زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

تجربه عمل چشم

صبح رفتیم بیمارستان نور. پسرخاله ام هم باهام بود. مامانم خیلی دوستش داره و گفت که اونم با من بیاد و اگر بشه اونم عمل کنه. دیروزش هم با هم رفتیم مطب دکتر. هزینه عکس اول شد 150 هزار تومن. دلار تقریبا 26 هزار تومنه. عکس برداری که کردن برای من گفت که باید یه عکس دیگه هم ازت بگیرم. هزینه عکس دوم هم شد 350 هزار تومن. برای پسرخاله ام همون عکس اول گفت که میتونه عمل کنه اما برای من یه عکس دیگه نوشت. یه کمی نگران شدم که شاید نتونم عمل کنم اما خب با عکس دوم گفت که مشکلی نیست و میتونم فرداش برم عمل کنم.

توی سالن برامون فیلم آموزشی گذاشتن. کارمندهای بیمارستان خیلی خوش اخلاق بودن. برخلاف جاهایی که قبلا توی ایران رفته بودم و همه اعصابا خراب اینجا خیلی خوب بودن. اولش نمیخواست بهمون وقت بده اما بعدا وقتی که گفتیم مسافر هستیم ما رو هم توی برنامه جا داد.

روز عمل من استرس داشتم. صبح رفتیم بیمارستان. پسرخاله ام بیمه داشت و رفت دنبال کارهای بیمه ایش. منو صدا زدن. رفتم داخل. گفت که یه روپوش رو بپوشم. باید دستامو داخل آستیناش میکردم اما گیج بودم. یه نگاهی کردم داشتم فکر میکردم که اینو چطوری بپوشم. یه دختر خوشکلی بود گفت که دستاتونو از اینجا بیارین. منم یه لحظه فکر کردم که اینطوری که این دختره روپوش رو گرفته و من دستامو اینطوری بیارم که میره دور کمرش بغلش میکنم که! گفتم ببخشید من خیلی باهوش نیستم نمیدونم چطوری یه لباس رو بپوشم. اصلا انتظار این حرف رو نداشت و یه دفعه زد زیر خنده. خانم عکاس هم که اونورتر بود باهاش زد زیر خنده. گفت نه این چه حرفیه. خلاصه روپوش رو پوشیدم و حواسم رو جمع کردم که یه فاصله ام رو هم حفظ کنم.

بعد از عکس رفتیم توی سالن تا تو چشممون قطره بریزن. دو تا دختر اونوری بعد از قطره هی میگفتن که چشمامون میسوزه. منم یه کم نگران و گیج شده بود. گفت آقا ابروهاتو نگاه کن. فکر کردم که من تا حالا ابروهام رو به عمرم به جز توی آینه ندیدم! گفتم ابروهام کجاست؟!! دو تا دختر اونوری هم زدن زیر خنده که این چی میگه گفت اااا آقا چشم چشم دو ابرو مگه نشنیدی! خلاصه قطره رو ریخت و چشمم رو سوزوند. از اونا پرسیدم که بهتر شدن و گفتن بله. یکی دو دقیقه بعد منم بهتر شدم. پسرخاله ام هم کارهای بیمه اش انجام شد و به من رسید و قطره اش رو ریخت. فکر کنم ما دو نفر آخر بودیم. اول رفتیم توی قسمتی که عمل میکردن. یه دختره بود جیغ میزد. من گفتم وای من اصلا تحمل درد ندارم این چرا داره اینطوری جیغ میزنه. ما رو آوردن بیرون که صدای جیغش رو نشنویم.

بعد پرسید کدومتون آماده هستین که بیایین عمل. منم گفتم من! یه نگاهی کرد به من و به پسرخاله ام گفت بیا. ظاهرا متوجه شد که من استرس ام بیشتر از اونه. اول عمل اون انجام شد و بعد من رفتم داخل. اون دختره هنوز نشسته بود و گفت که نوبت اونه. دکتر هم گفت که نوبتی نیست که خانم. باید کار با کیفیت انجام بشه. خلاصه منو برد زیر دستگاه. اول چشم چپ ام که مشکلی نبود. گیره رو گذاشت و بعد یه دستگاه آمد روی چشمم و قرنیه ام رو برش داد. وقتی که برش میداد حس اش میکردم ولی درد زیادی نداشت. وقتی داشت برش میداد همینطوری رنگ های مختلف به صورت نقطه نقطه میدیدم. مثل وقتیه که آدم چشمش رو محکم فشار میده. چشم راستم اما خیلی بد بود. تا آمد گیره رو بذاره گیره جا نمیرفت. چشمم شدید حساس بود و نمیتونستم باز نگهش دارم. یه بار سعی کرد و گفت ببین اینطوری محکم چشمت رو فشار نده وگرنه اصلا نمیتونم این گیره رو بذارم. گفتم باشه و سعی میکردم که بدنم رو ریلکس کنم اما نمیدونم چرا نمیشد. بعد گفت شما مثل اینکه خیلی وقته ایران نبودی. اینجا ما میگیم شل اش کن! خلاصه با تلاش فراوان بالاخره جا رفت و برش چشم راستم رو هم داد اما این یکی با سوزش همراه بود.

فکر کردم تموم شد که گفت برم زیر یه دستگاه دیگه. دیگه آمادگی اینو نداشتم! دستگاه دوم برای لیزر بود. باز چشم چپ ام مشکلی نبود و لیزر زد و کمی هم سوزش داشت. چشم راستم اما خیلی اذیت شدم. باز سر گیره درد داشتم و موقع لیزر هی میگفت که توی این چراغ مستقیم نگاه کن. اگر بدونی که چقدر مهمه چشمت رو باز نگه داری و مستقیم نگاه کنی ... خلاصه با درد و سوزش دومی هم انجام شد و آمدم بیرون. توی سالن همه نشسته بودن. در مورد قطره ها توضیح دادن. اون دختره که قبلا کنارم نشسته بود هم حالم رو پرسید و منم گفتم که خوبم کمی سوزش دارم اونم خوب بود. دختر خوبی بود باید شماره ای چیزی ازش میگرفتم اما دیگه چشمم کار نمیکرد. دکتر چشم همه رو نگاه کرد و منم نفر آخر. راستی نمیدونم چرا من همیشه نفر آخر میشم. برای پسرخاله ام گفت عالیه. برای من گفت خوبه. من شک داشتم که چشم راستم رو ناکار کرده باشم.

مامانم اسنپ گرفت و برگشتیم خونه. من توی راه عینک دودی زده بودم و چشمم رو باز هم نکردم. بعد خوابیدم. روز اول رو که همش خواب بودم و فقط قطره میریختم توی چشمم. بدنم شدیدا کوفته شده بود. پسرخاله ام هم خیلی خوابید اما به کوفتگی من نبود. روز دوم صبح رفتیم دکتر دوباره. چشمامونو معاینه کرد و گفت خوبه. من نگران چشم راستم بودم چون تمام روز انگار یه چیزی توی چشمم بود. دکتر گفت چیز مهمی نیست و جای عمل هست که درد میکنه و با قطره خوب میشه. برای پسرخاله ام هم گفت عالی شد. من هنوز تار میدیدم و گفت که برای منم خوب شده و دید ام ده از ده هست. نگرانی ام برطرف شد. برگشتیم خونه و دوباره خوابیدم. این روز رو هم تقریبا همشو خوابیدم. خیلی وقت بود این همه نخوابیده بودم. شب عینک دودی رو هم دیگه برداشتیم توی خونه. یه کمی هم به موبایلم نگاه کردم ولی پای کامپیوتر ننشستم.

امروز صبح دیگه میتونستم دور رو هم بدون عینک ببینم. تجربه خوبی بود. انگار عینک خودم روی چشمم بود اما برای دیدن نزدیک مشکل داشتم. یعنی باید یه کم چیزا رو دور از حالت قبل میگرفتم تا بتونم بخونم که مشکلی نیست. همینکه دیگه نمیخواد عینک بزنم خیلی خوبه برای استخر و ورزش واقعا دردسری بود. مثلا رفته بودیم اسنورکلینگ و من اصلا زیر آب رو نمیدیدم. باز خدا رو شکر عمل من FemtoLazik بود وگرنه اگر مثل برادرم بود که پارسال عمل کرده بود تحملش رو نداشتم. اون یک هفته توی خونه چشماشو باز نمیکرد.

امروز صبح هم رفتم دکتر پوست و مو. ویزیت اش 100 هزار تومن بود. یه جوش پایین گلوم زده بود که چند ماهی بود خوب نمیشد. گفت که جوش نیست و زیگیل هست. نمیدونم از کجا آمده بود. با گاز سوزوندش و بهم پماد داد تا روش بزنم تا بیفته. 300 هزار تومن دیگه هم گرفت و 250 هزار تومن هم پول داروهاش شد. یعنی 650 هزار تومن دیگه هم امروز برای دکتر دادم. از دکتر برگشتم خوابیدم. بیدار شدم چشمام خشک خشک بود و درد میکرد. قطره ها رو که ریختم خیلی بهتر شد.

از نظر روحی خیلی داغونم. این مدت ورزش نکردم اصلا و الان هم دیگه نمیتونم استخر برم تا حداقل یک ماه. استخر تنها چیزی بود که این چند ماه اخیر منو تازه میکرد و میتونستم کارهای روزانه ام رو انجام بدم. از مامانم آدرس یه مشاور رو گرفتم ولی فعلا وقت نداشتن و گفتن برای بعد از 15 فروردین. باید حتما برم. این مدت رژیم غذایی ام رو هم رعایت نکردم و هر چی مامانم درست کرده خوردم. سرگیجه خیلی ندارم اما بدنم هیچ انرژی ای هم نداره. به سختی برای شرکت یکی دو ساعتی کار کردم. امروز میخواستم برم دکتر دم خونه که برام آزمایش تیروئید بنویسه ببینم اوضاعم چطوری شده که دیگه مامانم اینا ول نکردن که اصلا برای چی میخواهی بری دکتر مگه مشکلی داری؟ گفتم نه برای همین که خسته ام گفتم شاید یه چیزی بده. مامانم گفت خب طبیعیه عمل کردی باید استراحت کنی. شب به بهانه قدم زدن رفتم ولی دکتر بسته بود.

با پسرخاله ام قدم زدم. اون همش راجع به این حرف زد که چقدر زندگی اینجا سخته و خیلی امیدی نداره به جایی برسه. برای مهاجرت هم گفت میخواد که بره اما نمیتونه پدر مریض اش رو کنار بذاره. برای همین شاید بره سربازی که هر وقت خواست بتونه برگرده. من بهش گفتم سربازی فقط یه قسمت ماجرا هست. برای خارج از کشور برگشتن همیشه سخته چون اول اینکه هزینه اش زیاده و دوم اینکه آدمی که میره سر کار وقت و مرخصی زیادی نداره. خیابون های قدیم رو قدم زدم و فقط میتونم بگم مغازه ها بیشتر شدن. تهران شهری هست که مثل خودشه. حتی لس آنجلس هم مثل تهران نیست. پر از آدم توی خیابون ها. شلوغی های خاص خودش و طرز رانندگی عجیبش که هیچ کسی به هیچ کسی راه نمیده ولی مردم یه جوری راهشون رو هم پیدا میکنن که به هم نزنن. 

شب بیخوابی سوم افکار پریشان

از میدان ولیعصر که برگشتیم خوابیدم. بعد از 3 ساعت بیدار شدم و امشب باز هم خوابم نبرد و خاطرات این یکی دو روز رو نوشتم. دیشب با بابام در مورد ماشین ها صحبت کردم که غیرمستقیم ببینم چه ماشینی دوست داره براش بخرم. همه فکرش این بود که اگر هر ماشینی غیر از این ماشین رو داشت بیچاره شده بود و نمیتونست از پس مخارج اش بربیاد. تعریف کرد که چطوری وقتی خراب شده یک هفته طول کشیده که درست بشه و چند تا تعمیرگاه برده و تشخیص نمیدادن و چطوری از شماره هایی که توی گوشی قبلیش بوده شماره اون مکانیکی که قبلا میشناخته پیدا کرده و برده براش درست کرده. داستان ماشین خارجی های دوستش رو هم تعریف کرد که چون لوازم یدکی اشون گیر نمیامده 3-4 ماه ماشین رو خوابوندن که ثبت سفارش کنن و از چین بیارن و تازه وقتی هم رسیده اندازه نبوده و مجبور شدن دوباره بفرستن. خدا رو شکر میکرد که ماشین اش خارجی نیست که لوازم اش گیر نیاد.


صبح به بابام گفتم که میخوام برات بلیت کنسرت بگیرم با هم بریم. گفت سر و صدا داره؟ گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی صداش بلنده مردم جیغ میزنن اینا؟ گفتم نمیدونم اما کنسرته دیگه مردم میرن شاد باشن. گفت که نه بابا من نمیام. من دیگه تحمل صدا رو ندارم. من دیگه پیرمرد شدم. همین طوطی های مامانت هم که صدا میدن من تحمل اش رو ندارم. روز اولی که بابام رو دیدم خیلی شوکه شدم. خیلی پیرتر شده بود. ما با Whatsapp مرتب در تماس بودیم اما از نزدیک دیدن خیلی فرق میکرد. توی واتس اپ همیشه خندون بودن. همیشه پر انرژی بودن اما اینجا... بابام دیگه آروم آروم راه میرفت. مثل گذشته ها حوصله هم نداشت. اونم نمیخندید مثل قبلا . نمازش رو هم دیگه ایستاده میخوند و روی صندلی مینشست و نمیتونست زانوهاشو درست خم کنه. راست میگفت پیرمرد شده بود. خیلی ناراحت شدم. فهمیدم که اون خنده و انرژی اش هم به خاطر این بوده که من زنگ زده بودم. ببخشید ولی فقط دلم میخواد گریه کنم. انگاری که زندگیش از ده سال قبل که رفته بودم خیلی پسرفت کرده بود. اون موقع یه ماشین داشتیم که نسبتا نو بود. الان همون ماشین مستهلک بود. گفت بابا من تا آخر عمرم هم کار کنم دیگه نمیتونم یه ماشین دیگه بخرم. همینو باید خیلی خوب نگه دارم و خوبه که حداقل از پس مخارج تعمیرش برمیام. راست میگفت حقوق اش به دلار خیلی کمتر و قیمت اون ماشین خیلی بیشتر شده بود. 

مامانم میگفت که داداشم که میخواسته رژیم غذایی برای بدنسازی دنبال کنه رو اصلا نمیشده. میگفت همش میخواست که گوشت بگیره که خیلی هم گرونه. فکر کردم که من بدون هیچ مشکلی هر روز هر چیزی که بخوام رو میخرم و میخورم تازه دنبال اینم که گوشتش نمیدونم غذای گاوش علف بوده باشه (grass fed) و غذاش ذرت نبوده نباشه (corn fed) و خانواده ام ...


پسرخاله ام نیم ساعتی داشت با باباش در مورد اینکه دو تا بچه گربه رو که داشتن رو نگه دارن یا بدن بره. باباش میخواست تا اینا نیست و وابستگی ندارن گربه ها رو رد کنه که برن چون هزینه نگهداری گربه ها ماهیانه 50-60 هزار تومن میشد. یعنی 2-3 دلار؟! از خودم پرسیدم. یعنی برای 2 دلار ماهیانه یه مسئله خانوادگی هست که دو تا بچه گربه رو نگه دارن یا نه؟ ده سال پیش یه گربه خیلی بزرگ داشتن. یادم میاد که چقدر خوشحال بودن و همیشه ادای گربه رو در میارن که چه کارهای خنده داری میکرده. الان اینه که چکار کنن بچه راضی بشه که گربه زودتر بره. اونم دلش نمیخواست و میگفت بذارین برگردم یه راهی پیدا میکنیم هزینه اشو در بیاریم.


یکی از فامیل هامون هم که من خیلی دوستش داشتم مشکل روانی گرفته و دیگه با کسی در ارتباط نیست. بعضی وقتا توهم پیدا کرده و ... باورکردنی نیست برام. یعنی هنوز ندیدمشون اما همین که کارشون به قرص و روانپزشک رسیده توی این سن و شرایط برام قابل قبول نیست. واقعا چرا یه آدم باید اینقدر تحت فشار باشه که اینطوری بشه؟ همین آدم یک ساله داره پول جمع میکنه که یه گوشی هوشمند بگیره که بتونه با اسنپ تاکسی بگیره یه جایی میخواد بره. یعنی گوشی دستش هنوز همین گوشی های معمولی هست که من قبل از اینکه از ایران برم امریکا داشتم. حتی باورش هم برام سخت بود. مامان من هم با اون پولی که براشون فرستاده بودم گوشی گرفته بود اما احساس گناه داشت که پول منو خرج کرده!!!


ذهنیت ام کامل خراب شد. واقعا نمیفهمم. شنیده بودم که شرایط خیلی بد شده ولی اصلا نمیفهمیدم. اصلا اصلا نمیفهمیدم. یعنی فکر میکردم که میفهمم. فکر میکردم میفهمم پراید 150 میلیونی یعنی چی اما نمیفهمیدم. فکر میکردم میفهمیدم میری خرید میشه 1 میلیون یعنی چی. نمیفهمیدم. الانم نمیفهمم یعنی باور نمیکنم. امشب دیگه کار هم نتونستم کنم. هر روزی که میگذره بیشتر دارم به فکر فرو میرم و میگم انگار بیشتر حس میکنم که یعنی چی.

اون موقع به من میگفتن که اگر برای کسی کارت هدیه پولی بگیری بهتر از اینه که سوغاتی بگیری. کسی سوغاتی نمیخواد. من اصلا نمیفهمیدم. میگفتم یعنی چی؟ مگه میشه. من خودم بدم میاد یکی بخواد 10 دلار هم بهم پول بده یا لطف کنه. اما الان دقیقا فهمیدم که چی میگن. اینقدر مخارج زیاد شده که حتی 50 دلار هم پول زیادی شده و طرف چون واقعا به این پول احتیاج داره برای ضروریات زندگیش اهمیتی به سوغاتی نمیده. بعضی ها واقعا نمیدونن پولی که دارن به آخر ماه میرسه یا نه...


برام نوشتن اینا خیلی سخته. قبل از آمدن فکر میکردم که میدونم اوضاع چطوریه. فکر میکردم من در جریان اخبار و اطلاعات بودم و میفهمم که گرونی یعنی چی. مثلا میدونم قیمت دلار چنده. یا قیمت بعضی چیزا چنده. اما اصلا اینطوری نبود...

یه روز دیگه و مطب دکتر

دیشب هم تا صبح نخوابیدم و کلی کار کردم. صبح ساعت 10 خوابیدم و ساعت 12 بیدار شدم و دیگه خوابم نمیامد. با هم رفتیم دکتر چشم پزشکی که اگر بشه چشمام رو لیزیک کنم و دیگه نخوام عینک بزنم. پسرخاله ام اسنپ گرفت. از خونه ما تا اونجا 50 هزار تومن شد. بازم هیچ ایده ای نداشتم که یعنی چی. ترافیک مثل قبل بود. طرف گفت که دو روزه خلوت شده. راجع این حرف زد که ما مردم چقدر بد هستیم و همش چشم هم چشمی میکنیم. بچه بودیم یه سیب و یه خیار میذاشتیم جلوی مهمون و تموم الان باید برم پرتغال و کیوی بخرم تا آبروم نره. 32 سالش بود. به نظرم خیلی بچه بود که اصلا همچین حرفایی رو بزنه. میگفت با پدرم حرف میزدم که قبلا بهتر بود یا الان و اون میگه که الان. قبلا امنیت نداشتیم و الان امنیت داریم! منم هر چی گفت تایید کردم. گفت قبلا ماشین ها خیلی بد بودن و ناامن بودن الان پژو خوب داریم (خودش 405 جی ال ایکس داشت) و ماشین خارجی هم آمده. منم گفت درست میفرمایین و ماشین ها رو نگاه میکردم و هی سری تکون میدادم که یا خدا چقدر ماشین ها داغونن انگاری که همه سوار جاروبرقی شدن. اینا دیگه چیه. طرف میچسبوند به ماشین جلویی که من اصلا نمیفهمیدم بهش خورده و سپر به سپر شده یا هنوز فاصله داره. رانندگی هم خیلی بد بود. ترافیک هم به نظرم به بدی قبل نبود احتمالا به خاطر کرونا بوده باشه. لس آنجلس هم مثل شهر ارواح شده بود اصلا تعجب نمیکنم که تهران هم به خاطر همین کمتر شلوغ باشه.


مطب دکتر سه ساعتی معطل شدیم. نسبتا شلوغ بود. برای فردا بهم وقت داد یه جای دیگه که برم از قرنیه ام هم عکس بگیرم ببینم که چه عملی میتونم انجام بدم. گفت که PKR میشه 8 میلیون و یه femto میشه 12.4 میلیون و smile هم میشه 15 میلیون. که به دلار تقریبا نصف قیمت امریکا میشه. بازم اگر خوب انجام بدن ارزش داره.



با اسنپ برگشت 75 هزار تومن شده بود و به مامانم گفتم زیاده بیایید با مترو بریم. توی راه با یه راننده دیگه رفتیم تا سر ایستگاه. سر چهار راه یه بچه کوچیک لباس قرمز حاجی فیروز تن اش کرده بود و داشت شعر میخوند و خودش رو تکون میداد. اصلا هم بلد نبود اما دلم سوخت و خواستم بهش پولی بدم. از پولی که بابام دیشب بهم داده بود دست کردم که 500 تومن بهش بدم. بچه گفت 500 تومن چیه 5000 تومنی بده. من جا خوردم. 500 تومن یعنی چقدر؟ مامانم هم از اون عقب گفت که مامان 500 تومن دیگه پولی نیست اصلا تعجب میکنم که داری از کجا آوردی. منم گیج که 500 تومن کمه؟ قبلا 500 تومن خیلی پول بود. الان چقدره؟ راننده که دید سر صحبتش باز شد و گفت مگه از کجا میایی؟ گفتم آمریکا. گفت مگه چند ساله نبودی؟ گفتم ده سال. یه کم تعجب کرد که شاید ده سال هم چیزی نیست. بعد سر صحبتش باز شد که آره قیمت ها عوض شده اما گفت خدا رو شکر راضیه و زندگیش داره میگذره. گفت شهرستان بوده و از اونجا آمده تهران و وضعش خیلی خوب شده و الان با مسافر کشی زندگی خیلی خوبی داره. یه نگاهی به پراید زیر پاش انداختم و گفتم خدا رو شکر که وضعت خوبه.

از ماشین که پیاده شدیم پسرخاله ام برام توضیح داد که الان بیسکویت رنگارنگ شده 1000 تومن. اون موقع که ما بودیم 20 تومن یا 25 تومن بود یادمه. الان کلا گیج که یعنی چی؟ به دلار تبدیل میکنم که اینا همشون در حد سنت (cent - یک صدم دلار) که اصلا حساب نمیکنم. من کلا همیشه پول های خردی که بهم میدن برای بقیه پول رو گم میکنم یا میندازم دور چون اصلا ارزش وقت رو نداره. اما تا 26 هزار تومن میشه 1 دلار. یعنی خیلی سخته حساب کنم که مثلا ارزش یه ساندویچ چقدر باید باشه. مثلا ساندویچ اگر 3 دلار هم باشه میشه 75 هزار تومن که خیلی ارزون میشه باز.

 امروز چیزی که نظرم رو جلب کرد این بود که چقدر مترو ها ساکت و آرومه. مردم چقدر توی خودشون هستن. نمیدونم به خاطر کرونا هست یا به خاطر این گوشی های هوشمند که هر کسی سرش توی گوشی هست. یادمه وقتی میرفتم دانشگاه و من تنها کسی بودم که پادکست توی گوشم بود و ساکت بودم و همه دیگه داشتن حرف میزدن و از سر و کول هم بالا میرفتن. الان برعکس شده بود من حرف میزدم و همه ساکت بودن یا سرشون توی گوشیشون بود. خیلی برام عجیب بود. ایستگاه مترو پیدا شدیم که با خط صورتی بریم و طرف گفت که این خط ساخته نشده هنوز و باید از یه مسیر دیگه بریم. حتی توی راه فکر کردم که اشتباه سوار شدیم و مامانم گفت که تابلو های داخل واگن ممکنه اشتباه باشه و اسم ایستگاه ها رو از پنجره نگاه کن تا مطمئن باشی. انگار که تابلوی الکترونیکی اسم ایستگاه گیر کرده بود. مامانم گفت حتی به صدایی هم که پخش میکنن نباید توجه کنی ممکنه اشتباه باشه. خیلی برام عجیب بود.

حتی مترو میدون ولیعصر هم مثل اون موقع ها شلوغ نبود اما باز چند نفری رو دیدم که دارن میدوند و چند تا بچه جوان که با هم حرف میزدند و میخندیدن مثل قدیما. بقیه اما همچنان سرشون توی خودشون بود و آروم راه میرفتن. کسی دم در دیگه هل نمیداد. صدای همهمه توی واگن ها یا بیرون روی پله برقی نمیامد. کسی نمیدوید که زودتر به پله برسه یا روی پله بدوهه.  میدون ولیعصر بستنی سنتی گرفتیم 10 هزار تومن. باز هم در حد سنت که نمیفهمم چقدر میشه. لس آنجلس همون بستنی 7 دلار هست. خیلی خوشمزه بود.




یه چیزی که نظرم رو جلب کرد این بود که چقدر فروشنده زن و دختر زیاد شده. قبلا به جز تک و توکی که اونم چادری و پیر بودن فروشنده دختر نمیدیدی الان پر شده از دخترهای جوان که فروشنده هستن و کنار خیابون بساط دارن و اکثرا هم کارشون رو بلدن.




یه چیز دیگه این بود که کنار خیابون داشتن لباس زیر زنونه میفروختن. قبلا اصلا همچین چیزی نبود. یه جا زیر پله زده بودن  و یه تابلو مخفی که اصلا معلوم نبود چیه و بعضی ها که میدونستن میرفتن یواشکی میخردین و اصلا پسرها رو راه نمیدادن. الان کنار خیابون دکه خیلی بزرگ داشتن و حتی بزرگ هم تابلو زده بودن.



رفتیم پاساژ ایرانیان که اگر بشه برای موبایلم یه جلد خوب بگیرم. جلدهایی که توی بازار بود خیلی خیلی نازک و بی کیفیت بودن. میگفت 70 هزار تومن و 100 هزار تومن ولی اصلا ارزش نداشت چون فقط یه لایه نازک بود. جلد گوشی خودم رو باز کردم و بهش نشون دادم و گفتم من یه چیزی مثل این میخوام که محکم و خوب باشه. طرف یه دستی زد و گفت "اوه اینو از کجا آوردی دیگه!" گفتم آنلاین خریدم. گفت اصلا همچین چیزی توی بازار نیست بیخودی نگرد. اینی که من دارم محکم ترین چیزیه که پیدا میکنی که hard case هست. بیرون که آمدیم این جمله "اوه اینو از کجا آوردی دیگه" منو به خنده انداخت و ده بار تکرار کردم و پسرخاله ام میخندید.


مامانم هم گفت که جلد گوشی منو دوست داره و من همینو بهش بدم و فکر کنم قبل از برگشتنم به امریکا بهش بدم و خودم دوباره اونجا جدیدش رو بخرم. پسرخاله ام هم گفت دیگه توی ایران پولدار بودن به هیچ دردی نمیخوره. کسی که پول داره هم نمیتونه از پولش استفاده کنه چون جنس خوب دیگه نیست. باشه هم کسی نمیتونه بخره و برای همین نمیارن. بعد گفت یکی از دوستاش که خیلی پولدار بوده و دنبال یه دارویی بود و آخرش گیرش نیامد. یه جورایی راست میگفت. جنس ها به نظرم خیلی خیلی بی کیفیت بودن. یعنی اصلا من همچین چیزایی رو دیگه نمیخرم. پول هدر دادن هست که آدم یه چیز بی کیفیت بخره خب. مثلا همین ماشین یه مثالش هست. ماشین های ایرانی واقعا بی کیفیت و داغون هستن ولی ماشین های خارجی مثلا تویوتا قیمتشون 2 تا 3 برابر امریکاست. یعنی نمیفهمم که چرا اینطوریه. بقیه چیزا هم همینه. یا خیلی بی کیفیت و ارزون هستن که ارزش خرید ندارن یا از امریکا هم گرونتر در میان.

تئاتر شهر, قلیون, پارک دانشجو و خونه قدیمی ما و مدرسه ای که دیگه نبود

 این چند روز جت لگ هستم و روزا میخوابم و شب ها خوابم نمیبره. شب اول با قرص خواب خوابیدم اما کمکی نکرد که تنظیم بشه. ظاهرا طول میکشه دیگه. شب داشتم کار میکردم که خاله و خواهرم گفتن که میخوان برن چهار راه ولیعصر. منم گفتم که منم میام. فکر کردم که برم خسته بشم تا شب راحت بخوابم.

اولین چیز این بود که خط ها و ایستگاه ها خیلی بیشتر شده بودن. ایستگاه مترو از نزدیک خونه ما میدون حسین آباد بود تا خود چهارراه ولیعصر. قبلا من دو تا خط تاکسی عوض میکردم تا برسم. بلیت مترو هم شده بود 2000 تومن که من هیچ ایده ای نداشتم یعنی چقدر. قیمت های ساندویچی توی مترو هم به نظرم خیلی متفاوت بود. قبلا یه ساندویچ هایدا 2000 تومن بود. ساندویچ فلافل هم میدون انقلاب میگرفتیم 200-250 تومن. درست هم یادم نیست اما همین حدودا یادمه. بلیت هم نوشته بودن که بدون کارت ملی نمیدن که منم ندارم. برای همین خواهرم برام گرفت.



متروی تهران به نسبت نیویورک و لس آنجلس خیلی خیلی تمیزتر و منظم تر بود. توی مترو که نشسته بودیم اولین چیزی خیلی برام عجیب بود این بود که چرا توی همه این واگن ها تا چشم کار میکنه "مرد" هست؟ یعنی به جز خاله ام و خواهرم کسی توی واگن ما زن نبود. خاله ام گفت به خاطر اینه که واگن های اولی و آخری برای خانم ها هست. نکته دوم عجیب این بود که چرا اینا همه ایرانی هستن و فارسی حرف میزنن. میدونم خیلی مسخره است اما به نظرم خیلی عجیب میامد. سالهاست که هر جا میرم همه مدل آدم و همه رنگی هست. مترو نیویورک که اصلا هیچ دو نفری شبیه هم نیستن. اینجا همه عین اینکه شابلون گذاشته بودن. شب بود و آدما ساکت بودن. رفتیم ایستگاه ولیعصر و اونجا پر از دست فروش بود. برخلاف چیزی که بهم گفته بودن لباس پوشیدنا خیلی عوض شده بود به نظرم اونقدری فرقی نکرده بود. دو تا چیز خیلی به نظرم جدید بود اینکه خانم ها همه جا سیگار میکشیدن. من که بودم هیچوقت نمیدیدم که دختری سیگار بکشه اما دم پارک چند تا دختر بودن که داشتن سیگار میکشیدن. تک و توک هم لباس های خیلی متفاوت از اون چیزی که من دیده بودم و آرایش های خیلی زیاد داشتن اما در کل اکثر بلوز و شلوار و کت بودن. البته قبلا اینطوریا نبود اما اونقدری هم به نظرم فرق نمیکرد. چند نفری هم تقریبا بی حجاب بودن اما دختر چادری و حجاب کامل هم کم نبود.


اول رفتیم یه قهوه سرا که همون نزدیکی بود. خاله ام و خواهرم قلیون سفارش دادن که 100 هزار تومن شد. هیچ ایده ای نداشتم که 100 هزار تومن یعنی چقدر. هی سعی میکردم تبدیل به دلار کنم ببینم زیاد میشه یا کم. با دلار حدود 25 هزار تومن میشه 4 دلار که چیزی نیست اما میگفتن که گرونه و کرج همین 35 هزار تومنه. خلاصه هنوز برای واحد پولی مشکل دارم و میذارم اونا خودشون حساب کنن. 



اونجا که بودیم دختر و پسرا دو تا دو تا با هم نشسته بودند. همچین چیزی هم ندیده بودم قبلا. قبلا دختر و پسر توی خیابون کنار هم بودن هم گیر میدادن. یه بار توی پارک حتی جلوی من و خواهرم رو گرفتن و ازمون کارت ملی خواستن. دختری که روی سکوی اونوری نشسته بود خیلی بد منو نگاه میکرد. نفهمیدم که برای چیه. شاید لباسم خوب نبود اما چشمشو از من برنمیداشت و منم نگاهش کردم و دیدم همینطوری ادامه میده و دیگه نگاهم رو برگردوندم. آخرشم نفهمیدم چرا اینطوری نگاه میکرد. با خاله و خواهرم نشستیم پای بساط قلیون. من دوست ندارم اما به خاطر اونا دو تا پک زدم. مامانم اصلا دوست نداره بدونه خواهرم قلیون میکشه و برای همین با خاله ام یواشکی میان. چایی و نبات شکلات و لواشک هم آوردن که خوردم. شاید سالها بود که لواشک نخورده بودم. 



بعد با هم راه افتادیم سمت پارک دانشجو. من اجازه گرفتم که برم دستشویی. وایی که چقدر بوی بدی میداد. اصلا یادم رفته بود همچین دستشویی های کثیفی وجود دارن. گفتم عجب غلطی کردم باید همونجا میرفتم. خلاصه که اصلا انتظارش رو نداشتم.


بعد رفتیم سمت خونه دوران بچگیم. راه رو گم کرده بودم اما شیرینی گل بانو یادم بود و از روی همون آدرس گرفتیم و پیداش کردیم. کسی که ازش آدرس پرسیدیم ماسک اش رو در آورد و با دستش آمد به بازوی من بزنه که توضیح بده و من ناخودآگاه خودمو کنار کشیدم و گفتم به من دست نزن. یه عکس العمل کاملا ناخودآگاه بود. یعنی شدیدا تعجب کردم که اصلا این چرا میخواد به من دست بزنه. طرف جا خورد و گفت یعنی چی دست نزن! خاله ام هم پرید وسط و گفت به خاطر کرونا. آدرس رو که داد گفت الان میتونم بهت دست بزنم و گفتم نه برای چی آخه و با دستش دو بار زد به کتف من. یعنی من همینطوری شاخ روی سرم که این چرا اینطوری میکنه.

ساختمان خونه قبلی امون رو خراب کرده بودن و به جاش یه آپارتمان جدید درست کرده بودن. خواهرم گفت که فیلم پارک وی توی خونه قبلی ما ضبط شده بوده و برای همین رفته فیلم رو خریده. اون پله های دوری که بدون ستون روی دیوار نصب بود هنوز یادمه. اون خونه برای یکی از دوستای بابابزرگم بود که توی امریکا دکتر مغز و اعصاب بود. اونجا رو برای دو سال به ما به قیمت خیلی کم اجاره داده بود. میخواست که ما اونجا بمونیم که کسی نره خونه رو بگیره اما پدر و مادر من راضی نبودن و گفتن نمیخواهیم زیر دین کسی باشیم و برای همین از اونجا رفتیم سمت تهرانسر و یه جایی اونجاها اجاره کردیم. بچه که بودم خیلی اجاره نشینی داشتیم. ما که از اونجا رفتیم یه مدت بعد دادگستری خونه رو تصاحب کرد. وکیل اون آقای دکتر خیلی دنبالش بود که پس اش بگیره اما آخرش هم نشد. الانم که اون خدابیامرز شده و دیگه نمیدونیم چه بلایی سر اون خونه آمد. از اون خونه اما خیلی خاطره داشتم. ما توی حیاط خونه فوتبال بازی میکردیم. یادمه روی سقف آخرین طبقه کبوتر لونه کرده بود و بعضی وقتا ما یواشکی میرفتیم به جوجه هاشون سر میزدیم. کلی توپمون از بالای دیوار افتاده بود بیرون تا بریم دنبالش و حتی یادمه توی باغچه خاک بازی میکردیم. چهارشنبه سوری ها همسایه ها نارنجک مینداختن توی حیاط و مامانم میگفت دست نزنین منفجر میشه. جوب کنار خونه آب نداشت اما یادمه که بچه که بودیم چوب کبریت مینداختیم و دنبالش میرفتیم ببنیم تا کجا میره.


من دو سال چهارم و پنجم ابتدایی ام رو توی دبستان امام رضا گذرونده بودم که نزدیک همون خونه بود. اونجا هم خراب شده بود و داشتن یه چند طبقه درست میکردن که نمیدونم قراره دوباره مدرسه باشه یا یه چیز دیگه. یه بار خانم هاشمی معلم چهارمم به مامانم گفته بود آرزوم این بود که 40 تا مثل پسر تو توی کلاسم بودن و مامانم هر جا میرفت تعریف میکرد. یادش بخیر آدم چه زود بزرگ میشه. قبل از اینکه برم امریکا به اینجاها سر زده بودم و همشون هنوز سر جاشون بودن. از کنار سلمونی نزدیک خونه امون هم رد شدم بچه که بودم یه بار موهام رو اینجا اصلاح کرده بودم و مامانم سفارش کرده بود که یه مدل خوب بزنن و طرف موهام رو رو به بالا زده بود و سشوار کشیده بود یه جوری درست کرد که اصلا خرمایی و بور شده بود و دیگه هیچوقت به عمرم موهام به اون خوبی نشدن. از شیرینی گل بانو هم شیرینی میگرفتیم. بچه بودم کلی راه بود از دم در تا یخچال انتهای مغازه اما الان به نظرم فقط چند قدم بود. چیزی که توی ذهنم بود یه مغازه با ده برابر سایز فعلی بود! من خیلی کوچیک بودم.


توی خیابون ها که بودیم حس ام این نبود که چقدر عوض شده. حس ام این بود که چقدر اینجاها به چشمم بزرگ میامده و الان به نظرم چقدر تنگ و کوچیک شدن. از خیابون ها که رد میشدیم همش حس ام این بود که چقدر ماشین ها داغون هستن. چقدر خیابون ها باریک هستن. انگار که بیست سال به عقب برگشته باشم. مغازه ها هم همه جا خیلی بیشتر شده بودن. آدما اما خیلی صمیمی تر از جاهای دیگه بودن. خاله ام خیلی راحت با هر غریبه ای حرف میزد و هیچ چیز عجیبی هم نبود.


برگشتیم پارک دانشجو. زمینی که ما بازی میکردیم هم دیگه خیلی عوض شده بود. یه Maze داشت که اونجا بازی میکردیم و یه سرسره خیلی بزرگ که دو طرف داشت و البته تاب. چقدر اونجاها بازی کردیم ولی الان دیگه مثل قبل نبود. 


سر پارک یه سری دکه درست کرده بودند برای فروش محصولات شب عید. آجیل و شیرینی و ... میفروختن اما خیلی شلوغ نبود.

دست گل اول توی فرودگاه (خوشایند نیست اگر دوست ندارین بخونین)

چمدون های من دیر آمد و منم دستشویی ام گرفته بود و فکر کردم اصلا بهتره اول برم دستشویی و بقیه چمدون هاشونو بردارن و منم رفتم دستشویی. اول دیدم از این دستشویی فرنگی ها هم دارن و گفتم چه خوب. شلنگ آب هم داره. رفتم تو دیدم که نمیتونم چمدون همراهم (Carry on ) و کیف کوله پشتی ام رو با خودم بیارم تو! یه جوری درست کرده بودن که فقط خودت جا میشدی. میخواستم تنظیم کنم که ببینم یه جوری به زور میشه جا شد یا نه که پام خورد به شیر آب و آب فواره زد روی شلوارم. کنار پای راستم خیس شد. نمیدونم آخه کی اینو طراحی کرده که حتی برای یه مسافر با بار اش جا نداره. تا حالا هیچ فرودگاهی اینطوری ندیده بودم. دیگه رفتم دستشویی های ایرانی اسلامی. اونجا هم چمدون به زور تو میامد اما خب جای مانور بیشتری داشت. به سختی بالاخره جا شدم. بیرون آمدنی دوباره پام خورد به شیر آب و فواره زد. نمیدونم من خیلی دست و پا چلفتی هستم یا اینکه واقعا طراحی اینجا خیلی بده. در هر صورت کلی به خودم خندیدم. گفتم یکی نگاه کنه فکر میکنه عجب آدم اوسکلیه این یه دستشویی هم مثل آدم نمیتونه بره. یه همچین چیزایی هیچوقت توی امریکا پیش نمیاد. یعنی یادم رفته دیگه.