به صحرا برجهید خرگوش زیبا میانه دیدش او لاکپشت دانا
سلامی کرد و او عرض ادب کرد ز احوال دلش حالش خبر کرد
بپرسید از ره دریا "که دانی؟" بگفتا همرهی کن گر بخواهی
دوید خرگوش و همراهش روان شد ازینجا تا بدان جا برجهان شد
نپایید دیری و از وی شدی دور بکردی سرزنش نایی چرا زود
"خودم" دانم چگونه ره بیابم چرا باید که همراهت بیایم
بگفتا فاصله خواهم ازینجا که بی ذوقی و خسته نه مرد این راه
نکردی وی صبر و سوی ناکجا شد به چه افتاد و در عزلت نهان شد
اگرچه لاکپشت آهسته تر بود قدم ها کامل و ثابت قدم بود
کسی کو پا به پا ناید به امروز چگونه ره یابد او فردا بدین کوه
گرفتار آید آخر در یکی دام کسی را کو عجول است اندرین راه
عه شعر خودته؟
به به ایشالا همیشه سرزنده باشی
ممنونم
خوشحالم که زندگی برات دوست داشتنیه رمزش رو به منم بگو البته اگر بدون پارتنر و دوس دختر و اینا دوست داشتنی شده:))
همه چیز سر جای خودش رفته. اون پاتنر دوست دختر اینا تنها جایی هست که الان داره استرس درست میکنه اگرچه اونم خوبی خودشو داره