زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

هفته ای کنار مامانش پای تختی که ازش بلند نشد

از خواب بیدار میشم. صدای مامانش از پایین میاد. داره صبحانه میخوره. بنده خدا شب ها کم میخوابه. دیشب دیگه نصف شب رسیدم. چرا صبح به این زودی بلند شدن.


برای اینکه دوش بگیرم و لباسم رو عوض کنم یه کم طولش میدم اما نمیخوام چشم براهشون هم بذارم. میرم پایین.


خانم میزبان مثل هر روز یه صبحانه کامل درست کرده. نیمرو و نون سنگک و کره و مربا و خرما و یه سفره رنگین. "واقعا چه فرشته هایی توی این دنیا که پیدا نمیشن" توی دلم میگم و بهشون سلام میکنم. اونا دیگه صبحانه اشون تموم شده.


"دیشب خوب خوابیدین؟" از مامانش میپرسم.

"بله مرسی" جواب میده اما معلومه که چشم انتظاره.

"چند دقیقه ای صبر کنین منم صبحانه میخورم و میریم."


صبحانه رو تند تند میخورم. خونه خودمون هیچ وقت صبحانه نمیخورم اما اینجا دیگه نمیشه. چقدر هم زحمت میکشن و شرمنده میکنن. خانم خونه میاد و سلام میکنم.


"بازم که توی زحمت افتادین" به نشانه تشکر میگم.

"زحمتی نیست. زحمت رو شما میکشین که هر روز این مسیر رو تا بیمارستان رانندگی میکنین" جوابم رو با مهربونی میده

"نه بابا چه زحمتی. کاشکی کار بیشتری از من برمیامد. زحمت رو شما میکشین که میزبان ما شدین" و صبحانه ام رو تند تند میخورم که منتظم نمونن.


چند دقیقه بعد خداحافظی میکنیم و میام بیرون. یه شبنمی سر تا سر شیشه ماشین خوشکل قرمزی که اجاره کردم رو گرفته. هنوزم هوا مه آلود است. هر روز صبح همینه و فقط ظهرها بهتر میشن. اگر اینم نبود که خیلی بد میشد.


بازم آهنگ یانی میذارم توی ماشین که مامانش آروم باشه. خودمم دیگه بدم نیامده که موقع رانندگی ازین آهنگ های آروم گوش بدم.

یه نگاهی به مامانش میندازم و توی دلم براش دعا میکنم. خیلی سعی میکنه صبور باشه اما انگار که صدای دلش رو میشنوم که چقدر نگرانه.


دوست ندارم سکوت جاده رو بکشنم اما راه طولانیه و نمیخوام احساس تنهایی و غریبی کنه. بهش میگم "ایشالا که پسرتون هم زودتر خوب میشه و با ماشین خودتون همینجا رو میگردین. باباش هم بیاد و برادرش هم بیاد و خانوادگی باشین. من همین الان دارم اینو میبینم که این اتفاق میفته. سیاتل هم خیلی قشنگتر از این حرفاست. ایشالا خوب که شد با هم میگردین و میبینین اینجا چه بهشتی هست." 

یه کم آرومتر میشه و میگه خدا از دهنت بشنوه.


میرسونم بخش اورژانس و خودم میرم توی پارکینگ پارک میکنم.

نیم ساعتی طول میکشه که برم بالا توی آی سی یو. هنوز بعد از این همه وقت اینجاست.


دکتر بالای سرش هست و دو تا پرستار هم آمدن. انگار که به موقع رسیدم. خودش هم روی تخت همونطوری افتاده.


مامانش راجع به وضعیتش میپرسه و منم حرفای دکتر رو براش ترجمه میکنم.


مامانش: "حالش چطوره؟"

دکتر: "شرایط اش تغییری نکرده. همونطوری که گفتیم چند ماهی طول میکشه که بفهمیم که چقدر ممکنه ریکاور کنه"

مامانش: "انگار امروز خیلی تب داره"

دکتر: "بله از روزی که آوردنش همینطوری بریزه. اثرات خونریزی مغزی اش هست و مغزش نمیتونه دمای بدنش رو تنظیم کنه"

مامانش: "عملش چی شد؟ قرار بود که دو هفته پیش عملش کنن اما همونطوری عقب افتاده"

دکتر: "من واقعا معذرت میخوام. عملش اورژانسی نیست اما سعی میکنیم امروز ساعت 2 عمل بشه. اگر بازم مورد حساس پیش نیاد دکتر جراحش هست."


نیم ساعتی همون سئوال های دیروزی و پریروزی و روزای قبل رو میپرسه و دکتر هم خیلی با حوصله همون جواب ها رو میده. انگار نوارهایی که تکرار میشن و منم مثل رباتی که این وسط فقط همونا رو ترجمه میکنه. انگاری دلش راضی نمیشه و میخواد جواب سئوالا فرق کنه و اینبار دکتر یه چیز جدید بگه. بگه تا فردا خوب میشه و مرخص اش میکنن اما باید چند ماه همینطوری بمونه و دکتر هم نمیتونه معجزه ای کنه.


دکتر دیگه میره. مامانش میره بالای سرش و لالایی هایی زمان بچگی اش رو در گوشش میگه. منم از دور نگاه میکنم و توی دلم گریه میکنم که اشکامو نبینه. دستاشو روی صورتش میکشه و لوله ای صورتش رو داره له میکنه تکون میده تا جاش درست بشه. بعد نوازشش میکنه و باهاش درد دل میکنه. بهش میگه قوی باشو زود خوب شو. تحملش رو ندارم دیگه و از اتاق میام بیرون و میرم طبقه پایین.


کافی شاپ پر از همراهان مریض ها و پرستارهاست. وقت ناهار جای سوزن انداختن نیست. خوبه که غذاهای اینجا نصف قیمت هستن. روی یکی از مبل های اتاق انتظار عمل دراز میکشم که تا دو تا قطره توی چشمام بریزم.

یکی از پرستارها نگران میشه و میاد بالای سرم و میگه آقا حالتون خوبه؟ میگم بله فقط میخوام قطره چشمم رو بریزم.


نمیخوام مامانش رو تنها بذارم. برمیگردم بالا و دو ساعت کنارش میشینم تا از خاطرات بچگی اش برام بگه. از خاطرات اینکه چقدر  سختی کشید که برای دکترا بیاد امریکا. از آخرین روزای قبل از بیمارستان آمدنش میگه. اینکه چقدر سر کار اذیتش میکردن و مدیرش بهش کار زیاد میدادن. 

"قبلا ورزش میکرد اما یه مدتی به خاطر کار ورزش رو هم کنار گذاشته بود. هی میگفتم مامان اینقدر کار نکن یه کمی هم زندگی کن. میگفت شما بیایین اینجا با هم میریم بیرون میگردیم.

 

 هر چیزی که میگفت خنجری توی قلب من بود. انگار که همه این بلاها سر من هم آمده بود. کاملا میفهمیدم که نداشتن گرین کارت و عقب افتادن پروسه اش و استرس اش چیه. اینکه مجبور بشه آخر هفته ها هم کار کنه. هر چی بیشتر میگفت بیشتر میفهمیدم چه بلایی سرش آمده. لحظه لحظه روزهای کار قبل از گرین کارت و استرس هاش برام زنده شدن.


 با هزار چرب زبونی راضی اش میکنم که بیاد پایین با هم بریم ناهار بخوریم. دوست دارم که یه کم از این محیط اتاق بیمارستان فاصله بگیره. اگرچه هیچوقت راضی نشد که ناهار بریم بیرون اما همین نیم ساعتی که میریم پایین هم بهتر از هیچیه.


زود برمیگردیم بالا قبل از اینکه ببرنش اتاق عمل اونجا باشیم. پرستار میاد و میگه که عملش عقب افتاده. و معلوم نیست دیگه امروز عملش کنن. مامانش یه کم ناراحت میشه اما خیلی صبوره.

 توی اتاق کنار تختش میشینیم. من لپ تاپم رو در میارم که یه کم کار کنم اما نمیتونم حواسم رو جمع کنم. فقط ایمیل هامو چک میکنم.


سعی میکنم از مامانش اطلاعات بگیرم که ببینم میتونم کاری براشون انجام بدم یا نه اما هیچ کاری از دستم برنمیاد.

ساعت 5 و نیم پرستاراش میان و میگن که میخواهیم آماده اش کنیم برای عمل و از من میخوان که از اتاق برم بیرون. بعد هم ازمون میخوان که بریم اتاق انتظار عمل.



توی اتاق انتظار بهمون یه شماره میدن. سه ساعتی منتظر میشینیم تا بالاخره عملش تموم میشه و برمیگردیم اتاقش. دکترش میاد.


"خوشبختانه عملش همونطوری که انتظار داشتیم پیش رفت."

مامانش: "خدا رو شکر. یعنی کی خوب میشه؟"

دکترش: "متاسفانه چیزی نمیشه بگیم. چیزی که قطعیه اینه که هیچوقت به زندگی عادی قبلش نمیتونه برگرده اما اینکه چقدر خوب میشه رو نمیتونیم بگیم. نمیتونیم بگیم که میتونه حرف بزنه یا اطرافیانش رو بشناسه یا اینکه از روی تخت یا صندلی چرخدار بلند شه. توی این موارد خیلی طول میکشه که حتی نظر داد"

مامانش اینا رو میدونه اما صبوری میکنه.


پرستارش میاد و در مورد عمل با ما صحبت میکنه. از لحظه ای که بیهوشش میکنن تا اینکه عملش رو چطوری انجام دادن توضیح میده انگار که خودم توی اتاق روی تخت هستم. "...لوله رو توی سرش میذاریم...." و جای لوله رو توی سرم حس میکنم. کم کم حالم بد میشه. چند باری میخوام بهش بگم که لطفا ادامه نده اما به خودم میگم قوی باش. بالاخره تحملم تموم میشه و چشمام سیاهی میره و میفتم زمین.

 پرستار سریع میشینه بالای سرم و میگه خوبی؟

میگم بله فقط یه کم سرم گیج شد. دیگه خیلی با جزئیات میگین و برای من شنیدنش خیلی سخته. میگه ببخشید و دیگه توضیحی نمیده. بهم یه لیوان آب میده و یه توضیحات کلی میده. مامانش چند تا سئوال دیگه هم میپرسه و همون جوابای قبلی.


بازم بدنش به رعشه میفته. یه نگاهی بهش میندازم. دکترش میگه باهاش حرف بزنین بلکه یادش بیاد. میگه رعشه ها طبیعی هستن اما دیدنش خیلی سخته. هر بار که میلرزید دل مامانش هم که زیر لبش از صبح ذکر میگفت هم میلرزید. هر بار که دستگاه تنفسی اش بوق میزد مامانش از صندلی اش جدا میشد تا زود پرستار رو صدا کنه اگرچه فقط یه بوق بود و پرستار هم میشنید.


یه آن این منم که روی تخت افتادم. اینم مامانم هست که بالای سرم هست. یه آن این منم که زندگی ام به اینجا رسیده که دیگه امیدی نیست به روزهای گذشته ام برگرده. اگر مامانم بود چه حالی داشت؟ اگر این من بودم تا آخر عمرم چکار میکردم؟ خدا رو شکر کردم که هنوز سالم هستم و کلی براش دعا کردم که خوب بشه و خدا به خانواده اشون برش گردونه.

 

الان مدتی هست که برگشتم دالاس اما یه قسمت از قلبم روی تخت اون بیمارستان توی سیاتل جا موند.

نظرات 5 + ارسال نظر
جیم چهارشنبه 30 خرداد 1403 ساعت 00:59

پسر اشکم در اومد...

دمت گرم که انقدر قوی هستی و کنارشون بودی.

خیلی دمت گرم.

نشد کاری کنم که

ثنا سه‌شنبه 29 خرداد 1403 ساعت 19:37

چرا خونریزی مغزی کرده بود دوستتون؟ همه ما که اومدیم اینور خیلی کار میکنیم. خیلی فشا و استرس مخصوصا واسه اون پروسه گرین کارت لعنتی

دلیلش رو نمیدونم. از من بپرسی استرس مهاجرت

زری.. سه‌شنبه 29 خرداد 1403 ساعت 06:32 https://maneveshteh.blog.ir

امیدوارم خبرهای خوب در مورد ایشون برامون بنویسی.

خبری شد مینویسم

یه پسر یکشنبه 27 خرداد 1403 ساعت 23:38

چقدر سخته! واقعا تحمل این مصیبت توی مملکت خودمون سخته چه برسه به مملکت غربت.
خدا به مادرش صبر بده.
دمتون گرم که پیشش موندین. خدا به شما هم سلامتی بده.

بله واقعا صبر بده. خواهش

Z یکشنبه 27 خرداد 1403 ساعت 20:19

وودی عزیز من برگشتی با نوشته های زیاد ولی غمناک ؛ به هر حال خوش برگشتی ...

روژین ، وبلاگ مهربانی شما چه رنگی است ؛ من اوایل دانشجویی بودم و اون مهاجرت کرده بود و سال های ابتدایی مهاجرتش بود و به قول خودش زیاد جا نیفتاده بود ... همیشه می خوندم و کامنت میذاشتم و قشنگ جواب میداد ، رشته ای که تو امریکا واردش شده بود رو خیلی دوست داشتم ... بعد ماجرا های کنسر و از درد بیزار شده بود یه بار شعری نوشته بود الان با خوندن این متن به یاد اون افتادم ...
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود..
خدا با بنده هایش مهربان تر بود...
نمیگویم بشر را عمرو بخت جاودان میداد...
همین ده روز هستی را امان میداد...

من حتی برای این شخص روی تخت بیمارستانی در سیاتل ، برای کسی نه می شناسمش و نه دیده ام ، کلی دلم گرفت ؛ برای مادرش صبر آرزو می کنم. ... باز هم به این نتیجه میرسم که دنیا ارزش نداره من بچه ای بهش بدم؛ حداقل از جانب من ...

وودی مواظب چشمات باش ، پدرم چشم پزشک هستند و همیشه میگن چشمان آدمی پنجره روحش است ...
طبق دستور پزشک از قطره ها استفاده کن ، خشکی چشم ناشی از عمل لیزیک تا آخر زندگی هست اما با گذشت زمان شدتش کم میشه ولی خب باز هم ده سال هم از عمل بگذره ولی استفاده زیاد از گوشی و لپ تاپ و اینا باشه خشکی چشم شدیدی رو فرد ممکنه متحمل بشه ... حالا شما از قطره ها و اشک مصنوعی منظم استفاده کن ، استفاده از گوشی و لپ تاپ هم کنترل کن و از عینک بلوکات استفاده کن ( ببین برای خود من عالی نبود ولی خوب بود یعنی تونست تا حدی درد چشم و خشکی شون رو بعد استفاده از گوشی و اینا کم کنه .) ، عینک آفتابی هم حتما استفاده کن حتی روز های ابری ، اون خنک هوا میتونه سبب سوز چشم بشه ، حالا بیا از قرص های تقویت بینایی هم استفاده کن ( این قرص ها چیز خاصی ندارند ترکیبی از چندین ویتامین و آمینو اسید و اینا هستند ولی خب نیاز بدن رو تامین می کنند و چشم هم سلول داره و مواد مورد نیاز بهش میرسه ، مثلا تو ایران امگا ویژن داریم که تحت لیسانس است ولی خب میگم چون یه سری مواد رو تامین میکنه یکم کمک کننده است. از مواد کروستین دار استفاده کن حالا نمی دونم قرص داره اونجا یا نه ولی خب بر اساس بعضی مقالات روی التهاب شبکیه اثر داره ... این ها چیزای کوچکی اند ولی کنار هم رعایت بشن تا حدودی زیادی کمک کننده میشن ( حداقل برای من که اینطور بوده ) و در ضمن گریه زیادی هم نباید داشته باشی که خب من به خاطر گریه زیاد گاهی چشمانم خشک میشن که انگار به جای جای شون سوزن وارد میکنی ... ناراحتی اعصاب هم رابطه مستقیمی داره باهاش حالا درسته این چیز تایید شده علمی نیست ولی من خودم تاییدش میکنم ...

ممنونم دکتر زهرا. دارم سعی میکنم که مراقبت کنم. احتمال زیاد به خاطر آلرژی گرده ها هست که توی دالاس زیاده. این دو سالی که در سفر بودم و دالاس نبودم مشکلی نداشتم. الان بهتره اما باز بدون قطره زود زود خشک میشه. لیزیک کردم عینک نزنم الان باید انواع و اقسام عینک رو سفارش بدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد