قدیمی ام بود که خیلی خوش گذشت. ایشاله که خوشبخت بشه. الان هم یک هفته ای میشه که پورتلند هستم اما انگار نیست. این مسافرت ها یه کم خسته کننده شده چون هزینه های سفر خیلی زیاد شده و تهیه جا برای موندن و ماشین برای اجاره سخت شده. نمیگم که قبلا آسون بود میگم الان خیلی سختتر شده. هزینه ها هم اونقدر رفته بالا که خیلی به صرفه نیست که آدم اینقدر توی سفر باشه.

از وقتی آمدم وضعیت ام عوض نشده. وسایل توی انباری دالاس هست و ماشینم هم میامی هست. میخوام ماشینم رو بفروشم که یه دغدغه ذهنی کم بشه اما اونم کار آسونی نیست. وسایل انباری رو هم میخوام برم دالاس ببخشم به دانشجوهای جدید.

ایران خیلی فکر کردم که مشکل من چیه و به این نتیجه رسیدم که مشکل اصلی من اینه که درآمدم کمه. یعنی اگر مثلا سال 1 میلیون دلار درآمد داشتم اصلا هیچ فکری نداشتم. مهم نبود که ماشینم افتاده توی میامی یا نه. یا وسایلام دالاس هستن یا نه. مشکل درآمد هم کار ام هست. کاری که دارم درآمد بالایی نداره. یعنی خوبه تقریبا ماهی 8 هزار دلار درآمده که خیلی ها هم ندارن و اگر نخوام پس اندازی کنم زیادی هم هست اما خب چون خونه ندارم نمیتونم هر جوری دلم خواست خرج کنم.

قرار بود که شرکتی که کار میکنم تا آگوست مشخص بشه که بالاخره فاند میگیرن یا نه اما هنوز مشخص نشده. ظاهرا از سرمایه گذار قبلی پول گرفتن تا آخر سال. تقریبا 5 ماه دیگه مونده و خودشون فکر میکنن که خیلی بعیده فاند نگیرن.

این دفعه که رفتم سانفرانسیسکو خیلی بهتر از دفعه های پیش بود. چند جلسه با بچه های ایرانی رفتم بیرون و با خیلی ها آشنا شدم. توی میامی و جاهای دیگه این همه ایرانی نداره. یکیشون صحبت میکرد و میگفت که بهترین جا همون لس آنجلسه و هر دو هفته ای یکبار داره میره و میاد. داشت پس اندازه میکرد که یه خونه 2 میلیونی بگیره و میگفت خونه ای که فکر میکرد میخواست بگیره شده 3.5 میلیون! من گفتم من هنوز به این رقم ها فکر نمیکنم. دوستم گفت بابا اینا هشت ساله دارن اینجا کار میکنن و درآمدشون بالای 500 هزار تاست. فقط اگر شرکتی که کار میکنم به نتیجه برسه شاید این حقوق برای منم اوکی بود وگرنه برای تجربه و دانش من خیلی خیلی کم بوده.

حس میکنم که توی تصمیم گیری خیلی کند شدم و درست نمیتونم تصمیم بگیرم. شاید به خاطر همین خستگی ها بوده ولی فکر میکنم که بیشترش به خاطر شرایط اقتصادی بی ثبات امریکاست که شبیه ایران شده این روزا. همه چیز گرون شده و قیمت خونه خیلی بالا رفته. البته مثل ایران که نه مثلا تورم 9 درصده و ایران 300 درصد ولی خب بازم برنامه ریزی های منو خراب کرد. من میخواستم که پس انداز کنم که یه به اندازه پول پیش یه خونه توی کالیفرنیا باشه و بعد برم اونور که نخوام اجاره بدم. من پس انداز کردم اما خونه ها گرون شدن و الان وام ها هم گرون شدن. این شد که اصلا برنامه ریزی هام خراب شد.

این مدت خیلی فکر کردم که چکار باید کنم تنها تصمیمی که گرفتم این بود که این شرکت آخرین کار فول تایم من خواهد بود. اگر اینا تا آخر سال فاند گرفتن که یه حقوق 500 هزار تایی ازشون درخواست میکنم. اگر هم فاند نگرفتن و تعطیل کردن که همین کارایی که برای اینا کردم رو میکنم پایه برای شرکت خودم. و از همین الان هم شروع میکنم که یه نمونه کار آماده کنم و خودم برم دنبال پروژه گرفتن و کار آزاد کردن. دیگه کارمندی برای من کافیه. درسته اگر برم شرکت های بزرگ شاید همین نیم میلیون دلار سالیانه رو راحت ازشون بگیرم اما واقعا دیگه خسته شدم. این زندگی ای نیست که من میخواستم. دانشجو که بودم خیلی پر امیدتر و پر انرژی تر بود. این گرین کارت یه مشکلی بود که رفع شده الان آزادم که هر کاری خواستم کنم.

تنها مشکل بزرگم اینه که دوست دارم که ازدواج کنم و خوانواده داشته باشم و اینطوری که یه جا ثابت نباشم نمیشه. بعد هم شاید بهتر باشه برای این کار برم سمت لس آنجلس. حس میکنم که درست از اوقات زندگی ام استفاده نمیکنم.

برای خونه و زندگی هم فکر کنم باز برگردم میامی و زمستون رو اونجا سر کنم. ماشینم هم که اونجاست. دیگه هم بدون ماشین مسافرت نمیرم.

تصمیم دوم این بود که یه ماشین برای مسافرت بخرم. کوروت شاید ماشین خوبی باشه اما نمیتونم وسایلم رو توش بذارم و باهاش اینور اونور برم. 

تصمیم سوم هم اینکه قبل از اینکه برم جنوب کالیفرنیا یه زمانی رو هم اونجا بگذرونم ببینم اصلا خوشم میاد یا نه. قبلا که خوب بود اما الان نمیدونم. Bay Area هم برای زندگی من بد نیست اما خب اگر جنوب بهتر باشه شاید برم اونجا.

تصمیم چهارم هم اینکه منتقل بشم به West Coast (یعنی غرب امریکا) چون بیشتر دوستای من اونجا هستن. شاید میامی ساحل های قشنگی داشته باشه و زمستون ها جای خوبی باشه اما اگر اینور باشم دوستای بیشتری دارم و برای کار من هم بهتره. بعد هم اگر مالیات ام زیاد شد میتونم سیاتل اینا بمونم.

یکی از کارهای دیگه ای که دوست دارم کنم اینه که برم خلبانی یاد بگیرم. میخوام یه هواپیمای شخصی هم بخرم. اینو یکی از همکارام انداخت توی ذهنم. خودش رفته دوره دیده و میگه خیلی خوبه. اگرچه دردسر اینو داره که هر شش ماه یکبار لایسنس اش رو تمدید کنه.

اما چیزایی که هنوز نمیدونم اینکه ده سال دیگه میخوام کجا باشم؟ میخوام یه خانواده داشته باشم که لس آنجلس زندگی میکنیم یا نیویورک یا فلوریدا؟ باید یه خونه داشته باشم یا برم چند تا آپارتمان جاهای مختلف بخرم؟ سیستم زندگی ام اینه که با خانواده ام مسافرت میکنم یا اینکه دیگه یه جا میمونیم؟ دوست دارم برم همه کشورهای دنیا رو بگردم اما اینطوری که تنها باشم اصلا دوست ندارم. با بچه باید خیلی سخت باشه ولی نمیدونم چطوری میشه.

قبلا اینقدر زندگیم پیچیدگی نداشت فقط میخواستم با تیلور خانم باشم و برای این کار نیاز به یه عالمه پول داشتم. الان نه تیلور خانم رو دارم و نه بچه هام رو و نه پول رو. بعضی وقتا این داستان ها رو میخونم که طرف ظرف کمتر از دو سال میلیونر شده و فکر میکنم که آخه من چیم از اونا کمتر بوده؟ من الان توی رشته ام خیلی خوبم. هم دانش دارم و هم تجربه کاری و این چند تا شرکتی که کار کردم بهم ثابت کرده که واقعا کار ام خوبه و باید بتونم میلیون میلیون اینجا پول در بیارم اما درآمدم شده 145 هزار دلار سالیانه که بعد از مالیات و همه چیز حتی 100 هزار دلار هم نمیشه. پول یه ماشین لاکچری معمولی. اصلا انصاف نیست. گرین کارت مانع بزرگی برام بود که رفع شده ولی الان شرایط ام هم عوض شده.

اگر همه تمرکزم رو بذارم روی شرکت خودم حتما تا چهار پنج سال آینده خیلی موفق میشم اما سن ام برای ازدواج خیلی میره بالا. اگرچه برای پسرها شاید مهم به نظر نرسه اما به نظرم به همون اندازه مهمه. آدم میخواد توی جوانی اش ازدواج کنه و بچه داشته باشه وگرنه سن اش که خیلی بالا بره لذت اش نمیتونه ببره. کما اینکه ماشین اسپورت هم توی جوانی خوب بود وگرنه چه فایده اگر پنجاه سال ام میشد و ماشین اسپورت میداشتم؟ الانم همینه. این دو تا متاسفانه در تضاد هستن. چند سال پیش اینطوری نبود. اگر این دو سه تا پروژه ای که کار کردم موفق شده بودن شاید اوضاع خیلی فرق میکرد. انتظار داشتم که به این سن میرسم خیلی اوضاعم بهتر از این باشه. شاید از خودم انتظار بیجا داشتم. الان دوست دارم که روی پروژه های خودم کار کنم و بقیه وقتم رو بذارم برای اینکه یکی رو برای زندگیم پیدا کنم. بعضی وقتا فکر میکنم که دخترهای خوب زیادی هم توی مسیر زندگیم بودن اما شاید انتخاب من نبودن. بعضی وقتا فکر میکنم شاید بهتر بود که برگردم با یکی از همونا ازدواج کنن. بعضی هاشونم مثل من سن اشون رفته بالا و هنوز ازدواج نکردن. 

زبان اسپانیایی و ناتالیا لافورکد Natalia Lafourcade

یه مدتی  هست که دارم سعی میکنم زبان اسپانیایی یاد بگیرم. این یکی از چیزایی هست که به درمان افسردگی ام خیلی کمک کرده. وقتی یه چیز جدید یاد میگیرم بهم حس خوبی میده. میدونم که علاقه ام به اسپانیایی خیلی زیاد نیست که بتونه منو بکشونه توی دنیای خودش و غرق کنه اما یه حس غیرقابل توصیفی منو سمت اش میکشونه. برای یکی از دوستام گذاشتم گفت این دیگه چیه انگاری رفتم توی داهات های مکزیک! من ولی خیلی دوست دارم.

توی چیزای اسپانیایی که پیدا کردم کارهای چند تا از ناتالیا لافورکد رو خیلی دوست دارم. یعنی برای اولین بار لذت موسیقی اسپانیایی رو صدای ریتم گیتار رو با آهنگ های اون تجربه کردم. گفتم اینجا هم بنویسم شاید همین تجربه منو پیدا کنه. البته این نبود که خواننده رو بشناسم و برم کارهاشو گوش کنم. همینطوری چند تا آهنگی که اتفاقی دوست داشتم دیدم همشون خواننده اش همین بود.

اینم چند تا آهنگ که خیلی دوستشون دارم


Tú sí sabes quererme

https://www.youtube.com/watch?v=ABLT6hdgEek



Mi Religión 

https://www.youtube.com/watch?v=mXUEjRiCXpg



Nunca Es Suficiente

https://www.youtube.com/watch?v=k76BgIb89-s



Mi Tierra Veracruzana

https://www.youtube.com/watch?v=3ZIgdr0a07o


معمولا این ساعت ها برای شرکت کار میکردم اما دو سه روزی میشه که تصمیم گرفتم که ساعت 6 که گذشت دیگه کار نمیکنم حالا هر جای کار که باشم دیگه برم یه کارهای دیگه کنم.