زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

یاد بگیرم گوش بدم


از خواب بیدار شدم. شماره اش روی گوشیم افتاده بود. چند دقیقه پیش زنگ زده بود و منم هنوز خواب بودم.

عادت بد هم دست از سرم برنمیداره که اولین کار گوشیم رو برندارم.

هفته پیش به خودم قول داده بودم که دیگه چندین ساعت پای تلفن نباشم اما کنجکاو شدم که چی میخواد بگه. بدون اینکه دست و صورتم رو بشورم بهش زنگ زدم. 


تصمیم گرفتم که این چیزایی که این هفته از جلسات کلاس "مربی زندگی" (life coach) یاد گرفتم رو روش امتحان کنم. برخلاف همیشه که گوش میدادم که راه حل بدم فقط گوش دادم که گوش بدم. به دو ساعت نرسیده بود که با چند تا سئوال و چیزایی که گفتم حس اش خیلی عوض شد. انگار که استرس اش تموم شد و حالا میدونست که قراره چی بشه.


با خودم فکر کردم "پس کار میکنه!" انگاری که یه چیز جدید خیلی مهم یاد گرفتم. یاد گرفتم که گوش بدم. مگه میشه؟ یعنی من این همه سال عمر کردم یاد نگرفته بودم گوش بدم.الان دارم میفهمم گوش دادن یعنی چی. گوش دادن این نیست که من مشکل رو بفهمم و تحلیل کنم و راهنمایی کنم. گوش دادن اینه که بتونم کمک کنم صدای قلبش رو بشنوه و بذارم راهنمای درونی اش باهاش صحبت کنه و بهش بگه راه حلش چیه.  بذارم چیزی رو که از دنیا میخواد رو از ته قلبش بگه و خدا هم راهش رو بهش نشون بده.


توی دلم گفتم "واقعا میشه؟ یعنی به هم راحتی بود؟ چرا پس من اینو نفهمیده بودم؟" بذارم روی خودم امتحان کنم. میدونستم که اون خیلی خوب گوش میده. بذار ببینم که من واقعا چی میخوام. بذار ببینم حرف دلم چیه و راهنمای زندگیم چی میگه. مغز تحلیلگرم رو خاموش کردم و گذاشتم که هر چی به ذهنم میرسه بگم. بذار حرف بزنم...


شروع کردم از اینجا که دیگه دلم چیزی نمیخواد و اونم گوش میداد. اولش فقط شکایت نامه بود. شکایت از روزگار و از همه بلاهایی که به سرم آمده. اما بعدش کم کم حس کردم که دلیلش این بلاها نبوده. 

گفت: "منم زندگی ایران ام خیلی زندگی خوبی بود و هم درآمد بالایی داشتم و هم هر جا میخواستم مسافرت میرفتم اما به پوچی رسیده بودم. برای همین سعی کرده بود که برای دکترا بیام خارج و الانم با همه این مشکلات روبرو شدم اما راضی ام چون یه آدم دیگه ای شدم. یه آدمی شدم خیلی بهتر از کسی که بودم." حرفش منو به فکر فرو برد. 


من 1: "اگر ایران بودم هم همینطوری بودم؟"  

من 2: "صد در صد. معلومه. شایدم بودم اما شرایط زندگی اجازه نداده بود که بهش فکر کنم" 

من1: "دقیقا همینه. دلیل اینکه اینقدر بی تفاوت شدم اینه که چیزی که میخوام خیلی بزرگتر از ایناست. این چیزا برام بی معنی شدن." 

من 2: خودشه همینه. 

من 1: خب من که تلاش کردم به نتیجه نرسیدم." 

من 2: بله ولی یادته که اون موقع هم تلاش کردی و به نتیجه نرسیدی اما دست از تلاش برنداشتی؟ اینکه از دکترا هم بزرگتره" 

من 1: آره خودشه. ولی خیلی دور از دسترس به نظر میرسه... انگاری که نمیشه

من 2: دکترا هم دور از دسترس بود اون موقع. نبود؟

...


من میخوام... من میخوام... وای من میدونم چی میخوام. باور نمیشه که من دارم این حرفا رو میزنم. انگاری که از این حرفا از اعماق وجودم میاد بیرون.

من میخوام ورژن جدید خودم باشم. همونطوری که از ایران آمدم یه آدم دیگه و بهتر از کسی که بودم شدم الانم میخوام دوباره ورژن جدیدتر و بهتر خودم باشه. اصلا چرا یادم رفته بود من همینو میخواستم.

برام پول و ماشین و ... مهم نیست. میخوام از کسی که هستم راضی باشم. میخوام آدمی باشم که بتونم به دیگران کمک کنم. ورژن جدید من اینطوریه که...


توی دلم: واقعا جالبه... خیلی خیلی جالبه... کیه داره این حرفا رو میزنه؟ باورم نمیشه که این منم که دارم این چیزا رو بلند بلند میگم. چرا تا حالا بهش توجه نکرده بودم. انگاری که من همیشه میدونستم چی میخواستم اما خواسته هام توی اعماق وجودم دفن شده بودن. انگار که احساس عجز من روی خواسته هام سرپوش گذاشته بودن. انگاری شکست پشت شکست باورم رو ازم گرفته بود.


من: میدونی ولی من هر کاری کردم این مدت هی نشده. 

راهنمای درونم: "چیزی که تو میخوای مسیرش همینه. هر چی سرت آمده و میاد... راهش از همین مسیر میگذره. اگر راحت به دست میامد و هر کسی میتونست که دیگه نمیخواستیش و براش ارزشی قائل نمیشدی. شکایتی داری؟" 

من: "نه... خودشه. اصلا همینه. چرا من یادم رفته بود... آخه نمیدونم باید چکار کنم"

اون: واقعا نمیدونی؟ غیر از این بوده که هر چیزی خواستی راهش رو هم جلوی پات گذاشتن؟ اگر خودت نرفتی فرق میکنه با اینکه ندونی چکار کنی... الان باید چکار کنی؟

من: ... میدونم ... میدونم...


وای راست میگه دلم. من میدونستم اما اینقدر آسیب دیدم این وسط که دیگه میترسم. باید به ترس ام غلبه کنم و یه بار دیگه انرژی ام رو جمع کنم و اینبار تیر رو با تمام وجودم از کمان بکشم.


...

تلفنی که شش ساعت و 19 دقیقه طول کشید! رکورد زدم ولی تجربه غیرمنتظره ای شد. چقدر جالب انگار که فقط لازم بود که یه نفر اون ور خط باشه تا من بتونم راحتتر با خودم حرف بزنم و ببینم کجای کارم و چی میخوام و چکار باید کنم.