زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

کتاب بازی زندگی و چطوری آن را بازی کنیم فلورانس اسکاون شین

من زندگی خیلی متفاوت و عجیبی به نسبت خیلی های دیگه داشتم. هنوزم همینطوریه. من با یه عالمه کتاب بزرگ شدم. علاقه ام کتاب خوندن بوده و هست. ولی انگار یه چیزایی رو آدم باید دوباره یاد بگیره. این هفته کتاب  بازی زندگی و چطوری آن را بازی کنیم فلورانس اسکاون شین رو خوندم. 

https://www.youtube.com/watch?v=wJa5Ch0O4BI


 یادمه که بچه بودم و رفته بودیم شیراز مهمونی خونه خاله ام. ترجمه فارسی این کتاب توی یه کتاب به اسم چهار اثر از فلورانس اسکاون شین بود و اونجا خونده بودم. یادمه همه داشتن بازی میکردن و من یواشکی این کتاب رو از کتابخونه اشون برداشته توی همون چند ساعت مهمونی خوندم. بعضی وقتا یه چیزایی آدم از بچگی میخونه و وارد ذهن اش میشه و بعدا که بزرگ میشه فراموش میکنه. کتاب خیلی قدیمیه. الان که یه مدت امریکا زندگی کردم و با بعضی از فرهنگ های اینجا آشنا شدم کتاب قابل فهم تر هست مخصوصا اون قسمت هایی که از مسیحیت میاره برای من که بچه بودم و توی اون سن اصلا قابل درک نبود.


اینبار که کتاب رو خوندم یه دید دیگه ای داشتم. اون زمان شاید هر چیزی که توی کتاب بود برام واضح بود که باید اینطوری باشه. اینبار که میخوندم اینطوری بود که بله از این زاویه دید هم میشه به موضوعات نگاه کرد. احتمالا این زاویه دید خیلی در حس آدم به زندگی هم تاثیر مثبتی داره. ظاهرا برای من اینطوری شده که تا حدود 32 سالگی با این زاویه دید شهودی (intuition based) و جادویی به زندگی نگاه کردم و زندگی رویایی ای رو تجربه کردم (نه همیشه ولی بیشتر وقتا). بعد از اینکه حس کردم نمیتونم با آدمای دور و برم درست ارتباط برقرار کنم سعی کردم که زاویه دید اونا رو هم یاد بگیرم اینقدری که تجربه زاویه دید شهودی رو فراموش کردم. مثال بزنم شاید بهتر باشه.


یکی از گفته های کتاب اینه که آدمایی که وارد زندگی ات میشن خوب یا بد نیستن هر کسی معلمی هست که یه چیزی رو بهت یاد بده و بره. توی زندگیم تقریبا همیشه این زاویه دید رو داشتم و حتی اون موقعی که قلبم رو میشکست اینو قبول میکردم که اینم یه تجربه هست و باید یاد بگیرم. یه جایی حس کردم که بقیه آدما اصلا اینطوری به موضوعات نگاه نمیکنن. برای یکی از دوستای من خیلی واضح بود که با منطق میتونست بگه که مثلا این آدم فلان رفتار رو داشته و تو این رفتار رو داشتی پس قاعدتا هم باید اینطوری میشده. یعنی به جای نگاه شهودی نگاه منطقی داشت. برام جالب بود که اینطوری هم میشه به موضوعات نگاه کرد اما حس میکنم این چند سالی که سعی کردم که این نگاه منطقی (یا آماری) رو یاد بگیرم پایه های فکری ام رو هم فراموش کردم و زندگی هم دیگه برام مثل قبل شیرین و راحت نیست.


مهم نیست که این نگاه که آدما همه فرستاده خدا هستن که یه چیزی بهم یاد بدن درست باشه یا غلط, منطقی باشه یا غیرمنطقی. مهم اینه که این نگاه باعث میشد که خیلی راحت از کنار خیلی مسائل بگذرم. خوبیش این بود که هیچوقت هیچ جا اذیت نمیشدم و هر جا هم مشکلی پیش میامد یه دستی از غیب میامد و منو نجات میداد. شاید نوشته بودم که چطور همون دو هفته اول با استادی که قرار بود دستیارش باشم به داستان خوردم و چطوری خدا کمک کرد که نجات پیدا کنم. اگر این اتفاق مشابه الان رخ میداد شاید روزها یا هفته ها وقت منو میگرفت که ببینم چکار باید میکردم و چی میشد و شایدم آخر سر کمکی در کار نبود.


یه موضوع دیگه که یادم رفته بود این بود که ترس نقطه مقابل ایمان هست. اینا رو همه میدونستم ولی انگار که یادم رفته بود. من قشنگ یه آدم نترس بی پروا بودم که بدون اینکه بفهمم دست به هر کاری که میخواستم میزدم و طوری هم نمیشد. خیلی عجیب بود. بعضی وقتا حس میکنم که مثل فیلم Baby's Day Out زندگی کردم. بدون اینکه بفهمم دنیا (شهر) چیه و چطوری کار میکنه مسیرم رو پیدا میکردم. بعد همه بهم گفتن بزرگ شو. بزرگ شدم. خیلی بزرگ شدم از همه بزرگتر شدم. اینقدر بزرگ شدم که همه چیز رو فهمیدم. وقتی فهمیدم که چی به کجاست و خطرات چی هستن دیگه هیچوقت نتونستم از وسط دنیا مثل گذشته رد بشم. حس عجیبیه.حس اون گرگه توی "میگ میگ" که هر وقت میفهمه دیگه صخره ای زیر پاش نیست میفته. حس اینکه من همیشه روی هوا میدویدم بدون اینکه مشکلی باشه اما الان مدام میفتم چون میدونم زیر پاهام صخره ای نیست. ایمان به پرواز بود که منو روی هوا نگه میداشت و ترس افتادن هست که منو میندازن.



الان بعضی وقتا با این کتابا یاد گذشته میفتم و بچه میشم و بعضی وقتا هم درد زخم هام منو بزرگ میکنه. کتاب ها خیلی خوبن. از قدیم گفتن کتاب غذای روح هست. واقعیت اینه که همه غذاها هم خوشمزه نیستن. همه غذاها مقوی نیست. بعضی غذاها ضرر دارن مخصوصا اگر زیادی مصرف بشن.