زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

دویدن 5K

یکی از تفریحاتی که اینجا طرفدارهای زیادی داره دویدن هست. توی سال و سطح شهر مسابقات دو به اسم 5k (یعنی 5 کیلومتری) و ماراتون زیاد هست. من تا حالا 5K نرفته بودم. قرار بود که یه عده از از همکارای شرکت توی یه مسابقات دو که برای کارهای خیرخواهانه گذاشته شده بود شرکت کنند. منم یه 35 دلار دادم و ثبت نام کردم.

این چند روز قبل از مسابقه هوا ابری شده بود و آسمان اینقدر قشنگ بود که انگار داشتی توی نقاشی زندگی میکردی.





یه روز قبل از مسابقه هم آسمان اینقدر قشنگ بود که به عمرم اینطوری ندیده بودم. همینطوری که رانندگی میکردم عکس هم گرفتم. همکارم رو هم که مدت هاست دارم صبح ها میرسونم سر کار گوشی رو از دستم گرفت و اونم چند تا عکس گرفت. کلا احساسم امروز خیلی پروانه ای بود.





با همین احساس پروانه ای که رفتم شرکت یه آن توی آسانسور که بودیم مدیر پروژه امون متوجه شد که کفش ها لنگه وا لنگه پوشیدم. یه نگاهی به پایین انداختم دیدم وای عجب اشتباهی! کفش ها هم خیییییلی با هم فرق داشتن. یکی از همکارا هم که توی آسانسور بود گفت you made my day! و منم فقط خندیدم. خونه هم نیم ساعتی با شرکت فاصله داشت و نمیشد رفت درستش کرد. دیگه سوژه همکارا شده بودم. یکی میگفت هیچ کاری نمیتونستی کنی که من مطمئن بشم که دکترا داری! همه هم متعجب که چطور همچین چیزی ممکن شده! ظهر ساعت ناهار رفتم فروشگاه و یه کفش "دو" خریدم که برای مسابقه فردا آماده باشم.




کل هفته بارون میامد و همه جا خیس بود اما ساعتی که ما برای مسابقه رفتیم بارون نمیامد ولی زمین ها خیس بود. دونده های حرفه ای برای مسابقه آمده بودند و ما که رسیدیم داشتن گرم میکردن. من صبح دیر بیدار شده بودم و صبحانه نخوردم بودم. قبل از شروع سه تا موز خوردم. اولش که شروع کردیم تا 1 کیلومتر اول رو پا به پای بقیه دویدم اما یه دفعه دیگه نفس کم آوردم. دیگه مجبور شدم راه برم و همه اینایی که پشت من بودند از من سبقت گرفتن و رفتن. همکارام هم دونه دونه از من جلو میزدن و دور میشدن. دیگه رسیدم به یکی دیگه از همکارا و تا آخرا رو با هم آروم رفتیم.





حیف که دوربین رو نبرده بودم. یعنی فکر کردم که میخوام 5 کیلومتر رو بدوم اما نمیدونستم که خیلی زود نفسم بند میاد. وسط راه دو تا دختر که دور اولشون رو تموم کرده بودن رو دیدم که برای تفریح دور دوم رو هم شروع کردن. یعنی از خودم خجالت کشیدم! یک کیلومتر آخر رو هم دویدم مثل اینکه موز ها تازه اثر کرده بودند و انرژی گرفتم. از خط پایان که رد شدم سرعتم تازه زیاد شده بود. همکارا میگفتن مثل برنده ها از خط پایان رد شدی :) به همه کسانی هم که رد شدن یه مدال Finisher دادن که خیلی خوشحال شدم. 


یک کیلومتر آخر بسیار لذت بخش بود. برای اولین بار لذت دویدن رو حس کردم. برای اولین بار حس رهایی و شادابی رو وقتی توی باد میدوی رو حس کردم. چه حس خوبیه که میتونی با سرعت از همه چیز و همه کس رد شی. چقدر دلپذیره وقتی باد توی صورتت میخوره و میدونی داری با بیشترین سرعتی که میتونی به هدف نزدیک میشی. فکر کنم بعد از این دو رو بذارم توی برنامه ام و هر چند وقت یکبار برم بدوم.



تا جوایز رو دادن و نشستیم توی ماشین رگبار شروع شد. اینقدر بارون شدید شد که فقط با سلام و صلوات رسیدم خونه. یه نیم ساعتی هم توی ماشین هم نشستم تا بارون کمتر بشه بتونم برم خونه.


کلاس بازیگری بی درنگ (فی البداهه) و بارون

امروز صبح ساعت 6 و نیم رفتم سر کار. ظهر برای ناهار رفتیم یه رستوران مکزیکی که غذاش بد نبود اما محیط اش مثل زندان بود. باید بگم که بدترین طراحی داخلی رو توی تمام رستوران هایی که این چند ساله رفتم رو داشت.






عصر بعد از ظهر رفتم برای اولین بار رفتم یه کلاس بازیگری. هوا بارونی بود و منم تا حالا اونجا نرفته بودم. این شد که بیست دقیقه ای طول کشید تا جاشو پیدا کردم. وقتی وارد شدم خیلی هیجان انگیز بود. کلاس خیلی کوچیک بود و یه 30 نفری کیپ تا کیپ نشسته بودند. من که آمدم هیچ جای نشستنی نبود. یکی که نشسته بود و فکر کنم از کسانی بود که اونجا کار میکرد از جاش بلند شد و رفت بیرون و به من اشاره کرد که بشینم.


استاد اونجا تمرین میداد که هر کسی بلند میشد و اجرا میکرد. اولین تمرین دو نفره بود و اینطوری بود که یه جمله رو با احساس های ختلف تکرار میکردن. یکی میگفت:

You are cute

و اون یکی جواب میداد.

Am I cute

و همینو چهل پنجاه بار با حالت های مختلف میگفتن. اول فکر کردم خوب نگاه کنم یاد بگیرم که ببینم اینا چکار میکنن و منم برم توی تمرین ها شرکت کنم اما بعدا متوجه شدم که اینا همه فی البداهه هست و تا میایی ببینی چطوریه تمرین بعدی شروع میشه.

بعد یه تمرین دو نفر دیگه شروع شد. نفر اول یه ترانه میخوند و نفر دوم هفت ثانیه وقت داشت تا یه ترانه جدید بخونه. بعد دوباره نوبت نفر اول میشد و این ادامه پیدا میکرد یکیشون نتونه ترانه جدیدی بخونه. خوشکلترین دختر اونجا وقتی نوبتش شد اولش گفت یه ترانه هم یادم نمیاد اما تا شروع کرد 5 نفر رو شکست داد. تمرین بعدی این بود که یه چیزی میگفتن که باید دو نفره بازی میکردن. مثلا میگفت که فکر کنین الان مسمومیت غذایی دارین و بعد دو نفر توی صحنه بازی میکردن و دو نفر هم رای میدادن که کی بهتر بازی کرده.

تمرین بعدی هم دست جمعی بود. یه فضای سخت رو تعریف میکردن و چند نفری باید توی اون فضا بازی میکردن. مثلا گفت که فرض کنین که دوستتون که همه اتون باهاش رابطه داشتین میاد و میگه ایدز دارم. بعد هر کسی توی صحنه بازی میکرد. یا الان توی یه جزیره گیر افتادین میخواهین خودتونو نجات بدین. اینجا دیگه رای گیری اینا نداشت و همینطوری صحنه رو عوض میکردن. 

برای من این دو ساعت یکی از خوشایندترین ساعات زندگیم بود. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. چقدر هم همه خوب بازی میکردن. استاده از همه بهتر بود ولی. خودش یکی دوبار وارد صحنه شد خیلی خوب بازی میکرد. خیلی دوست داشتم که منم توی یکی از تمرین هاش شرکت کنم اما واقعا تصورش هم برام سخت بود. فکر کنم یه چالش خیلی بزرگی برای من باشه که بتونم توی این تمرین ها شرکت کنم. برای همین کار تصمیم گرفتم که هر وقت میتونم این کلاس رو برم. 




بعد از کلاس هم رفتیم چای حبابی (bubble tea) بخوریم. چای حبابی یه نوشیدنی با طعم های مختلف هست.

این روزا دالاس خیلی بارونیه. شب که برمیگشتم باران سیل آسا میامد و مجبور شدم با سرعت 20 تا برم.