زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زندگی آسونه - من سخت گرفتم - بازم سرندیپیتی

دیشب خوابم نمیبرد. همینطوری داشتم فکر میکردم که گذشته ام چی بود و آینده ام چی میشه. یه دفعه دوباره متوجه یه الگو تکراری توی زندگی ام شدم. تقریبا در تمام موارد هر وقتی هر چیزی رو خواستم یه آدمایی سر راهم قرار گرفتن که کمک ام کردن یا یه اتفاقاتی افتاده که من توی اون مسیر قرار گرفتم. یه جاهایی خودم هم باورم نمیشه که اینطوری شده باشه. دیشب با هم اتاقی ام در مورد بزینس صحبت میکردم و اون بهم گفت که تو باید بری بیرون و خودت رو عرضه کنی. مشکل اصلی ات اینه. باید بری یه جایی توی بار بشینی و با دیگران ارتباط برقرار کنی و به قول اینوری ها Network کنی. بعد آدرس دو سه جای خیلی گرون رو بهم داد. گفت که این لباس هایی که داری هم به درد نمیخوره. برو روی لباس هات سرمایه گذاری کن. خیاط خوب پیدا کن که دقیقا فیت تن ات لباس رو در بیاره. همون یکی دو سانت اینور اونور نشون میده که کار ات رو بلدی یا نیستی... این حرفا همینطوری توی سر ام بود. 

قبلا در مورد سرندیپیتی نوشته بودم اما هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر به سرندیپیتی معتقد میشم. انگار که زندگی خیلی آسونه و من بیخودی سخت گرفتم. زندگی اینه که من دقیقا بدونم چی میخوام و بعد آروم به سمت اش حرکت کنم و صبر کنم که مسیر چیزی که میخوام برام باز باشه.

به این فکر میکردم که دقیقا همین چند وقت پیش بود که داشتم فکر میکردم که روی کارهای شرکت خودم کار کنم و کم کم تبدیل به یک بزینس بشم اما نمیدونستم چیو از کجا شروع کنم. همین موقع منصور تماس گرفت که میخواد با هم یه شرکت ثبت کنیم و از اون موقع داریم آروم آروم روش کار میکنیم. دقیقا موقعی که فکر میکردم که برای بزینس نیاز به یه نفر هست که کمک کنه استراتژی در بیاریم که چطوری پول دربیاد پارمیدا پیدا شد که خودش 22 ساله نیویورکه و بزینس خودش رو داره و کلی اطلاعات بهم داد. الان که به ذهنم رسید که تا اینجا هستم یه نتورک برای خودم درست کنم این هم اتاقی ام پیدا شده که بزینس داره و داره منو راهنمایی میکنه. سالهای قبل هم یه چیزایی میخواستم ولی همیشه یه جاهایی ترسیدم. مثلا یه مدت دنبال یه پروژه بودم که از کار ام بیام بیرون. جور شد و اون پروژه نیم میلیون دلار بود اما به خاطر گرین کارت ترسیدم. ریسک زیادی بود که برم اما الان فکر میکنم که شاید من اشتباه کردم چون آخر سر گرین کارت رو از طریق شرکت نگرفتم. همینطور موردهای دیگه که نمینویسم. چیزایی که منو از نظر روحی تخریب کردن اما باید قبول کنم که در پس همه این چیزا من خودم مشکل اصلی بودم.

حس میکنم چون همه زندگی در شرایط سختی بودم یه ترس و واهمه بیهوده بعضی وقتا گریبان ام رو میگیره و همون شاید باعث شده که اینقدر خسته بشم. واقعا اون چیزایی که میخواستم همیشه جلوی چشمم حاضر و آماده میشده و من وقتی بهش میرسیدم میترسیدم و رهاش میکردم. به خودم شک میکردم که نکنه اینطوری بشه یا اونطوری بشه. اینا همه مشکلات زندگی توی ایران هست. زندانی که شکستن اش برام خیلی سخته. ترس از اینکه نکنه دوباره برگردم نقطه سر خط ولی سر خط دیگه ای نیست. یعنی نقطه سر خط یه پاراگراف جدیده. ادامه متن هست اما من نمیدونم. این مدت به خودم خیلی فشار آوردم و خودم رو خسته کردم بیجهت و بیهوده. الان دارم فکر میکنم که من چکار کردم.

من برای خودم انتظار بیهوده درست کردم. فکر کردم که یه زمانی من تیلور خانم رو میخواستم و هیچ انتظاری نداشتم و خودمم میدونستم غیرممکنه اما خوشحال بودم. امروز از خودم انتظار دارم که یه آدم خیلی موفق باشم و یه زندگی خیلی خوب داشته باشم و مثل قبل خوشحال نیستم در حالیکه زندگی من نسبت به ده سال پیش خیلی خیلی بهتر شده. انتظار بیهوده خراب اش کرده. در واقع خود من خراب اش کردم. در حالی که دست زندگی همه چیزهایی که میخواستم رو توی سبد برام میاورد من شک میکردم و سبد رو پس میفرستادم. اینقدر این کار رو کردم که خسته شدم.

برای ما که ایران زندگی کردیم باور خوشبختی سخت شده. باور اینکه مشکلات تموم شدن سخته. باور اینکه خیلی راحت بتونیم به چیزایی که میخواهیم برسیم محال شده. در تمام این سالها که من رنج کشیدم جواب مشکلات ام جلوی چشمم بود. سالی که فارغ التحصیل شدم قانون گرفتن گرین کارت ساده شد و منم میدونستم اما به خاطر ترس از اینکه شاید چند هزار دلار پولم هدر بره و شانس ام رو هم از دست بدم این کار رو نکردم. در واقع مانع من در همه زمینه ها ترس ام بود. تا سال آخر دکترا بی پروا بودم. بدون ترس بودم. هر کاری دوست داشتم میکردم. ترس من از اونجا شروع شد که سال آخر دکترا با استادم حرف ام شد. از اونجا که فاند نداشتم و از پس اندازم خرج میکردم. از اونجا که سر کاری که رفتم پولم رو بهم نداد. از اونجا که همه این عوامل دست به دست هم دادن تا من زخمی بشم و فقط سعی کنم خودم رو نجات بدم و جسدم رسید به ساحل فارغ التحصیلی و کار اول.

در حالی که اون سال آخر جزء همین مراحل زندگی بود. زندگی فراز و نشیب داره. من باید اون سال رو تجربه میکردم. پسرخاله رئیس شرکت من توی ایران همین دانشگاه درس خونده بود و سال آخر فاند نداشت. یه بار رئیس شرکتمون این رو برای من تعریف کرد. من همیشه این توی ذهنم بود که ممکنه برای منم پیش بیاد و برای همین به اندازه کافی پس انداز کرده بودم. در واقع این اتفاقات هم توی زندگی من رقم خورده بود و حتی از قبل هم هشدار گرفته بودم که ممکنه اینطوری بشه اما خودم رو وا دادم و از اونجا به قهقرا رفتم. از اونجا افسار زندگی ام از دستم خارج شد.

الانم باید بگم شاید باید اینطوری میشد که من میفهمیدم. آخه همیشه قبلا بالا رفتن باید پایین رو کاملا تجربه کرد. باید امید میداشتم و میدونستم که اینا همش برای من یه تجربه مفیده که بهم کمک میکنه. مهم نیست که به کجا رسیدم یا قراره برسم, مهم اینه که خوشحال باشم و این خوشحالیه که کیفیت زندگی رو تعیین میکنه. امیدم رو برای همین از دست داده بودم. انرژی ام رو برای همین از دست دادم. برای همین مریض شدم.

الان هم مسیرم روبروم قرار گرفته. دوباره سرندیپیتی سر راهم قرار گرفته. دوباره آدمایی که انتظار نداشتم و نمیدونم از کجا آمدن سر راهم هستن. دیگه نباید ترسی داشته باشم. باید بتونم انرژی ام رو جمع کنم یه بار دیگه برای همیشه همه چیزایی که میخوام رو بدست بیارم. از همه مهمتر شادی ام رو میخوام. هر کسی با یه قدرت ماورایی به این دنیا میاد که بتونه شکوفا بشه. شاید قدرت ماورایی من سرندیپیتی من باشه.