زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

روز انتخابات

امروز روز انتخابات ریاست جمهوری ایران بود. من از سال 88 دیگه رای نداده بودم اما امسال تصمیم گرفتم که رای بدم. چیزی که قانعم کرد این بود که در هیچ جای دنیا تحریم انتخابات جواب نداده. در شرایطی که احزاب سیاسی کشور دعوت به شرکت در انتخابات میکنن تحریم انتخابات معنی نداره. اتفاقا تحریم در این شرایط نتیجه معکوس داره و احتمال این رو زیاد میکنه که افراد نالایق سر کار بیان. در هر صورت به نظرم کارنامه آقای روحانی توی این چهار سال فرای انتظار من بود. اگرچه هنوز زوده که تاثیر بسیاری از سیاست های صحیح پیگیری شده توی دولت ایشون رو دید اما واقعا کاری که ایشون کردند دور از تصور بود.



دلیل دیگه ام این بود که زندگی توی امریکا به من نشون داد که چقدر مردم کشورم از مردم سالاری به شیوه ای که اینجا در جریان هست فاصله دارند. مثلا بحث حق و حقوق اینجا خیلی مسئله بزرگی هست و همه چیز تا آخرش پیگیری میشه که تا جایی که میشه حقی ضایع نشه و یا اگر شده غرامت پرداخت بشه. سطح فرهنگی مردم به مراتب بالاتر از متوسط ایران هست و این به خاطر دسترسی بهتر به نظام آموزشی و اطلاعات هست. جایی هم که فرهنگ مردم نمیرسه قوانین دست و پاشونو میبنده. مثلا اینجا کسی اجازه نداره به خاطر سن, نژاد, دین و ... کس دیگه ای رو استخدام نکنه. یعنی قانونی نیست و اگر کسی همچین کاری رو کنه قابل پیگرد هست. با حرف زدن با بعضی از این خر مذهب های اینجا دیدم که بدشون نمیاد که فقط هم مذهبی های خودشونو بگیرن اما قانون جلوشونو میگیره. مورد دیگه هم اینه که قوانین پویا هست. این نیست که یه قانونی که کار نمیکنه و مشکل داره رو بگن خدا گفته اینطوریه و تا آخر دنیا عوض نمیشه. جامعه ما سالها با این طرز تفکر فاصله داره. اصلا خود مردم عامل این موضوع هستند. داشتم مصاحبه های صدا و سیما رو در مورد رد صلاحیت کاندیداها نگاه میکردم. گزارشگر از مردم میپرسید که به نظر شما آیا شورای نگهبان باید دلیل رد صلاحیت کاندیداها رو اعلام کنه؟ مصاحبه شونده هم یکی پس از دیگری با دلایل دور از عقل میگفتن که نه نباید اعلام کنه. یکی میگفت که اصلا مردم باید برای چی بدونن. من خودم علاقه ای ندارم بدونم چون کسانی که توی شورای نگهبان هستند بهتر میفهمند و اصلا کارشون اینه. اون یکی میگفت که چون ممکنه که کار بدی کرده باشند و پای آبروشون در میون باشه نباید اعلام بشه. منم هاج و واج که چطور یه انسان میتونه با این دلایل خودش رو از حق طبیعی خودش که دانستن هست محروم کنه. حالا این آدم کجا میتونه در یه جامعه مردم سالار زندگی کنه که لازمه اش جریان آزاد اطلاعات و دانستن هست؟ 


جامعه امروز ایران از نظر بلوغ مثل یه کودک هست که نمیتونه خود سالار باشه و برای همین همیشه دنبال یه پدر یا ناپدری میگرده که ازش سرپرستی کنه. خیلی از مدعیان مردمسالاری هم کارشون اینه که بگن این ناپدری فعلی خوب نیست شما باید خودتون سرنوشتتون رو در دست بگیرین  که تا وقتی که این بچه طغیان میکنه و ناپدریش رو ترک میکنه خودشون جای اون ناپدری بشینن. اینا خوب میدونن که این بچه هنوز بزرگ نشده و آخرش نیاز به ناپدری داره.

رستوران چینی

امروز بعد از مدت ها کسی رو که برام کار پیدا کرده بود دعوت کردم رستوران. برای ناهار رفتیم یه رستوران چینی که تا حالا نرفته بودم. فضای رستوران خیلی قشنگ بود. من یه غذای مغولی سفارش دادم که خوش مزه بود. اون از یه شهر کوچیک بود و میگفت که مردم دالاس خیلی welcoming نیستند. میگفت جایی که اون هست مردم خیلی گرم تر و صمیمی تر هستند. توی دلم گفتم تو که امریکایی هستی اینطوری میگی ما چی بگیم. کلا چهل دقیقه بیشتر توی رستوران نبودیم و بیشتر حرفامون در مورد این بود که کار چطوره و چطور میگذره.




پروژه جدید

شرکت ما یه پروژه جدید گرفته بود که از من خواستن اونو شروع کنم. برای همین محل کارم تغییر کرد و از امروز قرار شد یه جای جدید و روی یه پروژه جدید کار کنم. من تازه به جای قبلی عادت کرده بودم که عوض شد. باز اونجا چهار تا آدم رو توی طول روز میدیدم و یه جایی هم بود که قدم بزنم این ساختمون جدید اصلا اونطوری نیست. جای قدم زدنش هم فقط دور ساختمون هست که خیلی کمه. با این حال فکر میکنم که این پروژه برای من خوب باشه چون کار جدید هست و برای اولین بار میتونن سطح کار منو ببینن.



بازم شهربازی

دوباره امروز با یکی از بچه ها رفتم شهربازی. دیگه تصمیم گرفتم که وسیله هایی که همیشه میترسیدم رو سوار بشم و چشمم رو هم باز بذارم. این شد که Titan رو سوار شدیم. البته اونقدری که فکر میکردم ترسناک نبود و شایدم منم کم کم مثل امریکایی به نسبت این هیجان ها پر تحمل شدم. البته بعدش سر درد گرفتم اما نترسیدم. یادمه بار اول که این وسیله های کوچیکترش رو سوار میشدم اصلا نمیتونستم تحمل کنم و از اولش تا آخرش میترسیدم ولی الان دیگه برام عادی شده.




یه شب با دوستان قدیمی

امروز یکی از دوستان قدیمی زنگ زد و خونه اشون دعوت کرد که بریم آش رشته بخوریم. بعد از مدت ها باز بچه های قدیمی ای که با هم بودیم دور هم جمع شدیم و خوش گذشت.