زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

خواهم که دلم هیچ نخواهد و دیگر نخواست

خواهم که دلم هیچ نخواهد و دیگر نخواست.


خاله ام ادبیات خونده. خیلی با شعر و شاعری هم علاقه داشت و شاید همون هم باعث شد که من خیلی علاقه به ادبیات پیدا کنم. یادمه که بچه بود و امتحان داشت و تا صبح داشت درس میخوند و کلی شعر حفظ بود. از بین اونا این حرف سعدی همیشه ورد زبانش بود


رنجوری را گفتند: دلت چه می‌خواهد؟

گفت: آن که دلم چیزی نخواهد.


"خیلی قشنگ گفته که دلم چیزی نخواهد" و بعدش میزد زیر خنده. چقدر خوب میشد که دل منم چیزی نمیخواست!


الان شاید سی سالی از اون روزا میگذره اما من همیشه این توی ذهنم هست. 


روزی ده بار از خودم میپرسم چی میخوای؟ و دلم با خنده حرف سعدی رو بهم تحویل میده و میگه هیچ نخواهم.


امروز فکر میکنم که دردسری شده. انگار که دلم چیزی نمیخواد. آدمای دور و برم رو میبینم که چقدر برای به دست آوردن چیزها تلاش میکنن و خوشحالن. یه روزی دلم میخواست بیام امریکا و دکترا بگیرم. دلم خواست و کردم. امروز هیچی نمیخواد.

دیروز دلم میخواست که یه ماشین کوروت بخرم. دلم خواست و بالاخره خریدمش. امروز دزد اون ماشین رو برده و دلم هم دیگه هیچی نمیخواد.

دیروز دلم یه آپارتمان یه خوابه بهترین جای شهر میخواست و آپارتمانی که زندگی میکردم برام قصر دنیا بود. هر روز که بیدار میشدم میگفتم که وای اینجا خونه منه. من چقدر خوشبختم. امروز دلم هیچی نمیخواد و بعضی وقتا فکر میکنم که اگر به جای این اتاق به هم ریخته Airbnb که گرفتم برم زیر پل هم بخوابم دلم شکایتی نداره.

انگاری که وقتی دلم آدم چیزی نمیخواد دنیا رنگی هم نداره ولی بازم نمیشه ازش بیرون رفت. 

هر روز سعی میکنم که به دلم تمرین بدم که  کم کم یه چیزی رو بخواد. بعضی وقتا یه کم میخواد و اما خیلی زود بیخیال میشه.


"افسردگیه آقا. ازین حرفا نزن" دوستم میگه

نه بابا افسرده نیستم خوبم. فقط زیادی راضی هستم. انگاری که دیگه چیزی نمیخوام. برام دیگه هیچی رنگی نداره. انگاری که دلم از دنیا کنده شده و دنیا از من کنده نشده

شاید سالهای زیادی بود که اینطوری بوده و هیچوقت متوجه اش نشده بودم. در واقع فکر میکردم که خیلی توی دنیا مفید هستم. تا جایی که کووید شد و خیلی جاها بسته و شد و منم ارتباطم با همه اونایی که توی زندگیشون کمکی بودم قطع شد. یه دفعه این پرده کنار رفت که اصلا من توی این دنیا باشم یا نباشم هم فرقی نمیکنه. پس همش الکی بود که من دارم یه کاری میکنم و بود و نبودم فرقی نداره و ازینجا بود که دیگه دلم که مدت ها چیزی رو برای خودش نمیخواست و برای دیگران میخواست دیگه برای دیگران هم چیزی نمیخواد.


نظرات 5 + ارسال نظر

«یه دفعه این پرده کنار رفت که اصلا من توی این دنیا باشم یا نباشم هم فرقی نمیکنه.»

یکی از پنج اضطراب‌ وجودی انسان اضطراب مرگه. برای اینکه یادمون بره یه روز قراره نباشیم و درگیر این اضطراب نشیم، واکنش‌های دفاعی مختلفی از ما سر می‌زنه که ما رو زندگی اصیل دور می‌کنه. مثلا خودمون رو درگیر کمک کردن به بقیه می‌کنیم‌. اگه با افکار یالوم هنوز آشنا نشدی، پیشنهاد می‌کنم حتما این کار رو کنی‌. چون با توجه به نوشته‌هایی که ازت دارم می‌خونم، حدس می‌زنم همون چیزیه که دنبالشی.
پادکست رواق هم عالیه در این مورد. روانشناسی اگزیستانسیال یالوم رو خیلی خوب توضیح داده. ۵تا اپیزود اولش برام چندان جالب نبود، ولی بعدش با پادکست ارتباط قوی پیدا کردم.

ممنونم از معرفی پادکست و کنجکاو شدم و هشت تا اپیزود اش رو گوش دادم. در مورد روانشناسی خیلی چیزاست که نمیدونم و برای همین جالب بود

علی دوشنبه 4 تیر 1403 ساعت 01:12

سلام دکتر، ممنون متن خیلی زیبایی از سعدی نوشتین.
احساس می‌کنم مهم‌ترین چیزی که این دل می‌خواد آدم درسته. اما امان که به هرکسی راضی نمی‌شه. شاید بشه با برخی اهداف و آدمای دیگه سرشو گرم کرد ، اما آخرش هم همه این‌ها درواقع تلاشی برای قرار گرفتن در پیشامد آدمای درست در زندگیمونن.

خواهش

من جمعه 1 تیر 1403 ساعت 05:41

وودی این که میگی دلم هیچی نمیخواد توی روابطت هم صدق میکنه؟ یعنی مثل اینطوری هستی که حتی تمایلی نداری دوست دختری داشته باشی و اینا؟ این میتونه قابل تعمیم به پسرهای دیگه هم باشه که مثل تو راه طولانی ایی اومدن و الان خسته ان و با اینکه سینگل هستن ولی انگار دلشون هم رابطه ایی نمیخواد

برای روابط هم همینطوریه الان. دوست دختر داشته باشم یا نداشته باشم دیگه فرقی نداره برام.
نه قابل تعمیم نیست. امروز با یکی از دوستام حرف میزدم میگفت که مثلا دوست داره هتل شبی هزار دلار رو تجربه کنه. حالا من برم زیر پل هم بخوابم فرقی نمیکنه!
نمیدونم ربطی به راه طولانی داره یا نه. شاید بیشتر بستگی به تجربه های قبلی داشته باشه و اینکه حتی قبل از شروع یه رابطه میشه فهمید که تهش کجاست.

Az Canada دوشنبه 28 خرداد 1403 ساعت 16:57

خواستن و خواستن
خیلی سخت شده همه چیز من از قبل کانادا اومدن وبلاگ شما رو خوندم الان دارم دکترامو میگیرم با ۳۳ سال سن. دو ماه دیگه دفاعمه. حدود ۲۰۰ جا برای کار اپلای کردم. دریغ از یه جواب. بازار کار بد. آدم نمیتونه نخواد. انگار زندگیه پیش نمیری. هر چند خواستن هم دلیل بر اتفاق افتادن نیست.
راستی نمیدونم میشناسی یا نه ؛مسعود ریاعی؛ قران رو ترجمه و تفسیر کرده حس کردم به روحیاتت میخوره نوشته هاش. یه نگاهی بنداز. هم تو اینستا پیج داره هم کتاباش به صورت پی دی اف رایگان هست تو تلگرام هم کانال داره

رشته اتون رو نمیدونم. جاب پیدا میشه. کارهای دانشگاهی بیشتر هستن الان. مطمئن باشین که رزومه اتون خوبه و بعد اپلای کنین. از لیندکین هم اپلای نکنین و فقط سایت خود شرکت ها. اگر یه پوزیشنی هم خیلی مربوط هست حتما کاور لتر بذارین.
نه آقای ریاعی رو نمیشناسم. یه نگاهی انداختم. ترجمه اشون مورد علاقه ام نبود. مثلا "ایاک نستعین" رو ترجمه کردن "تنها از نیروی تو مدد میگیریم" این کلمه "نیروی تو" به نظر بی دلیل اضافه شده و اصلا معنی هم رو عوض کرده. اتفاقا به نظر من اگر نبود هم مفهموم تر بود و هم دقیقتر. حالا منم منتقد این چیزا نیستم فقط نظر شخصی مو گفتم. خیلی وقت هم هست که دیگه ظواهر برام رنگی ندارن.

Z یکشنبه 27 خرداد 1403 ساعت 20:26

منم دلم می خواست که دیگر چیزی نخواهد ... تقریبا الان در همین وضعیت هستم اما مال من از راضی بودن نیست ، من زیاد خواسته ام اما نرسیده ام نه اینکه تلاش نکرده باشم ها نه بسیار هم جنگیدم و می جنگم ولی خب نمیدونم چرا اینجور میشود و در حال حاضر پیچیدگی زندگی الان من به قدری است که دلم می خواهد همه اش رو یکجا بالا بیارم.

از دست دل چه بگویم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد