زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زالوها

دردناک ترین تجربه زندگیم شناختن زالوها بود. قبل از زالوها دنیا خیلی جای قشنگی بود. شاید اگر کم بودن شاید اگر اندازه خودشون رو میدونستن شاید اگر اینقدر رشد نمیکردن الان دنیا هم اینطوری نشده بود.


مردم کشور من فکر میکنن که زالوها نفت میخورن و نفت که تموم بشه همشون میمیرن. نمیدونن که زالوها جدیدا همه چیز رو میخورن. همین الان که نشستم. همین الان که دارم مینویسم. همین الان که دارم فکر میکنم زالوها چسبیدن به من و دارن منو میخورن. زالوها رفتن توی حساب بانکی ام و هر روزی که میگذره ذره ذره میخورنش. همه رو با هم نمیخورن که کسی بفهمه که بهشون چسبیدن. خیلی باهوشن نه؟


زالوها باهوش ها رو زنده زنده کامل میخورن تا نتونن بقیه رو از وجود نحس اشون مطلع کنن. از کی تا حالا زالوها آدمخوار شدن خدا میدونه. فقط بدیش به اینه که این زالوها الان دیگه همه جای دنیا هستن. انگار که کسی توی این دنیا نمونده زالوها تنهاش گذاشته باشن.


خنده دار اینه که خودشون میدونن که بدون وجود دیگران زنده نیستن اما میخوان که همینطوری به زندگی لجن آلودشون ادامه بدن تا همه رو برده خودشون کنن. همه کار کنن و زالوها زندگیشونو بمکن


یه روزی همه باید زالوها رو بشناسن. همه باید بفهمن مشکل هر روز زندگیشون جایی نیست که دنیا آمدن.

 پریروز به درخت ها هم نگاه میکردم دیدم به اونا هم زالو چسبیده. به هر جا نگاه میکنم زالوها رو میبینم. چطوری اینقدر تکثیر شدن و هیچ کسی نفهمیده؟


عکس سه زالوی دکترنما که آمدن ملخ بیمار رو خوب کنن. رفرنس https://en.wikipedia.org/wiki/Leech#/media/File:Three_leeches_in_the_role_of_physicians_attend_a_grasshopper_in_the_role_of_the_patient_and_announce_a_course_of_bloodletting_Wellcome_V0011722.jpg




همه باید بدونن که زالوها توی دنیا همدیگرو خوب پیدا کردن و متحد شدن. امروز دیگه کندن زالوها خیلی سخت شده. امروز فقط یه راه مونده. فقط یه راه. فقط باید همه بفهمن و زالوها رو بکنن و بندازن دور. یکی یکی نمیشه. همه باید با هم متحد بشیم و زالوها رو توی یه روز بکنیم و ریشه کن کنیم. جنگ ما یه ده یه محله یه شهر یا حتی یه کشور نیست زالوها باید از همه جای دنیا با هم کنده بشن.


امروز قسم خوردم تا آخر عمرم تا روزی که زالوها آخرین قطره خونم رو بخورن باهاشون بجنگم.


خدایا کمکم کن.

خواهم که دلم هیچ نخواهد و دیگر نخواست

خواهم که دلم هیچ نخواهد و دیگر نخواست.


خاله ام ادبیات خونده. خیلی با شعر و شاعری هم علاقه داشت و شاید همون هم باعث شد که من خیلی علاقه به ادبیات پیدا کنم. یادمه که بچه بود و امتحان داشت و تا صبح داشت درس میخوند و کلی شعر حفظ بود. از بین اونا این حرف سعدی همیشه ورد زبانش بود


رنجوری را گفتند: دلت چه می‌خواهد؟

گفت: آن که دلم چیزی نخواهد.


"خیلی قشنگ گفته که دلم چیزی نخواهد" و بعدش میزد زیر خنده. چقدر خوب میشد که دل منم چیزی نمیخواست!


الان شاید سی سالی از اون روزا میگذره اما من همیشه این توی ذهنم هست. 


روزی ده بار از خودم میپرسم چی میخوای؟ و دلم با خنده حرف سعدی رو بهم تحویل میده و میگه هیچ نخواهم.


امروز فکر میکنم که دردسری شده. انگار که دلم چیزی نمیخواد. آدمای دور و برم رو میبینم که چقدر برای به دست آوردن چیزها تلاش میکنن و خوشحالن. یه روزی دلم میخواست بیام امریکا و دکترا بگیرم. دلم خواست و کردم. امروز هیچی نمیخواد.

دیروز دلم میخواست که یه ماشین کوروت بخرم. دلم خواست و بالاخره خریدمش. امروز دزد اون ماشین رو برده و دلم هم دیگه هیچی نمیخواد.

دیروز دلم یه آپارتمان یه خوابه بهترین جای شهر میخواست و آپارتمانی که زندگی میکردم برام قصر دنیا بود. هر روز که بیدار میشدم میگفتم که وای اینجا خونه منه. من چقدر خوشبختم. امروز دلم هیچی نمیخواد و بعضی وقتا فکر میکنم که اگر به جای این اتاق به هم ریخته Airbnb که گرفتم برم زیر پل هم بخوابم دلم شکایتی نداره.

انگاری که وقتی دلم آدم چیزی نمیخواد دنیا رنگی هم نداره ولی بازم نمیشه ازش بیرون رفت. 

هر روز سعی میکنم که به دلم تمرین بدم که  کم کم یه چیزی رو بخواد. بعضی وقتا یه کم میخواد و اما خیلی زود بیخیال میشه.


"افسردگیه آقا. ازین حرفا نزن" دوستم میگه

نه بابا افسرده نیستم خوبم. فقط زیادی راضی هستم. انگاری که دیگه چیزی نمیخوام. برام دیگه هیچی رنگی نداره. انگاری که دلم از دنیا کنده شده و دنیا از من کنده نشده

شاید سالهای زیادی بود که اینطوری بوده و هیچوقت متوجه اش نشده بودم. در واقع فکر میکردم که خیلی توی دنیا مفید هستم. تا جایی که کووید شد و خیلی جاها بسته و شد و منم ارتباطم با همه اونایی که توی زندگیشون کمکی بودم قطع شد. یه دفعه این پرده کنار رفت که اصلا من توی این دنیا باشم یا نباشم هم فرقی نمیکنه. پس همش الکی بود که من دارم یه کاری میکنم و بود و نبودم فرقی نداره و ازینجا بود که دیگه دلم که مدت ها چیزی رو برای خودش نمیخواست و برای دیگران میخواست دیگه برای دیگران هم چیزی نمیخواد.


هفته ای کنار مامانش پای تختی که ازش بلند نشد

از خواب بیدار میشم. صدای مامانش از پایین میاد. داره صبحانه میخوره. بنده خدا شب ها کم میخوابه. دیشب دیگه نصف شب رسیدم. چرا صبح به این زودی بلند شدن.


برای اینکه دوش بگیرم و لباسم رو عوض کنم یه کم طولش میدم اما نمیخوام چشم براهشون هم بذارم. میرم پایین.


خانم میزبان مثل هر روز یه صبحانه کامل درست کرده. نیمرو و نون سنگک و کره و مربا و خرما و یه سفره رنگین. "واقعا چه فرشته هایی توی این دنیا که پیدا نمیشن" توی دلم میگم و بهشون سلام میکنم. اونا دیگه صبحانه اشون تموم شده.


"دیشب خوب خوابیدین؟" از مامانش میپرسم.

"بله مرسی" جواب میده اما معلومه که چشم انتظاره.

"چند دقیقه ای صبر کنین منم صبحانه میخورم و میریم."


صبحانه رو تند تند میخورم. خونه خودمون هیچ وقت صبحانه نمیخورم اما اینجا دیگه نمیشه. چقدر هم زحمت میکشن و شرمنده میکنن. خانم خونه میاد و سلام میکنم.


"بازم که توی زحمت افتادین" به نشانه تشکر میگم.

"زحمتی نیست. زحمت رو شما میکشین که هر روز این مسیر رو تا بیمارستان رانندگی میکنین" جوابم رو با مهربونی میده

"نه بابا چه زحمتی. کاشکی کار بیشتری از من برمیامد. زحمت رو شما میکشین که میزبان ما شدین" و صبحانه ام رو تند تند میخورم که منتظم نمونن.


چند دقیقه بعد خداحافظی میکنیم و میام بیرون. یه شبنمی سر تا سر شیشه ماشین خوشکل قرمزی که اجاره کردم رو گرفته. هنوزم هوا مه آلود است. هر روز صبح همینه و فقط ظهرها بهتر میشن. اگر اینم نبود که خیلی بد میشد.


بازم آهنگ یانی میذارم توی ماشین که مامانش آروم باشه. خودمم دیگه بدم نیامده که موقع رانندگی ازین آهنگ های آروم گوش بدم.

یه نگاهی به مامانش میندازم و توی دلم براش دعا میکنم. خیلی سعی میکنه صبور باشه اما انگار که صدای دلش رو میشنوم که چقدر نگرانه.


دوست ندارم سکوت جاده رو بکشنم اما راه طولانیه و نمیخوام احساس تنهایی و غریبی کنه. بهش میگم "ایشالا که پسرتون هم زودتر خوب میشه و با ماشین خودتون همینجا رو میگردین. باباش هم بیاد و برادرش هم بیاد و خانوادگی باشین. من همین الان دارم اینو میبینم که این اتفاق میفته. سیاتل هم خیلی قشنگتر از این حرفاست. ایشالا خوب که شد با هم میگردین و میبینین اینجا چه بهشتی هست." 

یه کم آرومتر میشه و میگه خدا از دهنت بشنوه.


میرسونم بخش اورژانس و خودم میرم توی پارکینگ پارک میکنم.

نیم ساعتی طول میکشه که برم بالا توی آی سی یو. هنوز بعد از این همه وقت اینجاست.


دکتر بالای سرش هست و دو تا پرستار هم آمدن. انگار که به موقع رسیدم. خودش هم روی تخت همونطوری افتاده.


مامانش راجع به وضعیتش میپرسه و منم حرفای دکتر رو براش ترجمه میکنم.


مامانش: "حالش چطوره؟"

دکتر: "شرایط اش تغییری نکرده. همونطوری که گفتیم چند ماهی طول میکشه که بفهمیم که چقدر ممکنه ریکاور کنه"

مامانش: "انگار امروز خیلی تب داره"

دکتر: "بله از روزی که آوردنش همینطوری بریزه. اثرات خونریزی مغزی اش هست و مغزش نمیتونه دمای بدنش رو تنظیم کنه"

مامانش: "عملش چی شد؟ قرار بود که دو هفته پیش عملش کنن اما همونطوری عقب افتاده"

دکتر: "من واقعا معذرت میخوام. عملش اورژانسی نیست اما سعی میکنیم امروز ساعت 2 عمل بشه. اگر بازم مورد حساس پیش نیاد دکتر جراحش هست."


نیم ساعتی همون سئوال های دیروزی و پریروزی و روزای قبل رو میپرسه و دکتر هم خیلی با حوصله همون جواب ها رو میده. انگار نوارهایی که تکرار میشن و منم مثل رباتی که این وسط فقط همونا رو ترجمه میکنه. انگاری دلش راضی نمیشه و میخواد جواب سئوالا فرق کنه و اینبار دکتر یه چیز جدید بگه. بگه تا فردا خوب میشه و مرخص اش میکنن اما باید چند ماه همینطوری بمونه و دکتر هم نمیتونه معجزه ای کنه.


دکتر دیگه میره. مامانش میره بالای سرش و لالایی هایی زمان بچگی اش رو در گوشش میگه. منم از دور نگاه میکنم و توی دلم گریه میکنم که اشکامو نبینه. دستاشو روی صورتش میکشه و لوله ای صورتش رو داره له میکنه تکون میده تا جاش درست بشه. بعد نوازشش میکنه و باهاش درد دل میکنه. بهش میگه قوی باشو زود خوب شو. تحملش رو ندارم دیگه و از اتاق میام بیرون و میرم طبقه پایین.


کافی شاپ پر از همراهان مریض ها و پرستارهاست. وقت ناهار جای سوزن انداختن نیست. خوبه که غذاهای اینجا نصف قیمت هستن. روی یکی از مبل های اتاق انتظار عمل دراز میکشم که تا دو تا قطره توی چشمام بریزم.

یکی از پرستارها نگران میشه و میاد بالای سرم و میگه آقا حالتون خوبه؟ میگم بله فقط میخوام قطره چشمم رو بریزم.


نمیخوام مامانش رو تنها بذارم. برمیگردم بالا و دو ساعت کنارش میشینم تا از خاطرات بچگی اش برام بگه. از خاطرات اینکه چقدر  سختی کشید که برای دکترا بیاد امریکا. از آخرین روزای قبل از بیمارستان آمدنش میگه. اینکه چقدر سر کار اذیتش میکردن و مدیرش بهش کار زیاد میدادن. 

"قبلا ورزش میکرد اما یه مدتی به خاطر کار ورزش رو هم کنار گذاشته بود. هی میگفتم مامان اینقدر کار نکن یه کمی هم زندگی کن. میگفت شما بیایین اینجا با هم میریم بیرون میگردیم.

 

 هر چیزی که میگفت خنجری توی قلب من بود. انگار که همه این بلاها سر من هم آمده بود. کاملا میفهمیدم که نداشتن گرین کارت و عقب افتادن پروسه اش و استرس اش چیه. اینکه مجبور بشه آخر هفته ها هم کار کنه. هر چی بیشتر میگفت بیشتر میفهمیدم چه بلایی سرش آمده. لحظه لحظه روزهای کار قبل از گرین کارت و استرس هاش برام زنده شدن.


 با هزار چرب زبونی راضی اش میکنم که بیاد پایین با هم بریم ناهار بخوریم. دوست دارم که یه کم از این محیط اتاق بیمارستان فاصله بگیره. اگرچه هیچوقت راضی نشد که ناهار بریم بیرون اما همین نیم ساعتی که میریم پایین هم بهتر از هیچیه.


زود برمیگردیم بالا قبل از اینکه ببرنش اتاق عمل اونجا باشیم. پرستار میاد و میگه که عملش عقب افتاده. و معلوم نیست دیگه امروز عملش کنن. مامانش یه کم ناراحت میشه اما خیلی صبوره.

 توی اتاق کنار تختش میشینیم. من لپ تاپم رو در میارم که یه کم کار کنم اما نمیتونم حواسم رو جمع کنم. فقط ایمیل هامو چک میکنم.


سعی میکنم از مامانش اطلاعات بگیرم که ببینم میتونم کاری براشون انجام بدم یا نه اما هیچ کاری از دستم برنمیاد.

ساعت 5 و نیم پرستاراش میان و میگن که میخواهیم آماده اش کنیم برای عمل و از من میخوان که از اتاق برم بیرون. بعد هم ازمون میخوان که بریم اتاق انتظار عمل.



توی اتاق انتظار بهمون یه شماره میدن. سه ساعتی منتظر میشینیم تا بالاخره عملش تموم میشه و برمیگردیم اتاقش. دکترش میاد.


"خوشبختانه عملش همونطوری که انتظار داشتیم پیش رفت."

مامانش: "خدا رو شکر. یعنی کی خوب میشه؟"

دکترش: "متاسفانه چیزی نمیشه بگیم. چیزی که قطعیه اینه که هیچوقت به زندگی عادی قبلش نمیتونه برگرده اما اینکه چقدر خوب میشه رو نمیتونیم بگیم. نمیتونیم بگیم که میتونه حرف بزنه یا اطرافیانش رو بشناسه یا اینکه از روی تخت یا صندلی چرخدار بلند شه. توی این موارد خیلی طول میکشه که حتی نظر داد"

مامانش اینا رو میدونه اما صبوری میکنه.


پرستارش میاد و در مورد عمل با ما صحبت میکنه. از لحظه ای که بیهوشش میکنن تا اینکه عملش رو چطوری انجام دادن توضیح میده انگار که خودم توی اتاق روی تخت هستم. "...لوله رو توی سرش میذاریم...." و جای لوله رو توی سرم حس میکنم. کم کم حالم بد میشه. چند باری میخوام بهش بگم که لطفا ادامه نده اما به خودم میگم قوی باش. بالاخره تحملم تموم میشه و چشمام سیاهی میره و میفتم زمین.

 پرستار سریع میشینه بالای سرم و میگه خوبی؟

میگم بله فقط یه کم سرم گیج شد. دیگه خیلی با جزئیات میگین و برای من شنیدنش خیلی سخته. میگه ببخشید و دیگه توضیحی نمیده. بهم یه لیوان آب میده و یه توضیحات کلی میده. مامانش چند تا سئوال دیگه هم میپرسه و همون جوابای قبلی.


بازم بدنش به رعشه میفته. یه نگاهی بهش میندازم. دکترش میگه باهاش حرف بزنین بلکه یادش بیاد. میگه رعشه ها طبیعی هستن اما دیدنش خیلی سخته. هر بار که میلرزید دل مامانش هم که زیر لبش از صبح ذکر میگفت هم میلرزید. هر بار که دستگاه تنفسی اش بوق میزد مامانش از صندلی اش جدا میشد تا زود پرستار رو صدا کنه اگرچه فقط یه بوق بود و پرستار هم میشنید.


یه آن این منم که روی تخت افتادم. اینم مامانم هست که بالای سرم هست. یه آن این منم که زندگی ام به اینجا رسیده که دیگه امیدی نیست به روزهای گذشته ام برگرده. اگر مامانم بود چه حالی داشت؟ اگر این من بودم تا آخر عمرم چکار میکردم؟ خدا رو شکر کردم که هنوز سالم هستم و کلی براش دعا کردم که خوب بشه و خدا به خانواده اشون برش گردونه.

 

الان مدتی هست که برگشتم دالاس اما یه قسمت از قلبم روی تخت اون بیمارستان توی سیاتل جا موند.

درد خشکی چشم

صبح بلند میشم یه نگاهی به اطراف میندازم. بازم تاره. دلم میشکنه. توی دلم میگه آخه چرا؟ چرا خوب نمیشی پس؟

روی میز کوچیک کنار تختم چشمام به ردیف چند تایی قطره هایی میفته که دکتر داده و هیچ کدوم هنوزم چشمام رو خوب نکردن. 


"امروز کدومتون رو توی چشمم بریزم؟" ازشون میپرسم اما جوابی نمیدن.


چی میگی؟ اینا که حرف نمیزنن. فکر کنم اینی که برای آلرژی هست امروز بریزم. حتما آلرژیه. یه قطره دیگه میندازم توی چشمام. چند ثانیه ای میسوزه اما بهتر میشه. یه نگاهی به اونطرف اتاق میندازم. ده بار پشت سر هم پلک میزنم. یه بار تار میشه یه بار خوب میشه. یه بار نصفش تاره و یه بار نصفش خوبه. یه قطره دیگه میندازم و باز تند تند پلک میزنم. "خوبه بهتر شد" برم یه دوش بگیرم و بشینم پای کارم.


میشینم پای کامپیوتر. میتینگ صبح شروع نشده. همه زندگی سیاه شده. هیچ وقت از dark mode استفاده نمیکردم اما الان دیگه بدون اون نمیتونم حتی به صفحه نگاه کنم. نمیدونم کدوم احمقی توی اپل کار میکنه که مانیتور های مک بوک رو اینطوری درست کرده که اینقدر رفلاکس دارن. این محافظ صفحه لعنتی هم که نرسیده.

نیم ساعتی بیشتر نگذشته که خوندن فونت هایی که تا آخر بزرگ شدن دوباره سخت میشن.


"تو رو خدا بسه دیگه. کار دارم به خدا. از زندگی افتادم. من کار نکنم چطوری به اهدافم برسم؟ چرا اینقدر اذیتم میکنین؟" یه اشک کوچیکی توی چشمم جمع میشه و نوشته ها یه کم بهتر دیده میشن اما حتی اشکم هم نمیاد که گریه کنم راحت بشم. به قوطی اشک مصنوعی کنار مانیتور نگاه میکنم. "خوبه که شما رو دارم" دو تا قطره میندازم توی چشمم و بهتر میشه و باز ادامه میدم.


هر نیم ساعتی بلند میشم و یه دوری میزنم. دور رو نگاه میکنم و صد تا پلک میزنم. یه نگاهی به درخت توی حیاط میندازم. باد میاد و برگ هاش تکون میخوره. "من تو رو خیلی دوست دارم. اصلا نمیدونم چرا اینقدر درخت ها رو دوست دارم. شاید چون شما هم خیلی مثل من هستین." ولی نمیدونم چرا دکتر میگه ممکنه حساسیت به گرده های گل ها و درخت ها باشه. "اگر تقصیر شماست بگین من شما رو میبخشم..." باز به مانیتور نگاه میکنم. خب خدا رو شکر بهتره اما مرتب اشک مصنوعی کارم نمیشه.


"یه روز کاری دیگه هم تموم شد" خدا رو شکر امروز هم به گذشت. برم بیرون کنار دریاچه یه دوری بزنم.


من و دریاچه هر شب تنها هستیم. هیچ کسی اونجا نیست. بعضی وقتا ماه خیلی بزرگه و خیلی قشنگ و دوست داشتنیه. اونجاها راه میرم. بیرون که هستم چشمام دیگه اذیت نمیکنن. فقط کامپیوتر هست که اذیتش میکنه.


میرم روی پل مورد علاقه ام. دو تا لاکپشت دوست داشتنی ام سرشون رو از آب بیرون میارم. "وای خدا دارن لب میگیرن! چقدر رومانتیکه این قسمت دریاچه!" چند لحظه ای بیشتر نمیگذره که میرم زیر آب. "کوشین؟ کجا رفتین پس؟" یکیشون میاد بالا و دوباره میره زیر آب. میرم ته پل. اونجا هم کسی نیست. دراز میکشم و به آسمون نگاه میکنم. موبایلم رو هم میذارم کنار که دیگه مزاحمم نشن. ستاره ها رو میشمارم. خوبه اینجا یه نسیم خنکی میاد. توی این گرمی هوا اینجا بهترین جاست.


چشمام رو میبندم و وقتی باز میکنم نمیدونم چقدر گذشته! چقدر روزا تند تند میگذرن. انگاری نمیتونم جلوی زمان رو بگیرم.