چند وقت پیش یه کتاب خوندم که الان اسمش یادم نمیاد اما محتواش یه نکته خیلی خوب داشت که حس کردم مشکل کارم رو پیدا کردم. نمیدونم در موردش نوشته بودم یا نه ولی اگر نوشته باشم هم اشکالی نداره تکراری بنویسم. توی دنیای امروز ما چیزی که بلد هستی اونقدری توی زندگیت تاثیر نمیذاره که آدمهایی که توی زندگیت هستن. حتی اینم خیلی مهم نیست که تو کی رو میشناسی. این مهمه که کی تو رو میشناسه. مثلا اگر تو استیو جابز رو بشناسی احتمالا تاثیر زیادی توی زندگیت نداره ولی اگر استیو جابز تو رو میشناخت شاید خیلی فرق میکرد.
همیشه از خودم میپرسیدم که آخه من با این همه دانش و تجربه چرا اونقدری که دوست داشتم موفق نشدم تا جوابم رو توی این کتاب پیدا کردم. همینطور پیدا کردم که چرا این همه آدم سر و دست میشکونن تا با این اوضاع بد زندگی بیان سیلیکون ولی زندگی کنن. اوضاع بد منظورم از نظر کیفیت زندگی هست.
پریشب با یکی از بچه ها مرکز شهر پالو آلتو قدم میزدیم. دم کافی شاپ Venetia که رسیدیم گفت اینجا جایی هست که ایلان ماسک و پیتر تیل سالها پیش جلسه داشتن و توافق کردن که شرکت هاشونو ترکیب کنن و Paypal رو ادامه بدن و ایلان ماست سایت x.com رو برای خودش نگه داره. خودش هم میگفت چند سال پیش همینجا با یکی از دوستاش در مورد هوش مصنوعی صحبت میکرده و یه نفر میاد باهاشون همکلام میشه و نه ماه بعد براشون یه چک سه میلیون دلاری میکشه.
این زمینه ای هست که من خیلی توش ضعیف بودم و ضعیف عمل کردم. سالها میخواستم یه کانال یوتیوب داشته باشم. هیچوقت حتی شروعش هم نکردم. چندین بار ویدئو ضبط کردم اما حتی آپلودش هم نکردم. نمیدونم چرا اینقدر میترسم. این چیزیه که دارم روش کار میکنم. جدیدا پیدا کردم که اگر به دیگران فکر کنم و فکر کنم که این چیزی که میذارم شاید به یکی کمک کنه ترس ام کم میشه.
این مدتی که گذشت یک ماهی رفتم اروپا. همه مرخصی های سال ام رو یک جا گرفتم و چند روزی هم تعطیلات بود. یک ماه کامل استراحت دادم. حتی یه چیز آموزشی هم گوش ندادم. خواب ام خیلی بهتر شد و روحیه ام هم تا حد زیادی ریکاور شد. خانواده رو هم آوردم استامبول و چند روزی با هم بودیم.
بابام خیلی پیر تر شده. دیدمش جا خوردم. هم لاغر شده بود و هم رنجور. شاید هیچوقت فکر نمیکردم این روز رو ببینم که بابام اینطوری باشه. انرژی اش هم خیلی کم بود و دو سه ساعت که بیرون بودیم دیگه خسته میشد میخواست توی خونه باشه استراحت کنه. مامانم هم پیر تر شده و دیگه انرژی سابق رو نداره. سفر هم رفتیم سعی میکنم یه طوری ببرمش که خیلی خسته نشه ولی بازم خسته میشد. این سالی که گذشت پدر یا مادر دو سه تا از دوستای نزدیکم فوت شدن. من با شنیدن خبر فوت هر کدوم گریه ام میگرفت. نکنه منم دیگه پدر و مادرم رو نبینم. نکنه یه اتفاقی براشون بیفته. این شد که گفتم حتما سالی یه بار جور کنم حتی اگر خودم ایران نمیرم یه کشور دیگه ببینمشون. ترکیه هم که با هم بودیم هی میگفتم نکنه دیگه نبینمشون. سعی میکردم بهشون خیلی خوش بگذره. به اصرار و زور میبردمشون رستوران و جاهای دیدنی. اونا همش نگران پول من بودن اما من نگران این بودم که چند بار دیگه توی زندگیم بتونیم این تجربه رو داشته باشیم.
برگشتنی یه مدتی دالاس بودم. سعی کردم خونه بخرم اما باز نشد. وقتم خیلی محدوده مخصوصا اینکه دو تا شرکت کار میکنم سخت میتونم برای زندگیم برنامه ریزی کنم. همینطوری آمدم کالیفرنیا تا یه مدت اینجا باشم. صبح ها برای میتینگ شرکت باید زود بیدار میشدم و باز خوابم خراب شد و هر چی زده بودم پرید! دوباره افتادم توی چرخه خراب شدن زندگی! امیدوارم که این تعطیلات دوباره ریکاور بشم. این شرکت هم معلوم نیست که برنامه اش برای سال آینده چی میشه. اگر نتونن پول بگیرن که تعطیل میشن.
الان تقریبا دو ماهی میشه که میرم تراپی. حس کردم که مشکلات روحی زیادی داشتم که حل نشده و تراپی ممکنه کمک کنه. چیزی که میرم بهش میگن روانکاوی تحلیلی. توی جلسات من فقط حرف میزنم و هنوز هیچ فیدبکی نگرفتم اما حس میکنم کمک میکنه. دو تا نکته تا حالا برام مفید بوده اینکه تراپیست من سعی میکرد از اتفاقاتی که به هم ربطی نداشتن الگو پیدا کنه. حس کردم که این الگویابی کار جالبیه. مثلا یه چیزی توی محیط کار پیش آمده بود و یه چیزی توی رابطه عاطفی ام و میگفت اینا ممکنه ربط داشتن باشن. حتی از حرف زدن و اینکه چیو اول میگم یا دوم اینم الگو پیدا کنه. من خودم تا حالا دقت نکرده بودم. معمولا بعد از جلسه یه حس سبک شدن دارم.
مدتی که اروپا بودم و قبل از اون خیلی گریه کردم. مدت ها بود گریه نکرده بودم. انگار همه غم و غصه ها توی دلم جمع شده بودن. یه جا خوندم به مشکل تیرویید غمباد هم میگن. یعنی بزرگ شدن غده رو ربط میدن به ناراحتی های یه نفر. گریه ها به نظرم خیلی کمک کردن بهم. کلی به خودم دلداری دادم و سعی کردم از خودم مراقبت کنم تا خوب بشم. زندگی برام خیلی سخت شده بود و شده. از بیرون خیلی چیزا خوبه اما از درون اینطوری نیست. بعضی وقتا حس میکنم که دچار بحران میانسالی شدم. بیشتر به زمان اهمیت میدم و بیشتر حس میکنم که اهدافم رو درست دنبال نکردم و شاید اینا باعث دردهای من شدن.
شرکت از امروز تعطیل میشه و من باید کارای شرکت دوم رو تموم کنم. امروز و فردا رو حسابی کار میکنم و از پس فردا استراحت میکنم. کالیفرنیا قراره یه بارون شدید بیاد. شاید تعطیلات اونطوری که میخوام نباشه. شاید دوست داشتم که یه مدت بازم استراحت کنم و فکر کنم که از زندگی چی میخوام. یه زمانی بود که من خیلی میدونستم چی میخوام. این روزا انگار همینم سخته. انگار خیلی چیزا میخوام که از توانم خارجه. دوست دارم هیچ کسی مریض نشه. هیچ کسی رنج نداشته باشه. هیچ کسی درد نکشه. هیچ کسی از عزیزانش دور نباشه...بچه که بودم میگفتم من بزرگ میشم اینقدر که همه این چیزا رو درست میکنم. الان فکر میکنم که نمیتونم و این نتونستن برام دردناکه.
خیلی دوست داشتم که اینجا بیشتر مینوشتم. وقت نداشتن بهانه است. سال اول دکترا واقعا کمترین وقت رو داشتم اما باز مینوشتم. این روزا اما میبینی ساعت ها شطرنج بازی میکنم تا فقط ازین دنیا فاصله داشته باشم و بتونم بعدا ذهنم رو جمع کنم. حتی بیشتر روزا کارهای مهم ام رو هم انجام نمیدم و عقب میندازم تا بعد از ددلاینش. مدام از خودم میپرسم چرا ولی دلیلی هم پیدا نمیکنم.
به عنوان یه دهه شصتی ما هر جا که بریم مشکلات هم باهامون میاد. بعد از این همه زحمت و مهاجرت و سختی رسیدیم به دوره ای از تاریخ امریکا که از نظر کلان اقتصادش در حال دگرگونی هست. هر چیزی یه دوره ای داره (Cycle) و دوره قدرت اقتصادی امریکا هم رو به اتمام هست. دقیقا همون بلایی که جمهوری اسلامی با چاپ پول سر ملت ایران آورد دولت های اخیر امریکا سر مردم اینجا دارن میارن. اولا فکر میکردم که نه اینا علم اقتصاد هست. بعدها فهمیدم که اینا متقلب ترین آدم های دنیا هستن. به قول یکی اگر یه نفر صلاحیت داشته باشه که بگه پانزی اسکیم چی هست خود شخص پانزیه. در موردش قبلا نوشته بودم. پانزی سالها پیش گفته بود سیستم مالی دنیا یه پانزی اسکیم بزرگ هست. نمیدونم باید چهل سالم میشد تا بفهمم این حرف یعنی چی.
اما به قول یکی فعلا قواعد بازی همینه و ما هم قدرتش رو نداریم که بخواهیم بازی رو عوض کنیم و باید با همین قواعد پیش بریم. امسال دلار امریکا 12 درصد نسبت به ارز های دیگه و بالای 40 درصد نسبت به طلا کاهش پیدا کرده. روندی که احتمالا ادامه پیدا کنه. دکتر استیو هنکه اعتقاده داره که طلا از 3800 دلار امروز جا داره به 6000 هم برسه. سرعت بالا رفتن قیمت ها توی ایران که وحشتناکه. اینجا هم کم کم داره همینطور میشه. من اصلا باورم نمیشه که اول سال میشد طلا رو 2000 تا خرید. تا همین چند وقت پیش هم 3300 بود باز نخریدم. بعضی میگن میاد پایین دوباره تا 3500 بعضی ها هم میگن دیگه جای پایین آمدنی نداره. ما تجربه ایران رو داریم که طلا که رفت بالا دیگه پایین نمیاد و اگرم بیاد موقتیه. فعلا موندم پولایی که پس انداز کردم رو چکار کنم. اوضاع خونه هم خوب نیست. یعنی نرخ بهره وام مسکن خیلی بالاست و حتی برام منم به صرفه نیست که خونه بخرم. فقط کسانی که زوج باشن و هر دو کار پر درآمد داشته باشن میتونن بدون دغدغه خونه بگیرن.
جایی که کار میکنم این هفته میتینگ داشتیم و میگفت شرکت به خاطر تعرفه نه تنها سود نکرده بلکه همونقدری که پارسال سود کرده ضرر کرده و شرایط اینطوری نمیتونه ادامه پیدا کنه. نمیتونم در مورد اعداد و ارقامش صحبت کنم اما وحشتناک هست. گفتن از سال دیگه مجبوریم قیمت ها رو بالا ببریم. چیزی نزدیک به بیست درصد افزایش. یه جاهایی هم از کیفیت محصول کم کردن که ضررشون کم بشه. اما همینجوریش هم مشتری پول نداره که بخواد کالای گرونتر بخره و باز ممکنه نتونن جبران کنن.
انگاری که مشکلات با ما حرکت میکنن و دنبالمون میاد. متاسفانه احتمال جنگ هم خیلی خیلی زیاده. دقیقا مثل کسی که یه چیزی داشته و حالا داره از دستش میده به خاطر خرابکاری های خودش اما میخواد دعوا راه بندازه که موقعیتش رو حفظ کنه (امریکا رو میگم و جنگ هایی که راه میندازه)
چند روز پیش یه کلیپ نگاه میکردم از نیکولاس نسیم طالب. میگفت که ایران و ترکیه ابرقدرت های آینده دنیا خواهند بود. خوبه توی این همه خبرهای بد یه آدم معتبر و تحصیل کرده و کار درست همچین نظری داره. من خودمم خیلی امیدوارم که اوضاع ایران درست بشه. روزی نیست که خانواده ام و ایران فکر نکنم مخصوصا وقتی میبینم که امریکا روز به روز به جمهوری اسلامی شدن نزدیکتر میشه. منظورم این نیست که اسلامی میشه منظورم اینه که همه کارهایی که اونا میکردن اینا هم دارن میکنن با یه مقیاس و ابعاد بزرگتر.
از مرگ چارلی کرک هم یه جمله ای بنویسم. من خیلی ازش بدم میامد فکر میکردم آدم عوضی ای هست. این اواخر اما حس کردم که داره کم کم متوجه میشه که شاید یه جاهایی هم اشتباده میکنه. وقتی که اونطوری به قتل رسید خیلی ناراحت شدم. یه قتل حکومتی! از ته قلبم خواستم که سعادتمند بشه چون فکر میکنم واقعا دنبال حقیقت بود فقط در حال حاضر نقطه نظرات اشتباهی داشت. اونم قربانی یه عده آدم نفهم شد. حس میکنم قتلش مثل قتل هزاران آدم بیگناه بود توی ایران بود که به خاطر یه بمب خبری و تغییر جریان افکار عمومی انجام شد. هواپیمای اوکراینی یادمون نرفته. کشتی سانچی و هلکوپتر و اتوبوس های واژگون شده و... قتل های زنجیره ای و... انگاری اینجا اونجا نداره... همشون یه کتاب رو خوندن و به یه اندازه رذل و کثیف هستن. کسانی رو هدف قرار میدن که خونی روی دستشون نیست و برای قاتلین هزاران هزار کودک و زن بیگناه فرش قرمز پهن میکنن.
خیلی این سئوال رو از خودم پرسیدم که با برادران یوسف چکار میشه کرد. با این عوضی های نفهم که یوسف رو توی چاه میندازن چکار باید کرد. تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که باید عزیز مصر شد. باید اینقدر ازشون بزرگتر شد تا خودشونم بفهمم دنیا ارزش این هم جنایت رو نداره. کاشکی ما میتونستیم. کاشکی ته چاه نبودیم و ریسمان کمک الهی از آسمان برامون میامد و همه ازین چاه بیرون میامدیم و سربلند میشدیم
اینقدر روزا زود میگذره که اصلا باورم نمیشه. شاید دو ماهی میشه که کات کردیم ولی من هنوزم هر روز و هر دقیقه بهش فکر میکنم. اینقدر زندگیم باهاش عوض شده بود که هنوزم باورم نمیشه که نیست. هفته پیش تقریبا هر شب خوابش رو میدیدم. خیلی چیزا هم طول روز اتفاق میفته که به یادش میفتم. واقعا تموم کردن یه رابطه از سخت ترین کارهایی هست که یه نفر میتونه توی زندگیش انجام بده مخصوصا اینکه طرف مقابلت رو دوست داشته باشی. از نظر شخصیتی خیلی آدم فوق العاده ای بود. این حس رو بهم میداد که با همه تفاوت های زیادی که با هم داریم نیمه گمشده هم هستیم. ولی خب همیشه زندگی اون طوری که آدم انتظار داره پیش نمیره. کاشکی زندگی اینقدر سخت نبود و آدمایی که دوست داری میتونستن همیشه کنارت باشن.
وضع جسمی ام این مدت بهتر نشده. لبنیات و گلوتن و ... رو هم برای سه ماه حذف کردم و هفته پیش باز آزمایش دادم. هیچی بهتر نشده بود. تنها چیزی که حالم رو یه کم خوب میکنه ورزش سنگین هست. ولی بعد از اونم بدنم به خواب بیشتری نیاز داره که به خاطر کارم نمیتونم به اندازه کافی داشته باشم و دو روز بعدش از پا میفتم و حتی نمیتونم کار کنم.
این مدت با دو سه تا مشاور هم حرف زدم. جلسات تراپی هم هیچ کمکی بهم نکرد. من فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم. همیشه هم اینطوری بوده. تقریبا کمک دیگران در اکثر موارد در حد هیچ و ناچیز بوده. خوش به حال اونایی که یکی بهشون یه چیزی میگه متحول میشن و درست میشن.
دارم برنامه ریزی میکنم که ماه نوامبر رو اروپا باشم. گفتم مامانم از ایران بیاد. بابا هم کار داشت و گفت برای چند روز نمیارزه بخوام برم دنبال ویزا. ازش خواهش کردم یه چند روز بیاد ترکیه تا اونجا همدیگرو ببینیم. دوست داشتم ایران بود. دلم برای همه خانواده تنگ شده. دوست داشتم که میشد کار نداشته باشم.
کار استارت آپ ام رو یه مدت تعطیل کردم تا یه پروژه قردادی رو انجام بدم. هنوزم دارم روی اون کار میکنم. کار خوبیه ولی از همه اون کار فقط 100 هزار تا به من میرسه که 50 هزار تاشو هم باید مالیات بدم. شکایتی ندارم ازش ولی کاشکی میتونستم روی پروژه خودمم کار کنم. دیگه رمقی برام نمیذاره سه تا شرکت رو نمیشه جلو برد واقعا.
صد تا کار عقب افتاده دارم. یه روز پر از انرژی میشم میگم همه کارا رو تا آخر سال ردیف میکنم. فرداش هیچ انرژی ای ندارم و فقط میخوام تنها باشم یه گوشه و با هیچ کسی هم حرف نزنم و بذارم زمان بگذره شاید زمان درستش کنه.
خیلی وقت بود ننوشته بودم. شاید چون اون دوست نداشت. اینم یکی از موارد تفاوت ما بود. خیلی دوست دارم بنویسم. قطار زندگیم مدام ریل عوض میکنه و به من سرگیجه میده. اول سال یه سری هدف میذارم و وسط سال میبینم که اصلا رفتم یه کار دیگه کردم. یه عالمه چیز یاد گرفتم که از هیچ کدومش استفاده درستی نکردم. هر دفعه میگم ماه دیگه هفته دیگه سال دیگه... از اهداف امسال به هیچ کدوم نرسیدم! یعنی از هر کدوم یه کم زخمی کردم و همشونو ناتمام گذاشتم.
وقتی که ایران بودم همیشه فکر میکردم که امریکا باشم خیلی راحت میتونم پروژه هامو به یه جایی برسونم و میلیونر بشم. خدایی هم خیلی براشون تلاش کردم. چه روزهایی که آخر هفته ها همش داشتم روی پروژه هام کار میکردم و مسیر رو بلد نبودم.
خیلی طول کشید تا بفهمم چرا روش ام اشتباه بوده. واقعیت اینه که سیستم اقتصادی دنیا برعکسه. در واقع یه عده کلاهبردار زرنگ به اسم بانک و بانکداری هر وقت که دلشون بخواد دست توی جیب ملت میکنن. اسمشو بخوان بذارن پول چاپ کردن یا افزایش نقدینگی یا تسهیل اقتصادی Quantitative Easing یا هر چی. اینه که هر بار پول چاپ میکنن قیمت همه چیز میره بالا و درآمدها کمتر میشه.
انگار اینجا ایران چهل سال پیش هست. توی این ده ساله هم روند نزولی شرایط کامل مشخصه. مثلا پلینو با 350 هزار دلار میشد یه خونه خوب گرفت. الان اون شده 700 هزار دلار. ماهیانه وام اون موقع میشد 2000 دلار و الان 4500 دلار. حتی منی که دکترا دارم و یه جای خیلی خوب کار میکنم جرات ندارم ماهی 5000 هزار دلار برم زیر بار قسط که اگر خدایی نکرده کارم رو از دست دادم زندگیم به عقب برگرده. بماند که همون خونه کالیفرنیا شده یک میلیون و هفتصد و اگرم بخوام حقوقم نمیرسه که بخوام وام بگیرم. همینطوری هم که ارزش دلار به نسبت طلا آمده پایین این مدت. ناپایداری اقتصادی و اینکه هر روز بیدار میشن یه تصمیم میگیرن هم که عین ایران شده.
برمیگردی میبینی که یه عده ای دانشمند نما آمدن توی دانشگاه ها و علم اقتصاد درست کردن که کاملا مشخصه فلسفه اش مشکل داره و همیشه پولدارها رو پولدارتر میکنه و فقیرها رو فقیرتر (کنز رو میگم که اتفاقا ریشه اشو بررسی کنین میبینین به کدوم کشور و طرز تفکر نزدیکه). ما چون ایران اینو تجربه کردیم خیلی راحتتر درکش میکنم اما اینجا هنوز مردم درک نمیکنن. فقط میبینن که سفره اشون کوچیکتر شده و در مخیله اشون هم نمیگنجه که فردا روز مثل ایران بشن.
نمیدونم قبلا در مورد Ray Dalio نوشته بودم یا نه. چند سال پیش کتاب Principle اش رو خونده بودم که خیلی کتاب خوبی بود. اون اعتقاد داره که چرخه اقتصادی امریکا به قله اش رسیده و دیگه داره از قله میاد پایین و دوران طلایی اینجا که هر کسی میتونست به رویاش برسه داره تموم میشه. نظرش اینه که قدرت های جدیدی مثل چین خیلی رشد میکنن و امریکا هم توان مقابله باهاشون رو نداره. چین هم که خودمون میدونیم از چه جنسی هستن و تنه اشون به تنه ما کم نخورده.
خیلی طول کشید که بفهمم همه دنیا با سیاست اصلاح طلب اصولگرا اداره میشه. اینکه هر دو از یه قماش هستن و دلشون به حال مردم نسوخته و هر کسی هر چقدر بتونه بیشتر بکنه و برای رسیدن به قدرت دست به هر کار کثیفی بزنه. شاید قابل باور نباشه برای خیلی ها که بگم چین و امریکا دقیقا همین رابطه رو دارن و دموکرات ها و جمهوری خواه های امریکا هم همینطور. سیاست کلی همشون کنترل کردن و چاپیدنه فقط باید داستانی بسازن که مردم باور کنن و قیام نکنن.
نمیدونم این از ذات حریص انسان میاد که هر چی هم داشته باشه کمه تا حدی که اینطور سیستم رو دستکاری کردن که همه منابع رو برای خودشون بالا بکشن و به ملت چیزی نرسه. یا از قدرت طلبی بیش از حد میاد که بتونن افتخار کنن که زورشون رسیده دیگران رو برده خودشون کنن.
داستان یوسف خیلی عمیق تر از چیزی بود که عقل من میرسید. نوادگان برادران یوسف که اونو به چاه انداختن و قصد نابودی اش رو داشتن با کلاهبرداری و زرنگ بازی باورنکردنی ای امروز رگه های اقتصادی دنیا رو دستشون گرفتن و قصد نابودی هر کسی جز خودشونی ها رو دارن به هر قیمتی که بشه میخواد جنگ باشه یا تغییر تعریف واکسن.
به آدم عادی این چیزا رو بگی فکر میکنه یه چیزی مصرف کردی اما اگر سرنخ همه حقایق موجود رو بگیری میبینی که اینقدر واضح و روشن جلوی چشمت بوده که تعجب میکنی چرا تا امروز ندیدی. متاسفانه دسترسی به اطلاعات خیلی توی ایران محدود هست.
بعضی وقتا از خودم میپرسم که من چکار میتونم کنم. تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که بتونم از هر راهی که میشه پولدار بشم که برده کسی نشم. به نظرم هر کسی وظیفه داره که اگر توانش میرسه این کارو انجام بده