زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

ارتباط سادگی دیوانگی با نادانی

یکی از دوستان برای پست "نادان ها به بهشت نمیروند" نظر گذاشته بود که "خوش بحال دیوونه که لبش همیشه خندونه." این حرف بسیار صحیحه اما در جای خودش. در ادبیات ما بعضی جاها صفاتی مثل "دیوانگی" محترم شمرده شده و متاسفانه یه عده ای رو (اغلب از نادانان) به غلط انداخته که این صفات پسندیده نادان ها هست. باید بگم که اتفاقا افرادی که در ستایش دیوانگی سخن گفته اند بسیار دانا بودند.همون حافظ ای که میگه از مردم نادان ملامت ها کشیده میگه:

گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو

زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست

این دیوانگی پریشانی عشقه نه نادانی. و البته در مکتب عشق "کافریست رنجاندن." نه اینکه انسان به اسم دیوانه شدن خودش رو به نفهمی بزنه.

دیوانگی تنها صفت بحث برانگیزی هم نیست که ستایش شده. مثلا "سادگی" هم که اکثر مردم ممکنه معادل نادانی بگیرن هم ستایش شده  یادمه یکی از داستان های مثنوی (احتمالا دفتر ششم داستان اون سه پسر و پادشاه چین ولی دقیقش یادم نمیاد) که در ستایش ساده بودن. بازم هست مثلا این بیت:

گوهر آینه جان همه در ساده دلی‌ست

میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است

ساده دلی اینجا معادل نادانی نیست بلکه متضاد زرنگ بودن هست. متاسفانه چون اکثر نادان مردم ساده دل هم هستند به نظر میرسه که این افراد بیگناه باشند و به ترتیب اولی زشتی نادانی معلوم نباشه. در حالی که این دو تا کاملا مستقل هستندیه فرد میتونه دانا باشه و ساده دل هم باشه (زرنگ نباشه) و یا اینکه نادان باشه و ساده باشه.

به نظر من هیچ دلیل علمی و عقلی و انسانی و... ای وجود نداره که کسی بخواد نادان باشه. این پست رو در ادامه قبلی نوشتم که اگرچه مشخصه اما باز بر تفاوت نادانی و سادگی و دیوانگی تاکید کنم.

شرایط مطابق خواسته ها پیش میآیند

یکی از اسراری که یاد گرفتم اینه که شرایط آدم مطابق خواسته هاش پیش میاد. اگر کسی واقعا بدونه که چی میخواد و به سمتش حرکت کنه شرایطی پیش میاد که بهش برسه. به گذشته خودم که نگاه میکنم موارد بسیاری بودن که شبیه معجزه بودند اما پیش آمدند. مثلا سال آخر لیسانس من چون نمیخواستم برم سربازی تنها راه ممکنش این بود که برای تحصیل برم خارج از کشور یا اینکه فوق لیسانس ایران قبول بشم. در مورد خارج از کشور یه تحقیقی کردم و دیدم برای فوق لیسانس فاند نمیدن و برای لیسانس هم تنها امید این بود که روزانه دولتی قبول بشم چونکه خانواده ام دیگه پولی نداشتند که خرج تحصیل من کنند. همون سال که برای تحویل پرونده رفته بودم دانشگاه خیلی اتفاقی یکی از بچه های سال قبل رو دیدم که رتبه تک رقمی کنکور شده بود. الان نه اسمش یادم میاد و نه قیافه اش. در واقع اون موقع اصلا جدی نگرفتمش. ازش پرسیدم که چطوری تونسته این کار رو کنه و گفت که فلان کتاب ها رو خونده. من اون موقع اصلا فکر نمیکردم که این راهنمایی اینقدر زندگی ساز باشه برای من. فکر کردم که خب همه میرن اون کتاب ها رو میخونن شاید نخواسته بگه که چطوری خونده. خلاصه همینطوری کژدار و مریض اون کتاب ها رو خوندم. همون سال مجاز به انتخاب رشته نشدم اما رتبه ام خیلی نزدیک به مجاز شدن بود. با خودم فکر کردم که من که درست نخوندم اینقدر نزدیک به انتخاب رشته شدم اگر خوب بخونم حتما میتونم روزانه قبول بشم. به عقب که نگاه میکنم میبینم که صدها جا بوده انگار معجزه وار یه چیزی پیش آمده. 


چند وقت پیش کتاب Think and Grow Rich رو یه نگاهی مینداختم که همین موضوع رو داشت از زبان آدم های خیلی موفق میگفت. در واقع آدم به چیزی که میخواد فکر میکنه و در جهت به دست آوردنش تلاش میکنه. بعد به طور معجزه آسایی زمین و زمان حرکتشون رو عوض میکنن تا اون فرد به هدفش برسه. این مفهوم خیلی کلیه و ممکنه ایراداتی بهش وارد باشه مثلا چرا من فلان کس رو میخواستم بهش نرسیدم خب یکی دیگه هم میخواسته و حالا چرا زمین و زمان بین من و اون یکی اون رو انتخاب کرده خدا میدونه اما تجربه من میگه که هر وقت همچین چیزی پیش آمده خدا چند برابرش رو در آینده جبران کرده. در واقع مثل اینکه مثلا بگن ببخشید تلاش کردی و نرسیدی, بیا حالا چند برابر بگیر و رضایت بده! البته خب زمان میخواد که اون چندبرابر آماده بشه.

همه چیز تقصیر منه (The blame is on me)

چند وقت پیش که داشتم ویدئو های پاتریک رو نگاه میکردم یه چیزی ازش یاد گرفتم که دیگه هیچوقت یادم نمیره و اون اینه که "همه چیز تقصیر منه" به قول تیلور خانم "And I realize the blame is on me." نگاه قبلی من به مشکلات  این بود که تقصیر من نیست این به خاطر شرایطه یا تقصیر یکی دیگه است. من مجبور بودم اینطوری شد. در کل هیچوقت سعی نمیکردم که خودم رو مقصر بدونم. اگرچه این دیدگاه میتونه از زاویه "خود" درست باشه اما در کل دیدگاهی از موضع ضعف هست. یعنی من به خاطر شرایط آسیب دیدم و حالا برای اینکه ضعف خودم رو توجیه کنم میگم تقصیر هر چیزی بوده به جز خودم. 

امروز این دیدگاه رو به طور کامل عوض کردم. دیگه هر چیزی که میشه میدونم تقصیر خودمه.خوب که نگاه میکنم میبینم که در بسیاری از موارد تصمیماتی که گرفتم منجر به شرایطم شده. مثلا تا یه مدت زیادی من از دست استادم شاکی بودم. در حالی که الان میدونم تقصیر من بوده. من میتونستم سال دوم برم دانشگاه سن دیگو موقعیت خوبی برام جور شده بود اما فکر کردم کی حوصله داره دوباره از اول کوال بخونه و اونجا هم متوسط شش سال دکترا طول میکشه. اگر رفته بودم دیگه استادم هیچ تاثیری توی زندگیم نداشت. البته همه چیزا منفی نبوده. مثلا من توی شرایط ایران تصمیم گرفتم که برای پیگیری اهدافم از اونجا خارج بشم و اجازه ندادم که شرایط جلومو بگیره. درسته که شرایط منو کند کرد و کلی زمانم رو هدر داد اما در کل الان راضی ام. این نشون میده که تصمیمات من میتونه شرایط امو تعیین کنه. 

وقتی آدم به این درک رسید که از هر چی راضی نیست تقصیر خودش هست میتونه بپرسه که "چکاری میتونم کنم که اینو عوض کنم" و بعدش میتونه برنامه ریزی کنه که بهبودش بده.