زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

این روزا

قبل از اینکه بقیه سفر شیکاگو رو بنویسم میخوام یه کم در مورد این روزا بنویسم. قرار بود که شرکت ما چهار ماه پیش کار گرین کارتم رو شروع کنه. الان چندین ماهه و  هنوز قدم اول رو برنداشتن. این موضوع خیلی منو ناراحت کرد. آخه چرا مردم در مورد قول هایی که میدن اینقدر بی تفاوت هستن.  یعنی نمیشه روی هیچ کسی توی این عالم حساب کرد که سر حرفش باشه؟ همه کارها رو خودم باید تنهایی انجام بدم؟ خب انجام میدم اما مگه من چقدر وقت دارم که همه کاری کنم؟  بعد هم شروع کنن دو سالی حداقل طول میکشه گرین کارت بگیرم. یه جورایی دلم برای خانواده ام خیلی تنگ شده. یه دو روزی میشد که اصلاح نکرده بودم. امروز توی آیینه نگاه کردم و دیدم نصف موهای صورتم سفید شدن. میگم ای خدا پیر شدیم نشد یه سری برگردم ایران. این آگست میشه 6 سال که امریکام و نتونستم برگردم. دیگه داره میشه 35 سالم و فکر میکنم که نصف بیشتر عمرم رو طی کردم. اگرچه از مسیری که آمدم خیلی راضی ام اما فکر میکنم که چیزی هم به انتها نمونده و شاید نتونم همه کارهایی که میخوام رو تا قبل از مردنم تموم کنم. بابابزرگم 63 سالگی فوت کرد. خدا بیامرزدش خیلی دوستش داشتم. هیچوقت یادم نمیره که دبستان بودم برام دوچرخه خرید. یعنی اون دوچرخه بهترین کادوی زندگیم بود. فکر میکنم که منم احتمالا همین 60 سال اینا زندگی میکنم و فقط 25 سال مونده و انگار که تا حالا هیچ کاری نکردم.


الان یک هفته ای میشه که موبایلم خراب شده و کلی وقتم رو تلف کرده. دیگه فردا میخوام برم یه گوشی نو بخریم. یه چیزای اینطوری که پیش میان کارهای غیرواجب میشه آپدیت بلاگ به تاخیر میفته. فردا برم یه آیفن نو آخرین مدل بگیرم خودمو راحت کنم. خدایی این گوشی دیگه خیلی خیلی اذیتم کرد. چندین بار باتری گرفتم دو روز خوبه و یه دفعه کامل خاموش میشه. تا یه باتری جدید میندازم دوباره عین روز اول خوب میشه و باز دو روز بعد از اول. یه سری هم باتری امو گذاشتم توی فریزر و شارژ شد اما دیگه کار نکرد. خلاصه داستانی شد این گوشی. توی شرکت گوشیمو باز کردم که باتریشو عوض کنم و کارت SD اشو در آوردم که ببینم مشکل از اون هست یا نه و یادم رفت بذارم سر جاش. فرداش که رفتم شرکت دیدم کارت حافظه اش نیست. خیلی خیلی ناراحت شدم. این دو ماهه همه عکس هامو با گوشیم گرفته بودم چونکه لنز اون دوربین قبلی ام غبار گرفته بود و دیگه بیرون نمیبردمش.خیلی ناراحت شدم که عکس و فیلم های این مدت رو از دست دادم. باید یه دوربین همراه ضد غبار بگیرم. یه جستجویی کردم اما چیزی که سبک باشه بتونم راحت بذارم توی جیبم و کیفیتش هم خوب باشه پیدا نکردم.


در ضمن نمیشه هم گیتار تمرین کرد و هم تایپ کرد. ناخن های دست راستم رو بلند گذاشتم که بتونم باهاش گیتار بزنم اما تایپ کردنم رو با سختی مواجه کرده. فکر کنم فردا برم کوتاهش کنم. گیتار هم همه میگفتن آسونه. خیلی سخته. یعنی انگشت ها هی کش میان باز درست نمیشه بزنی. من چند جلسه ای رفتم جلو اما هنوز نمیتونم یه آهنگ بزنم. آکورد عوض کردن هم خیلی سخته. برای فردا بلیت کنسرت یانی دارم که براش خیلی هیجان زده ام. یه گوشی بگیرم کارهامو سر و سامون بدم بیشتر مینویسم.

شیکاگو - روز دوم و سوم و چهارم

امروز صبح که بیدار شدیم برف آمده بود. نزدیک هتل که کامل سفید پوش شده بود اما یکی دو ساعت بعد کم کم اکثرش آب شدن.هوا هم به طرز ناجوانمردانه ای سرد بود و باد میامد. اصلا یک دقیقه هم نمیشد بیرون ایستاد. منم لباس گرم خیلی نیاورده بودم. یه کاپشن فقط داشتم که سه چهار دست زیرش میپوشیدم که بتونم چند دقیقه بیرون وایسم. همش میگفتم ای خدا هوای به اون خوبی دالاس رو ول کردیم و آمدیم کجا!




فردای روز بعد ظهر برای پیاده روی آمدم بیرون که برم سمت مرکز شهر Evanston. اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد این زیر پل بود که چقدر داغون و قدیمی بود. یه همچین منظره های اصلا توی دالاس ندیدم.



مرکز شهرش هم مثل مرکز شهر شهرهای کوچیک نزدیک دالاس بود و هیچ چیز خاصی نداشت. تنها چیزی که میشد دید اینه که مکزیکی ها بسیار کم هستند و آسیایی ها اینجا خیلی زیادن. من رفتم توی فروشگاه تارگت که یه کلاه بگیرم اما گیرم نیامد.




روز بعد هم دوباره هوا خیلی سرد بود ولی دیگه برفی نبود.



بازم رفتم مرکز شهر Evanston و از این صحنه ها شکار کردم. قندیل ها همینطوری از پل ها آویزون بودن. تا اینجا که اصلا از بودنم راضی نبودم. مرکز شهر شیکاگو هم یک ساعتی دوره که بعد از کار بخوام برم هم خیلی نمیتونم بگردم و تازه هوا اینقدر سرده که برم هم کاری نمیتونم کنم.



امروز این خطوط سبز دوچرخه هم توی شهر نظرم رو جلب کرد که اینجا برای دوچرخه ها مسیر زیاد هست و خودشهرداری هم دوچرخه اجاره ای گذاشته.



شب خواستم که باز تلاش کنم و برم بیرون و شاید لباس گرم بخرم اما یک ربعی نبود که خارج شده بودم که برف گرفت و این شد که برگشتم.



امروز بعد از شرکت این همکار هندیم گفت که بریم رستوران. رفتیم یه رستوران پاکستانی به اسم Al-watan. امروز فهمیدم به این بچه هایی که از هند میان شرکتمون یه کارت اعتباری میده برای تاکسی که هرچقدر خواستن استفاده کنن. بعد یادم افتاد که پارسال من یه دوماهی این همکار هندیم رو میرسوندم هتل و راهم رو یه ربع نیم ساعتی دور میکردم و فکر میکردم که زن و بچه داره مثلا دارم بهش یه کمکی میکنم. اونم هیچی نمیگفت. یعنی واقعا نمیدونم اینا چه فکری میکن. اگر میدونستم که اینطوریه که هیچوقت همچین کاری رو نمیکردم.



توی رستوران هیچ کسی نبود. خود صاحب رستوران هم کلی طول کشید که برسه و غذا بیاره. اصلا امیدی نداشتم که غذاش خوب باشه اما خیلی خیلی فرای انتظارم بود و خوب بود.



عصر هم گفتم بیا بریم یه جایی اطراف ها بگردیم و اونم گفت حال ندارم و برگشتیم هتل. یعنی اصلا فان نیستن.