زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

کتاب ماورالطبیعی شدن اثر جو دیسپنزا و کانال عصرانه با مهسا

این مدت کتاب خیلی کتاب خوندم. حیف که نشد در موردشون بنویسم. ماورالطبیعی شدن جو دیسپنزا یکیش بود. ترجمه فارسی اش به صورت صوتی توی یوتیوب هم هست.


چیزی که در مورد این کتاب برام جالب بود اینه که این فرد خودش دکترای آکادمیک داره و این موارد رو به صورت ساینتیفیک بررسی میکنه. قبلا یکی از خواننده های این بلاگ برام در موردش پیام گذاشته بود ولی من دنبالش رو نگرفتم چون خیلی وقت پیش یکی از سخنرانی هاشونو گوش داده بودم و به نظرم توش چیزی نبود. آخه عده زیادی هستن که ازین چیزا برای خودشون کیسه دوختن و فقط پول ملت رو میگیرن و آخرشم یه عده ای رو سرگردون میکنن. خیلی اتفاقی از روی یوتیوب این کتاب رو پیدا کردم و کنجکاو شدم که بخونمش. به نظرم کتاب جالبی آمد.


این موضوع که کتاب بسیاری از مسائل ماورالطبیعی رو که برای بدن پیش میاد به صورت علمی توضیح میده برای من خیلی جالب بود. هیچوقت اینطوری به قضیه نگاه نکرده بودم. کلیت کتاب اینه که تجریبات عرفانی آدم ها رو بر اساس تغییرات مغزی بررسی میکنه. آخر هر فصل هم یه مدیتیشن ارائه میده. مدیتیشن ها به نظرم قابل فهم نبودن. اما کسانی هستن که با زبان بهتری همونا رو توضیح دادن. شاید مفیدترین قسمت کتاب هم همین مدیتیشن ها باشه ولی حیف که اونطوری که توضیح داده نمیشه دنبال کرد و انجام داد.


تجربه جالبی که خود آقای جو دیسپنزا در مورد شفای بیماری ها داشت از همه چیز برای من جالبتر بود. اینکه خودم مریض بوده و تونسته با مدیتیشنی که انجام میده بیماری اش رو شفا بده و مورد تعجب دکترها میشه. اینکه هر ساله بیماران زیادی که توی دوره هاش شرکت میکنن میتونن از دست بیماریهای حتی لاعلاج نجات پیدا میکنن. من همیشه دوست داشتم یه شرکت در زمینه سلامت داشته باشم که به آدما کمک کنم سالم باشن و مریض ها رو خوب کنه اما هیچوقت فکر نمیکردم کسی باشه که در این وسعت با مفاهیم ساینتیفیک و اندازه گیری این چیزها رو بررسی کرده باشه.


من قبلا مدیتیشن میکردم اما سالها بود که دیگه براش وقت نذاشته بودم. این مدت سعی کردم دوباره این وقت رو بذارم. تا الان که نتیجه خاصی نداشته و البته انتظاری هم ندارم ولی کاملا مشخصه که کیفیت مدیتیشن های امروزم نسبت به ده سال پیش خیلی کمتر شده. دوست دارم که بتونم دوباره تجربه قبلی رو داشته باشم. حس میکنم که امروز درک بهتری از خودم و چیزایی که توی زندگی میخوام دارم.


این مدت کانال یوتیوب "عصرانه با مهسا" رو هم نگاه کردم که یکی از دوره های جو دیسپنزا رو شرکت کرده بود.

https://www.youtube.com/watch?v=4iMjWM9WKms


به نظرم من بدون اینکه بدونم از این روش ها برای زندگی خودم استفاده میکردم. مهسا یه ایرانیه که از طریق ترکیه و بعد یونان و بعد هم برنده شدن لاتاری امریکا مهاجرت کرده به امریکا و الان لس آنجلس زندگی میکنه. ویدئوش کمک کرد تا بدونم توی اون دوره ها چیکار میکنن. یکی از ویدئوهاش بهم کمک کرد تا یکی از مدیتیشن ها رو که از روی کتاب نمیفهمیدم بفهمم. خیلی خوبه که ایرانی ها دارن کانال های مفیدی درست میکنن و تجربه اشونو در اختیار دیگران میذارن.

این مدت که گذشت

این مدت که ننوشتم برای اولین بار توی زندگیم وارد یه رابطه شدم. سئوالی که از خودم میپرسیدم اینه که چرا اینقدر دیر. چرا باید اینقدر طول بکشه که بفهمم جنس مخالف یعنی چی و یه رابطه چه معنایی داره. چون طرف ام دوست نداره که چیزی در موردش بنویسم و اصلا از سوشال مدیا و پابلیک خوشش نمیاد اینجا چیزی نمینویسم. تنها چیزی که برام خیلی جالب بود اینه که همینکه زندگیم روی روال قبلیش افتاد همه چیز دوباره مثل قبل شد. حتی رابطه ای که مدت ها دنبالش بودم بدون اینکه بخوام برم دنبالش بگردم خودش پیش آمد. اگرچه امروز نمیدونم سرانجام این رابطه چی بشه و نمیخوام هم در موردش بنویسم ولی خوشحالم که تونستم تجربه اش کنم.


شرکت جدیدی که کار میکنم خیلی خوبه. البته من خیلی بیشتر از بقیه کار میکنم. بعضی ها روزی 3-4 ساعت کار میکنن و بقیه اش شو آفه! من ولی میخواستم یاد بگیرم برای همین خیلی بیشتر زمان گذاشتم. سیستم شرکت های بزرگ رو دوست ندارم ولی به تجربه اش نیاز داشتم. الانم راضی هستم که همه انرژی ام رو نمیخورن و میتونم به کارهای شرکت خودم هم برسم.


مرخصی هامو نگرفتم که بذارم آخر سال بگیرم شاید یه سفر دیگه برم اروپا. دوست داشتم برم ایران خانواده ام رو ببینم اما با شرایط فعلی نمیدونم که اصلا بشه. حتی دوستان هم که میخواستن برن ایران نشد. اون موقعی که تصمیم گرفتم برم امریکا فکر میکردم گرین کارت بگیرم هر سال میرم ایران و تا اون موقع هم حتما روابط ایران و امریکا خوب شده. اما باز اینم بیشتر از زمانی که فکر میکردم طول کشید. شرکت قبلی خوبیش این بود که خیلی آزاد بودم.


خونه جدیدم رو توی دالاس خیلی دوست ندارم. هنوز مبلمان هم نخردیم. اینجا قدیمیه و آپارتمان اش اصلا به خوبی اونجایی که مرکز شهر بودم نیست. همون اوایل که لوله ترکید و ده روز معطل خشک شدن کف و اینا شدم. پارکینگ اش هم معمولا جا نداره و مجبور میشم جای بدون سقف پارک کنم و ماشینم همیشه کثیف میشه. لباسشویی و خشک کن اش هم لباسامو خراب میکنه. این مدت اینقدر جاهای خوب بودم که یادم رفته بود این لباسشویی های بعضی آپارتمان ها چقدر بد هستن. مطمئنم تا سال دیگه جا به جا میشم میرم یه جای خیلی خیلی خوب.


کارهای شرکت خودم خیلی خیلی کندتر از چیزی که فکر میکردم پیش رفت. انگار همه چیزهایی که میخوام رو خیلی دیرتر از زمانی که فکرشو میکنم به دست میارم. هنوز روال کارش درست نیست. اونایی که پارت تایم کار میکنن برام که اصلا منظم نیستن و یه ماه میبینی 10 ساعت وقت گذاشتن که انگار توی یک ماه به اندازه یک روز کار کردن. مدیریت پروژه با نیروی پارت تایم واقعا نمیشه. اونایی هم که اینترن هستن و فول تایم انگار براشون مهم نیست که کافی وقت بذارن و کلی هم اشتباه میکنن توی انجام کار. کلی هم زمان من میره برای بررسی کارهاشون. تنها جوری که تا حالا بد نبوده اونایی هستن که از upwork یه کار مشخص برای یه زمان مشخص بهشون پول دادم و اونا کار رو انجام دادن فقط کیفیت کارشون خیلی پایینه ولی حداقل کار میکنه. با این سرعت نمیدونم کی این پروژه ها به نتیجه میرسه. با تجربه ای که کردم فکر کنم بیشتر روی فریلنسرهای upwork هزینه کنم که کار سریعتر بره جلو. چند تا اپلیکیشن ساده با هوش مصنوعی دارم درست میکنم که هیچ تکنولوژی خاصی لازم نداره. حتی نمیدونم بشه ازش پولی درآورد ولی فکر کردم در بدترین حالت به عنوان نمونه کار ارائه میدم که بتونم برم پروژه قراردادی بگیرم. در بهترین حالت هم ممکنه بتونم اون پولی که میخوام رو از توشون در بیارم.


چیزی که مطمئنم اینه که 2025 برای من یه سال خیلی خوب میشه فقط اگر همین مسیر 2024 رو بتونم ادامه بدم. تا چند ماه آینده هم شرکت خودم به چند تا محصول رسیده. حس ام اینه که به چیزایی که براش برنامه ریزی کردم خیلی نزدیکتر شدم.

یه کم اینکه چی شد

نمیدونم چی در من عوض شد اما یکباره زندگیم یه ورق خورد. دوباره باور کردم که من باید همینی باشم که هستم.

یه دوره افسردگی که نمیدونم دقیقا کی تموم شد پلی شد برای پیدا کردن مسیری که میخوام

برگشتم یه نگاهی به گذشته کردم و اینکه چرا اون موقع اینقدر خوشحال و خوشبخت بودم و الان نیستم.

خیلی چیزایی که فراموشم شده بود کم کم یادم آمد

اینکه من یکی دیگه بودم و چی شد به اینجا رسیدم


ساعت ها با خودم خلوت کردم. ساعت ها رفتم کنار دریاچه و به خودم و آینده و اینکه چی میخوام و نمیخوام فکر کردم.

سعی کردم یادم بیاد که از کجا زندگیم منحرف شد.


یه چیزایی یادم آمد. زندگی ای که دوست داشتم بر اساس دیگران تعریف شده بود نه خودم. بعد از شکست پشت شکست و مشکلات توی روابط ام با دیگران سعی کردم که یه کم به خودم توجه کنم و خودم رو هم معیار قرار بدم و از اینجا بود که زندگیم منحرف شد. از اون بدتر اینکه همه این شکست ها رو هم سر خودم  و خدای خودم خراب کرده بودم و فکر میکردم که یه جای کار خرابه. اصلا یادم رفته بود که برای چی آمدم امریکا. یادم رفته بود که از زندگی چی میخوام. انگار که غرق یه دنیایی شدم که بهش تعلق نداشتم.


برگشتم دوباره فکر کردم که تا آخر عمرم چی میخوام. برای خودم هیچی نمیخواستم. من هر چی میخواستم رو برای خودم دارم ولی یادم آمد که برای دیگران خیلی چیزا میخواستم که الان با این وضعیت نمیشه. چیزایی که میخواستم رو لیست کردم. یه لیست به اسم Life Goals. دوباره خودم رو تعریف کردم اینکه ورژن جدید من کیه. چه خصوصیاتی داره. چه چیزایی توی زندگیش داره و چه کسانی دور و برش هستن. آخر سر هم تعریف کردم که برای تا آخر سال چه کارهایی رو باید انجام بدم تا بهش برسم.


چیزایی که خیلی کمکم کرد. اول از همه ورزش روزانه بود. ساعت ها پیاده روی یا وزنه توی باشگاه.

دوم خواب. گذاشتم تا میخوام بخوابم. البته قبل از کار جدیدم. خیلی خوابیدم. اینقدر که دیگه خستگی نداشتم.

سوم رویاپردازی. چیزایی که برای دیگران میخوام. خیلی چیزا بود. رویاهایی که توی سرم بود رو جلوی چشمام مرور میکردم و بهم انرژی میداد.

چهارم کار. برنامه ریزی پروژه های خودم رو شروع کردم و در راستاش یه کار هم گرفتم که درآمد داشته باشم بتونم هزینه پروژه هام کنم.

محیط دالاس هم خیلی کمکم کرد. اینجا یه گروه دوستی خوب دارم که اوقات فراغتم رو باهاشون میگذرونم. با هم بازی میکنیم یا میریم بیرون. دالاس خیلی بهتر از قبل شده از این بابت. ایرانی های خیلی خوبی آمدن و خدا شکر منم دوستای خوبی دارم.


چیزی نگذشت که دوباره صحنه های تکراری میدیدم. انگار که میدونستم این اتفاقات باید بیفته. بازم معجزه پشت معجزه فرای انتظارم.

بازم شدم اون آدمی که یه کاری برای یکی میکنم خدا چند برابرش رو بهم میده و این روزا خیلی بیشتر از انتظارم داده و داره کمکم میکنه.

شاید مهمترین چیزی که درست شد رابطه ام با خدا بود.به این نتیجه رسیدم که همه شکست هایی که باهاش مواجه شدم بخشی از فرایند بزرگ شدنم بوده و خدا از مهربانی سر راهم گذاشته و من نباید شکایتی میداشتم. اگر چیزایی که میخوام هم بدست نیاوردم مهم نیست چون خدا نخواسته و مهم نیست. مهم اینه که من بخوام و تلاش کنم. بازم شکست بخورم مهم نیست. شاید اصلا قسمت من این نباشه که چیزایی که میخوام رو داشته باشه. مهم نیست. مهم اینه که خدا چی میخواد برای من و چطوری میخواد.


این روزای خوش مثل گذشته

خیلی طول کشید ولی بالاخره از چاهی که توش افتاده بودم آمدم بیرون. بازم نسیم خوش روزهای شادم رو تجربه میکنم. از چند ماه پیش که برگشتم دالاس همه چیز کم کم عوض شد. انگار که باید یه مدت سرگردونی میکشیدم تا قدر این روزا رو بهتر بدونم.


چند ماهی اصلا نمیدونستم من کی هستم و چی میخوام و انگاری که دلم هیچی نمیخواست. انگاری که از دایره زندگی بیرون افتاده بودم و دوست هم نداشتم برگردم ولی دوباره افتادم نقطه وسط دایره. خیلی معجزه وار حس های گذشته یک به یک برگشتن. کم کم یادم آمد که کی بودم و اینجا چکار میکنم.

دوباره حس شهود ام برگشت. دوباره مغزم خاموش شد و احساسم منو اون راهی که میخواستم برد. بازم از ماه ها قبل میدونستم که قراره چی بشه.


برای کارهای مختلف اپلای میکردم شاید کاری بگیرم اما انگار از روز اول میدونستم که قرار هست که کجا برم کار کنم و چکاری کنم. روزی که آفر کار جدیدم رو گرفتم رو خوب یادمه. حتی یادمه که توی ذهنم بود حقوقش کمه و یه آفر بهتر هم داشتم اما اون روز بهم زنگ زد و بدون اینکه من چونه ای بزنم حقوق پیشنهادیشون از حقوق آفرهای هم که داشتم بالاتر شد. نمیدونم از کجا و چرا همچنین تصمیمی گرفتن اما برام مشخص بود که باز زندگیم به روال قبلی برگشته. مثل همون روزا دیگه دلم از قبل میگفت که چی میشه و میشد.


دوباره برنامه ریزی کردم و همه چیز مثل تیکه های پازل هی سر جای خودشون قرار گرفتن. پروژه های شرکت خودمو شروع کردم و کنارش هم کارهای این شرکت جدید رو جلو بردم. اگرچه خیلی آهسته است اما همینکه روی روال داره میره جلو خوشحالم.


هنوز جایی رو اجاره نکردم و ازین اتاق به اون اتاق میرم ولی بقیه زندگی سر جای خودش رفته. جایی که باید باشه. جایی که باید برم

خرگوش و لاکپشت (شعر)

به صحرا برجهید خرگوش زیبا      میانه دیدش او لاکپشت دانا

سلامی کرد و او عرض ادب کرد     ز احوال دلش حالش خبر کرد

بپرسید از ره دریا "که دانی؟"       بگفتا همرهی کن گر بخواهی

دوید خرگوش و همراهش روان شد     ازینجا تا بدان جا برجهان شد

نپایید دیری و  از وی شدی دور       بکردی سرزنش نایی چرا زود

"خودم" دانم چگونه ره بیابم     چرا باید که همراهت بیایم

بگفتا فاصله خواهم ازینجا       که بی ذوقی و خسته نه مرد این راه

نکردی وی صبر و سوی ناکجا شد      به چه افتاد و در عزلت نهان شد

اگرچه لاکپشت آهسته تر بود     قدم ها کامل و ثابت قدم بود

کسی کو پا به پا ناید به امروز       چگونه ره یابد او فردا بدین کوه

گرفتار آید آخر در یکی دام      کسی را  کو عجول است اندرین راه


مدت ها بود که شعر نگفته بودم. خیلی دوست داشتم که فرصت بیشتری داشتم برای نوشتن و برای زندگی اونطوری که میخوام.
روزها تند تند میگذرن ولی این روزا خیلی زندگی دوست داشتنی ای دارم