یه نگاهی که به گذشته میندازم میبینم که انگار روزهای کمی بوده که نسبت به جایی یا چیزی یا کسی حس تعلق داشته باشم. نمیدونم چرا اینطوری شد شاید بچه بودم اینطوری نبود. انگار که زندگی من به جای اینکه از مسیر اصلی بزرگراه بره همیشه توی کوچه پس کوچه هایی رفته که اصلا معلوم نیست راه در رو داره یا بن بسته.
اولین باری که این حس عجیب رو داشتم مدرسه راهنمایی ام بود. مدرسه نمونه مردمی قبول شده بود و اونجا رتبه 50 بودم. اما آدمای اونجا انگار خیلی برام عجیب غریب بودن. همه بچه خرخون بودن و من یه آدم معمولی بودم. درس هام همینطوری داشت افت میکرد و من نمیفهمیدم که چطوری اینا شیمی رو بهتر از استاده بلدن وقتی که هنوز درس نداده. هنوزم حس عجیب اون کلاس ها یادم نمیره. اینکه معلم جلسه اول میامد سئوال میکرد و تنها دستی که بالا نمیرفت جواب بده من بودم و یکی دو نفر دیگه. همه کلاس 20 میگرفت و من 18. انگار که فقط من توی اینا عجیب غریب بودم. یک ماه بیشتر اونجا نبودم که به خاطر اجاره نقل مکان کردیم.
دیگه مدرسه خوبی کنار خونه نبود. یه مدرسه دورتر میرفتم و همه چیز خوب بود. اونجا شاگرد اول مدرسه نبودم اما شاگرد سوم چهارم میشدم. بعضی کلاس ها شاگرد اولشون من بودم.
سال اول دبیرستان خانواده منو فرستادن یه مدرسه نزدیکتر که بتونم برادرهامو ببرم و بیارم. دبیرستان اصلا خوب نبود. تقریبا هر هفته کلاس ها تعطیل میشد چون بچه ها دست به یکی میکردن که سر کلاس نرن. معلم هم جلسه بعد میامد عصبانی به همه نمره کم میاد. بعد میگفت حالا که اینطوره منم درس نمیدم و امتحان میگیرم و از چیزایی که درس نداده بود امتحان میگرفت و تقریبا هیچ کسی بالای 10 نمیگرفت. منم به زور 12-14 میشدم. اون سال معدلم به زور 17 شد. ولی اصلا به اونجا هم تعلق نداشتم. خدا رو شکر خانواده متوجه شدن و منو فرستادن یه مدرسه خوب و اینبار همه چیز فرق کرد.
دبیرستان فردوسی فرق میکرد. مدیرش یه آدم خیلی توانا و خوبی بود و اونجا رو خیلی دوست داشتم. شاید با آدمای اونجا هم فرق میکردم اما روزای خوبی داشتم.
پیش دانشگاهی هم که نفهمیدم چی شد. اینقدر کلاس ها بزرگ و شلوغ بودن و منم درگیر کنکور که معلوم نشد اون سال چطوری گذشت. فقط میدونم که خیلی سخت بود. به اونجا هم حس تعلق نداشتم.
از قضای روزگار هم که افتادم دانشگاه آزاد یه شهر کوچیک که همه انتخاب هفتمی بودن و تنها کسی که کد رشته رو اشتباهی زده بود من بودم. بالاترین تراز اونجا با تراز من 1400 تا فاصله داشت! اینقدر با همه فرق میکردم که اصلا باورکردنی نبود. تجربه متفاوتی بود اما هنوزم نمیدونم که چرا مسیر زندگی من اینطوری گذشته. حتی برای کارشناسی هم که آمدم آزاد شیراز باز خیلی فرقی نکرد اما باز یه گروهی از دوستان بودن که با هم خوش بودیم.
فوق لیسانس هم حس میکردم خیلی از بچه های دانشگاهمون کمتر بلدم و همینطور هم بود. شاید تنها جایی که حس تعلق داشتم بهش همینجا بود با وجود اینکه درسم به خوبی بچه های اونجا نبود. هم استاداشو دوست داشتم و هم اینکه شهر خودم بود و هم به قول داداشم همه دانشجوهاش هم شبیه من بودن!
...
این سالهای امریکا هم همینطوری گذشته. حس میکنم دانشگاه فوق لیسانس ام از دانشگاه دکترام بهتر بود.
شرکت اولی که سه سال کار کردم هم همینطور بود. من تنها دکترا بودم. تنها مجرد سن بالا بودم. تنها آدم تخصصی بودم که هر مشکلی رو میتونستم حل کنم. بیشتری ها یه سری هندی بودن و یا بعضی مدیرهای امریکایی که تخصص فنی نداشتن. به اینجا هم حس تعلقی نداشتم ولی مجبوری موندم.
شرکت آخری هم که میدونین. اونم یه استارت آپ که شاید سه چهار ماه اول حس میکردم که بهش تعلق دارم اما دیری نپایید که فهمیدم به اینجا هم برای من نیست. شاید به خاطر کم تجربگی بنیانگذارهاش بود. به هر حال این چند سال هم گذشت.
الان هم دارم برای کارهای مختلف اپلای میکنم. باز میبینم که به هیچ شرکتی نمیتونم تعلق داشته باشم. شرکت بزرگ؟ نه. شرکت کوچیک؟ نه. دالاس؟ نه. لس آنجلس؟ نه. سیاتل؟ نه... پس کجا؟
حتی دو سال پیش که برگشتم ایران به تهران هم دیگه حس تعلق نداشتم. انگار که من واقعا غربیه بودم اونجا. اینجا به ما میگن alien و به آدم فضایی ها هم همینو میگن. اولین بار که شنیدم برام لفظ عجیبی آمد اما الان فکر میکنم که شاید واقعا همینطور باشه.
حتی حس میکنم که به این دنیا هم تعلق ندارم. یعنی انگار به هیچ کسی و هیچ چیزی و هیچ جایی وابستگی و تعلق ندارم. شاید فقط خانواده ام ولی با اونا هم خیلی فرق کردم و نه منو میفهمن و نه من میفهممشون.
به نظرم این بالاترین حس غربته که به خودت هم تعلق نداشته باشی.
این مدت که کار ندارم یه وقتی گذاشتم که به قول قدیمیا ببینم دنیا دست کیه. شاید یکی از ناراحت کننده ترین کارهایی که کردم تا الان همین بوده. این چند ماهی که از جنگ اسرائیل با غزه میگذره فکر کنم دیگه همه فهمیدن که دنیا چه خبره. چطور یه عده برای گسترش مرزهاشون به زن و بچه و بزرگ و کوچیک رحم نمیکنن. دستگاه های دروغ پراکنی هم دستشون که نمونه وطنی اشو خودمون داشتیم و زیاد دیدیم. هیچوقت فکر نمیکردم که مبارزه ما اینقدر فراتر از مرزهای کشورمون باید باشه.
اروپا آخرین نبرد شاید تلخ ترین conspiracy یا مستندی باشه که دیدم. وقتی شروعش کردم فکر نمیکردم حوصله ام بشه حتی یک ساعت اولش رو هم ببینم اما من که فیلم و سریال رو هم به زور میبینم شب تا صبح نتونستم بخوابم تا اینو تمومش کنم و همه اون 12 ساعت رو پشت سر هم نگاه کردم.
فیلم اصلا مستند نیست و یک عالمه چیز میگه که هیچ رفرنسی نداره. مثلا میگه فلانی فلان چیز رو گفته اما هیچ جایی نمیگه که کجا همچین چیزی آمده و وقتی سرچ میکنی میبینی که نه همچین چیزی هم نگفته. اما مثل بقیه conspiracy ها یه سری حقایق رو داره (fact) که قابل انکار نیستن.
جالب ترین قسمت اش برام قسمتی بود که در مورد هیتلر صحبت میکرد. اینکه چطوری قبل از جنگ جهانی دوم سعی کرده که از جنگ جلوگیری کنه و اینکه چطور در طی چند سال آلمان رو متحول کرده. انگاری که ما با آلمانی ها مشترکات زیادی داشتیم و خودمون خبر نداشتیم.
اینا نکاتی هست که این فیلم باعث شد که بازنگری کنم:
1- مشکل اصلی اقتصاد جهانی هست و نحوه ای که سرمایه پخش شده. در واقع اقتصاد کنزی (dept) و کپیتالیستی capitalism باعث شده که یه عده ای خیلی بیشتر از حق اشون نه بر اساس خدماتی که به مردم رسوندن بلکه به واسطه دسترسی به پولی که داشتن پولدار بشن.
2- اقتصاد مارکسیستی یا سوشالیست هم بدتر از اونه و ظاهرا اصلا درگیری هیتلر با یهودی ها درگیری نژادی نبوده و اقتصادی بوده. توی ایران هم قبل از انقلاب خیلی از کسانی که دستگیر شدن و تحت کنترل بودن دنبال کمونیست بودن. یه جای فیلم از زبان هیتلر میگه که "من یهودی ها رو زندانی نمیکنم, کمونیست ها رو تحت تعقیب قرار میدن و اینطوریه که بیشتر کمونیست ها یهودی هستن" منو یاد حرفای محمدرضا شاه انداخت.
3- اقتصاد بر اساس مبنای ملی (Nationalism) میتونه نقطه وسط و بهتری باشه. شاید برای اولین بار به همچین مفهومی برخورد کردم. اینکه چطوری هیتلر تونسته بود با ملی گرایی و ملی کردن اقتصاد کشورش رو اینقدر پیشرفته کنه.
4- هلوکاست احتمالا خیلی بزرگنمایی شده. اون 6 میلیون که میگن حتی با ChatGPT هم بزنی به تفکیک کشور اعدادش به هم نمیخونه. همچنین هیلتر نسبت به کشورهای دیگه مثل لهستان یهودی های کمتری رو کشته که جای تعجبه. اگر یه سری رو هم فرستاده باشه اسرائیل که دیگه واقعا باید گفت هلوکاست افسانه ای من درآوردی بوده که مردم آلمان رو تا سال 2099 بدبخت کنن.
5- شاید تاریخ جنگ جهانی که ما خوندیم و توی فیلم ها دیدیم زمین تا آسمون با چیزی که بوده فرق کنه. مثلا اگر آلمان و طرفدارهاش پیروز میشدن شاید یه جور دیگه ای تاریخ اش رو مینوشتن. اینکه میگن تاریخ رو فاتحان مینویسن رو تازه برای اولین بار فهمیدم یعنی چی. سر کلاس تاریخ معلم تاریخ اینو میپرسید ولی من تازه الان که نزدیک چهل سالگی هستم دارم میفهمم یعنی چی.
6- دموکراسی یه بهانه ای بیشتر برای از بین بردن رهبران ملی گرای کشورها نیست. دموکراسی کار رو راحت میکنه چون یه سری از این دانش آموزان مدارس خودشون رو به اسم کاندیدا قالب میکنن و به زور میکنن رئیس جمهور کشورها که طرفدار خودشون باشه. کمونیست ها هم که با سرکوب کارشون رو پیش میبرن و فقط باید زورشون برسه.
7- دیکتاتورها هم اگر ملی گرا باشن مخصوصا اگر بخوان سیستم مالی خودشونو داشته باشن با جنگ از بین میبرن. ولی جنگ هزینه اش زیاده. وقتی دموکراسی باشه خیلی از مردم هم نمیفهمن چی میشه. مثلا فرانسه و کانادا و استرالیا و ... همشون مثلا دموکراسی هستن ولی مردمشون هیچ فرقی با مردم ما نمیکنن. ظاهرا همه دنیا بازی اصلاح طلب اصولگرای خودمونه و ما خبر نداشتیم. جنگ اصلی سیستم مالی هست و اینکه هیچ کشوری نتونه برای خودش تصمیم بگیره و اگر بتونه بشه کره شمالی. هر جایی که نشه دموکراسی داشت خب کمونیست رو جا میندازن. هر دو تا دو روی یک سکه هستن.
8- ظاهرا برنامه کلی گلوبالیست ها اینه که همه دنیا بشه مثل ونزوئلا. یعنی هی همه چیز گرون بشه تا جایی که هیچ کس نتونه هیچی بخره. ولی این کار باید خیلی آروم اتفاق بیفته که انقلابی پیش نیاد و جنگ داخلی ای نشه که مجبور بشن از اول شروع کنن. روشش هم راحته با سرعت کم پول چاپ کن! چاپ پول خیلی راحت یعنی درآوردن پول از جیب همه مردم و ریختن به جیب کسانی که بیشترین سرمایه رو دارن. هر حکومتی هم این کارو انجام بده مورد حمایت پشت پرده قرار میگیره.
9- حقوق بشر فقط ابزار دست این عده است. حرفای آنجلینا جولی توی این زمینه واقعا شوکه کننده است. آنجلینا جزو معدود سلبریتی هایی هست که واقعا دوستش دارم و فکر میکنم بیشتر از وظیفه انسانی اش عمل کرده.
10- ظاهرا همون بلایی که سر اسلام توی ایران آمده دارن سر یهودیت توی دنیا میارن. یه عده به اسم یهود و یهودی دارن همه جور جنایتی میکنن و یه عده یهودی ساده هم فکر میکنن دینشون همینه. اون عده ای هم که میفهمن که نه این نیست صداشون به جایی نمیرسه. از این علما نماها و مسلمون نماها که حتی یک عملشون با اسلام و قرآن جور در نمیاد توی ایران زیاد دیدیم دیگه. صهیونیست ها هم همونن نسخه یهودی. اینقدر این دو تا و روش هاشون شبیه هستن که انگار از روی هم نسخه برداری شدن. مثلا 11 سپتامبر و اون صهیونیست های دستگیر شده.
11- رهبران کشورها دارن بر اساس game theory یا نظریه بازی ها با هم کار میکنن. یعنی اصلا لازم نیست که بهشون برنامه رو دیکته کنن. هر بار کاری میکنن که در جهت اهداف گلوبالیست هاست مورد تشویق قرار میگیرن. هر بار کاری میکنن که در جهت منافع ملی اشونو مواخذه میشن. اونایی که این بازی رو بلد نیستن و یا نمیخواد بر اساس این قواعد بازی کنن رو هم نابود میکنن. هر کسی پول چاپ کنه ولی نذاره انقلاب بشه داره بازی رو درست انجام میده!
12- مهاجرت رو همه جا باید زیاد کنن که کشورها هویت ملی اشونو از دست بدن. الان میفهمم که چرا فرانکفورت شبیه یه شهر خاورمیانه ای شده بود تا یه شهر آلمانی. مهاجرت هم باعث میشه تقاضای سرمایه بره بالا و هم مهاجرها اکثرا خیلی آسیب پذیرتر هستن و راحتتر میشه کنترلشون کرد. مهاجرها ریسک انقلاب و جنگ داخلی رو کم میکنن.
13- شاید واقعا تمام مخالف های تشکیل federal reserve یا نهاد چاپ پول توی تایتانیک غرق شدن مثل اتفاقاتی که قبلا توی کشور خودمون هم افتاده. تایتانیک! فیلم های هالیوودی و سرپوش روی چیزایی که کسی نباید بدونه. یا JFK!
14- شاید واقعا نظام مالی غیر ربوی (بدون ربا) نظام منصفانه تری باشه. حتی ظاهرا بنیانگذارهای امریکا هم اینو میفهمیدن که نباید یه عده ای بتونن هر وقت خواستن به هر بهانه ای (مثل کووید و ...) دست توی جیب ملت کنن.
15- خیلی جالبه که خیلی از اون آدمایی که متعجب بودم که چطوری یه همچین اوسکلی میتونه اینقدر موفق بوده باشه توی همین دسته طرفدارهای صهیونیستها بودن! عجبا. جالبه که همشونم مخالف ملی گرایی بودن و باز عجبا. یه جاهایی توی امریکا مثل کالیفرنیا دیگه مفهموم ملی گرایی از بین رفته. مثلا دیگه کسی به پرچم امریکا احترام نمیذاره. چیزایی که دهه ها پیش اصلا به ذهن کسی خطور هم نمیکرد. اینجا فقط کوورش ندارن که نماد باشه و بخوان مقبره اش رو ببندن!
16- هیچ کسی هم در امان نیست چون همه سرمایه اشون "قرضی" هست. مثلا ایلان ماسک! هر کسی یا با این قواعد بازی میکنه و یا باید بیخانمان بشه و از بازی بندازنش بیرون.
هیچوقت به دنیا اینطوری نگاه نکرده بودم. هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر همه چیز خزه وار به هم متصل باشه. نه اینکه یه مستند نگاه کرده باشم یا یه سری conspiracy دیده باشم و به این نتایج رسیده باشم. اینه که بتونم از یه زاویه متفاوت از چیزی که بهم یاد داده بودن به دنیا نگاه کنم. خیلی چیزا هستن که ما از بچگی بهمون میگن و فکر میکنیم همینطوریه و درسته. اینقدر نهادینه شده که حتی برامون سئوال هم نمیشه. حتی به ذهنمون هم نمیرسه که شاید اصلا برعکسش درست بوده و ما شاید تا آخر عمر هم نفهمیم چی درست بوده یا نه.
https://europathelastbattle.net/
من زندگی خیلی متفاوت و عجیبی به نسبت خیلی های دیگه داشتم. هنوزم همینطوریه. من با یه عالمه کتاب بزرگ شدم. علاقه ام کتاب خوندن بوده و هست. ولی انگار یه چیزایی رو آدم باید دوباره یاد بگیره. این هفته کتاب بازی زندگی و چطوری آن را بازی کنیم فلورانس اسکاون شین رو خوندم.
https://www.youtube.com/watch?v=wJa5Ch0O4BI
یادمه که بچه بودم و رفته بودیم شیراز مهمونی خونه خاله ام. ترجمه فارسی این کتاب توی یه کتاب به اسم چهار اثر از فلورانس اسکاون شین بود و اونجا خونده بودم. یادمه همه داشتن بازی میکردن و من یواشکی این کتاب رو از کتابخونه اشون برداشته توی همون چند ساعت مهمونی خوندم. بعضی وقتا یه چیزایی آدم از بچگی میخونه و وارد ذهن اش میشه و بعدا که بزرگ میشه فراموش میکنه. کتاب خیلی قدیمیه. الان که یه مدت امریکا زندگی کردم و با بعضی از فرهنگ های اینجا آشنا شدم کتاب قابل فهم تر هست مخصوصا اون قسمت هایی که از مسیحیت میاره برای من که بچه بودم و توی اون سن اصلا قابل درک نبود.
اینبار که کتاب رو خوندم یه دید دیگه ای داشتم. اون زمان شاید هر چیزی که توی کتاب بود برام واضح بود که باید اینطوری باشه. اینبار که میخوندم اینطوری بود که بله از این زاویه دید هم میشه به موضوعات نگاه کرد. احتمالا این زاویه دید خیلی در حس آدم به زندگی هم تاثیر مثبتی داره. ظاهرا برای من اینطوری شده که تا حدود 32 سالگی با این زاویه دید شهودی (intuition based) و جادویی به زندگی نگاه کردم و زندگی رویایی ای رو تجربه کردم (نه همیشه ولی بیشتر وقتا). بعد از اینکه حس کردم نمیتونم با آدمای دور و برم درست ارتباط برقرار کنم سعی کردم که زاویه دید اونا رو هم یاد بگیرم اینقدری که تجربه زاویه دید شهودی رو فراموش کردم. مثال بزنم شاید بهتر باشه.
یکی از گفته های کتاب اینه که آدمایی که وارد زندگی ات میشن خوب یا بد نیستن هر کسی معلمی هست که یه چیزی رو بهت یاد بده و بره. توی زندگیم تقریبا همیشه این زاویه دید رو داشتم و حتی اون موقعی که قلبم رو میشکست اینو قبول میکردم که اینم یه تجربه هست و باید یاد بگیرم. یه جایی حس کردم که بقیه آدما اصلا اینطوری به موضوعات نگاه نمیکنن. برای یکی از دوستای من خیلی واضح بود که با منطق میتونست بگه که مثلا این آدم فلان رفتار رو داشته و تو این رفتار رو داشتی پس قاعدتا هم باید اینطوری میشده. یعنی به جای نگاه شهودی نگاه منطقی داشت. برام جالب بود که اینطوری هم میشه به موضوعات نگاه کرد اما حس میکنم این چند سالی که سعی کردم که این نگاه منطقی (یا آماری) رو یاد بگیرم پایه های فکری ام رو هم فراموش کردم و زندگی هم دیگه برام مثل قبل شیرین و راحت نیست.
مهم نیست که این نگاه که آدما همه فرستاده خدا هستن که یه چیزی بهم یاد بدن درست باشه یا غلط, منطقی باشه یا غیرمنطقی. مهم اینه که این نگاه باعث میشد که خیلی راحت از کنار خیلی مسائل بگذرم. خوبیش این بود که هیچوقت هیچ جا اذیت نمیشدم و هر جا هم مشکلی پیش میامد یه دستی از غیب میامد و منو نجات میداد. شاید نوشته بودم که چطور همون دو هفته اول با استادی که قرار بود دستیارش باشم به داستان خوردم و چطوری خدا کمک کرد که نجات پیدا کنم. اگر این اتفاق مشابه الان رخ میداد شاید روزها یا هفته ها وقت منو میگرفت که ببینم چکار باید میکردم و چی میشد و شایدم آخر سر کمکی در کار نبود.
یه موضوع دیگه که یادم رفته بود این بود که ترس نقطه مقابل ایمان هست. اینا رو همه میدونستم ولی انگار که یادم رفته بود. من قشنگ یه آدم نترس بی پروا بودم که بدون اینکه بفهمم دست به هر کاری که میخواستم میزدم و طوری هم نمیشد. خیلی عجیب بود. بعضی وقتا حس میکنم که مثل فیلم Baby's Day Out زندگی کردم. بدون اینکه بفهمم دنیا (شهر) چیه و چطوری کار میکنه مسیرم رو پیدا میکردم. بعد همه بهم گفتن بزرگ شو. بزرگ شدم. خیلی بزرگ شدم از همه بزرگتر شدم. اینقدر بزرگ شدم که همه چیز رو فهمیدم. وقتی فهمیدم که چی به کجاست و خطرات چی هستن دیگه هیچوقت نتونستم از وسط دنیا مثل گذشته رد بشم. حس عجیبیه.حس اون گرگه توی "میگ میگ" که هر وقت میفهمه دیگه صخره ای زیر پاش نیست میفته. حس اینکه من همیشه روی هوا میدویدم بدون اینکه مشکلی باشه اما الان مدام میفتم چون میدونم زیر پاهام صخره ای نیست. ایمان به پرواز بود که منو روی هوا نگه میداشت و ترس افتادن هست که منو میندازن.
الان بعضی وقتا با این کتابا یاد گذشته میفتم و بچه میشم و بعضی وقتا هم درد زخم هام منو بزرگ میکنه. کتاب ها خیلی خوبن. از قدیم گفتن کتاب غذای روح هست. واقعیت اینه که همه غذاها هم خوشمزه نیستن. همه غذاها مقوی نیست. بعضی غذاها ضرر دارن مخصوصا اگر زیادی مصرف بشن.
کنار استخر نشستم و روی تاب لم دادم. چه خونه قشنگی ایه اینجا. زمستونه ولی هوا خیلی خوبه. انگار نه انگار که هفته پیش داشتم توی سیاتل یخ میزدم. شاید اگر زودتر آمده بودم لس آنجلس یه خونه اینطوری خریده بودم. چه فایده اینم که داره طلاق میگیره. پنج سال پیش ازدواج کرده بود با یه دختر خوشکل ایرانی که همه خانواده اش هم اینجا هستن و تحصیل کرده ان. بعد از چند سال دیده دیگه نمیتونه باهاش زندگی کنه و تموم. حالا باید خونه و همه چیز رو بفروشن و خرج وکیل و طلاق کنن. همسن منه ولی میگه که دوباره به نقطه صفر رسیده. دختره حاضر نیست که رضایت بده و میخواد تا جایی که میشه ماجرا رو طول بده و هر دفعه هم یه دردسری براش درست میکنه و کلی باید خرج وکیل کنن.
بعضی وقتا حس میکنم آدما زندگی ای که من میخواستم رو زندگی کردن ولی به جایی رسیدن که حاضر نیستم به هیچ قیمتی به اونجا برسم و تجربه اش کنم. میگفت که شانس آورده که بچه نداره وگرنه تا آخر عمر باید با همچین آدمی در ارتباط می بود. الان فقط باید دو سال و نیم ماهی 3500 دلار اینطورا بهش بده و همه دارایی هاشونو بفروشن و نصف کنن و شاید بعد از همه خرج ها هیچی براش نمونه. واقعا سخته کسی که عاشقش بودی و باهاش ازدواج کردی حالا بزرگترین دشمن ات باشه و بخواد تا جایی که میتونه تو رو اذیت کنه. نه من حاضر نیستم همچین زندگی ای رو تجربه کنم.
فکر کردم ماشینو بذارم اینجا پیشش هم دردسر میشه که دوباره برگردم. ممکنه وسط زمستون هم باشه و دیگه نتونم کاری کنم. از لس آنجلس تا دالاس رو رانندگی کردم. جاده خشک و بی آب و علفی بود. حتی تا ساعت ها شهرهای کوچیک و بزرگ هم بین راه دیده نمیشد.
به ته جاده نگاه میکردم. جاده صاف صاف بود عین نقاشی های پرستکتیو. تنها سواری توی جاده ماشین من بود که از لاین سمت چپ از همه کامیون های لاین سمت راست سبقت میگرفتم. ماشین رو روی کروز کنترل گذاشته بودم و محو جاده بودم. چه حس عجیبی. ماشین خودش میره و من تماشاچی هستم. انگار که هیپنوتیز شده بودم. جاده منو مسحور خودش کرده بود.
از آهنگ های تکراری خسته شدم. برگشتم ببینم یه لیست بهتری پیدا میکنم یا نه. دیدم یه جا نوشته Forgotten Favorites (دوست داشتنی های فراموش شده). همینو انتخاب کردم. با خودم گفتم باید خوب باشه که آهنگ هایی که دوست داشتم و یادم رفته رو دوباره بشنوم. وای اصلا یادم نیست آخرین بار اینو کی شنیدم. این یکی رو. یادش بخیر میرفتم سر کار اینو توی ماشین میشنیدم... این آهنگه آشناست. یادم رفته ولی. کی بود؟ All I know is morning when I woke... باورم نمیشه. این آهنگه. اون دو تا بچه...
من باید خیلی باهوش باشم که همه حس های خوبم رو توی این آهنگ ها ذخیره کردم تا یه روزی بتونم دوباره احساسم رو برگردونم... نه بابا اتفاقا خیلی هم ساده بودی که فکر میکردی هیچ چیزی برای تو ناممکن نیست. اینم خدا میخواسته و به خاطر قلب پاک اون روزها...
- آخه من باید چکار میکردم؟
- تو خودت میدونی. چند بار میپرسی؟ چند بار باید بهت بگم و میگفتم؟
- گفتی؟ آره گفتی... ولی چطوری؟
- یادته اون روز که گفتم از اینجا باید بپری؟
- آره ولی میترسیدم. الانم میترسم. نمیتونم بپرم. میفتم. افتادم قبلا. ببین همه جام زخمی و شکسته
- باید میپریدی. الان هم خودت میدونی باید چکار کنی
- نه نمیدونم. تو رو خدا بهم بگو
- واقعا نمیدونی؟
- (سرم رو میندازم پایین) چرا میدونم. صد بار گفتی ولی نمیتونم. در توان من نیست. میترسم
- راهش همونه فقط. راه دیگه ای نداره. نترس و بپر
- نابود میشم. همین چیزی هم که ازم مونده از بین میره
- خود دانی...
-------
کجا رفتی؟ چرا ساکت شدی؟ حالا چکار کنم؟ واقعا باید بپرم؟ آخه چطوری؟ من که اصلا بال ندارم. زیرش آبه یعنی؟ بیفتم کی منو میگیره؟ من که کسی رو ندارم دیگه. اصلا اون بالا اکسیژن هست؟ نمیشد برم زیر خاک راحت بشم؟
خب ببین هم میخوای پرواز کنی و هم میترسی که بپری. نمیشه که.
بذار یه کم فکر کنم. اگر بپرم...
بابا بس کن فکر کنم فکر کنم. این چیزا که مهندسی نیست که بشینی تحلیل کنی. یه بار میپری فوقش میفتی.
میفتم؟ آره میفتم. من همش دارم میفتم. برای همینم میترسم.
باید به ترس ات غلبه کنی و نذاری شکست ات بده
امروز بعد از چند روز یه کم حالم بهتر شده. چند روز گذشته بازم سرگیجه داشتم و شبا هم خیلی خوب نخوابیدم که احتمالا علت سرگیجه هام همونه. چون دیشب که یه کم بهتر خوابیدم خوب شد. ایران که بودم یک هفته حالم خوب خوب خوب بود. نوشته بودم. دیروز برگشتم دیدم که چه چیزی توی اون یک هفته بود که من خوب بودم. داروها رو بذاریم کنار دو تا چیز اصلی بود. یکی تغذیه و یکی ذهنیت.
وقتی آدم خونه ثابت نداره و مدام جا به جا میشه تغذیه اش خراب میشه. این بدترینش هست. خونه ثابت میشه یه عالمه چیزایی که جزو برنامه غذایی هست تهیه کرد و توی یخچال و کمد نگه داشت ولی نمیشه همه اینا رو با ماشین آدم با خودش بکشه ببره.
اونجا برای خودم برنامه ریزی کرده بودم که برگشتم یه کار پردرآمد میگیرم که نگران مسائل مالی نباشم و یه شرکت خوب کار کنم. همین ذهنیت که یه درآمد بالایی داشته باشم که خیلی از مخارج برام مهم نباشه خودش خیلی کمک کرد که ذهنم خالی باشه. 99 درصد مشکلاتی که برای من مشکلات هست تقریبا با چند هزار دلار اضافه حل میشه.
از ایران که برگشتم باز رییس شرکتمون رای ام رو زد که اگر بری همه زحماتت اینجا به هدر میره و ما داریم پول میگیریم و بعدش کار ات آسون میشه و درآمدت رو زیاد میکنیم و همه این چیزا. منم فکر کردم چند ماه دیگه بمونم ببینم چی میشه. این به نظرم خیلی اشتباه بود. اگر همون موقع دنبال اون کار پردرآمد بودم اصلا به اینجا نمیرسید. مشکل من دیگه انگیزه نیست. این نیست که نمیدونم چی میخوام. این نیست که بی حوصله ام و افسرده ام. همه اینا هست ولی مشکل اصلی اینه که خودم رو برای طولانی مدت توی شرایط ناپایدار نگه داشتم. جایی که حتی حقوقم رو نداده بودن و بیخود منتظر معجزه بودم که یه پولی بگیرن.
بعد هم تصمیم برای کار استارت آپ که رفتم سانفرانسیسکو. من شرایط ام خیلی ناپایدار بود. از اینطرف درآمدی نداشتم. از اونور کسی که میخواستم باهاش کار کنم آدم این کار نبود حداقل باید یه درصدی ریسک میدادم به اینکه این کار نشه. شایدم زودتر باید میفهمیدم و میکشیدم کنار ولی همش میخواستم که یه جوری حتما انجامش بدم. یه نفری خیلی کارا سختتره.
به جای رفتن سانفرانسیسکو باید دالاس میموندم و دنبال یه کار پردرآمد میگشتم و بهشون میگفتم دو سه ماه دیگه شروع میکنم و این دو سه ماه هم روی پروژه خودم کار میکردم که به این نقطه فعلی برسه. اینطوری هم ناپایدار نبودم و این همه انرژی ذهنی نمیذاشتم که حالا کجا برم و چکار کنم و هم اینکه توی همین شرایط بودم.
دزدی ماشین هم برای من دردسر مضاعف شد. اگر دالاس بودم شاید این اتفاق نمیافتاد. اگرم میفتاد خب راحتتر میتونستم برم دنبال پلیس و کارهاش نه اینکه الان دو ماهه که هیچ خبری نشده.
بعضی وقتا فکر میکنم که ریسک ها رو درست در تصمیماتی که میگیرم لحاظ نمیکنم. مثلا ریسک اینکه من چند ماه بدون درآمد بمونم وقتی شرکت نتونه پول بگیره رو نزدیک به صفر در نظر گرفته بودم و خیلی چیزای دیگه. حس میکنم که خوشبینی بیش از حد من توی زمینه هایی که کنترلش دست من نیست باعث میشه که اینطوری کار دست خودم بدم. احتمالا ریشه اش اینه که من آدم خوش بینی هستم و فکر میکنم که چیزا باید درست پیش برن. از طرفی آدم توانایی هستم و معمولا کارهایی که بخوام انجام بدم رو انجام میدم. این احتمالا باعث شده مغز من همه ریسک ها رو بر اساس خوشبینی من و توانایی من در نظر بگیره در حالی که اکثر موارد اینطوری نیست. مثلا توی پروسه اپلای من خیلی خوشبین بودم مخصوصا اینکه سال اول ادمیشن بدون فاند هم داشتم ولی بازم به اشتباه ریسک اینکه فاند نگیرم رو صفر در نظر گرفته بودم. اگرچه معجزه شد و بالاخره یه جورایی با فاند آمدم ولی همیشه هم معجزه نمیشه مخصوصا وقتی کنترلش دست خود آدم نباشه.
این دو سه روز همش داشتم فکر میکردم که چکار کنم. از یه بابت میخواستم که لس آنجلس بمونم تا همینجا کار پیدا کنم و همینجا هم زندگی کنم. از یه بابت هم میترسم اگر بمونم و بیمه بخواد اذیت کنه و پول ماشینم رو نده خیلی ضرر میکنم. فکر کردم که با پرواز برم و بیام اما اینجا جایی رو ندارم و مدیریت اش خیلی سخت میشه. حداقل دالاس یه دوستانی هستن که کمک کنن.
فکر کنم که اشتباه کردم. همون روزی که ماشینم رو دزیده بودن باید برمیگشتم و پی کارهاش رو میگرفتم و فکر نمیکردم که اینطور بشه که دو ماه بگذره و بیمه هنوز منتظر گزارش پلیس باشه. بازم همین که ریسک همچین اتفاقی رو نزدیک به صفر در نظر گرفتم در مورد چیزی که تصمیمش دست من نیست.
الان فکر میکنم باید ریسک اینکه بیمه بخواد اذیت کنه و پول رو نده باید لحاظ کنم و بر این اساس باید برگردم دالاس و اینقدر بمونم تا چک ام رو بگیرم. ماشین من خیلی گرون بود و نمیشه از پولش بگذرم. اگر دالاس نباشم و کار بخواد به شکایت و دادگاه اینا بکشه و بخوام کالیفرنیا بمونم که فقط برای خودم دردسر مضاعف ایجاد کردم. چون نمیدونم چی میشه فکر کنم که بهترین کار اینه که برگردم و چون نزدیک تعطیلات هست و ممکنه هم که طول بکشه بهتره این ماشینی که کالیفرنیا خریدم رو هم با خودم ببرم چون اینجا بذارمش دوباره معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد و به علاوه اینجا بیمه و همه چیز هم گرونتره.
باز برنامه ریزی اش هم اگر مسئله پول نبود که آسونتر بود. خودم با هواپیما میرفتم تقریبا 150 دلار بلیت و ماشین رو هم شیپ میکردم که حدود 700-800 دلار اینا میشه. تقریبا 1000 دلار که از لس آنجلس برگردم دالاس. اما الان که درآمد ندارم و مخارجم هم نمیدونم چند ماه آینده چی میشه فکر کنم بهترین کار اینه که رانندگی کنم و هزینه بنزین و روغن و... احتمالا کمتر از 300 دلار میشه. دو روز راهه و خیلی خسته میشم و از نظر وقتی اصلا نمیارزه ولی ظاهرا چاره ای نیست. بدون ماشین نمیشه دالاس موند و اونجا اجاره کردن هم دردسرهای خودشو داره.
این مدت به نظرم ماراتن تصمیم گیری بود. هر روز هر هفته هر ماه یه تصمیم مهم اینکه چکار کنم و کجا برم و چی بخرم و... فکر کنم آدما توی زندگیشون هر چند سال یکبار مجبور میشن همچین جوری تصمیم گیری کنن. مثلا یه کار میگیرن یه ایالت دیگه و یه بار تصمیم میگیرن که برن یا نرن و وقتی میرن چند سال دوباره اونجا هستن. همینطور معمولا اینقدر پول دارن که مثلا از یه جایی میخوان برن یه جای دیگه صد بار فکر نمیکنن که حالا با ماشین برم یا هواپیما بگیرم یا چطوری ماشینم رو شیپ کنم یا برم کی میگردم و صد تا چیز دیگه. امیدوارم که این ماراتن تصمیم گیری که این چند وقته تجربه اش کردم بعدا یه جایی به یه دردی بخوره.
دیروز خیلی فکر کردم. توی زندگیم خیلی جاهای کمی هست که اگر برگردم عوض اش میکنم. یکیش همینه که اگر برگردم این استارت آپی که کار میکردم و بعد از اینکه گرین کارتم آمد یا بعد از برگشتن از ایران عوض میکردم. به نظرم هنوزم دارم هزینه این تصمیم اشتباه رو میدم. اگر همون موقع یه کار ثابت که خیالم ازش راحت باشه رو میداشتم هیچوقت به این مشکلات امروز برخورد نمیکردم. الان داشتم توی یه آپارتمان یا خونه همونجایی که دوست داشتم زندگی میکردم و دو تا ماشین داشتم و شاید حتی یه رابطه خوب هم داشتم نزدیک به ازدواج بود. الان ولی به جز پول پس اندازی که توی حسابم هست و هر ماه داره کمتر میشه نقطه صفرم.