زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

حس این روزها

از سال آخر دکترا همه چیز برای من سخت شد. یه جایی توی زندگی ام تصمیم گرفتم که از عبادتم کم کنم و یکسالی به کارهای تحصیلی ام برسم تا همه چیز روی روال کار بیفته و شاید از اونجا بود که همه چیز خراب شد. جاهای کمی هست توی زندگیم که اگر برگردم، دوست دارم عوض اش کنم و یکیش همینه. اینکه دیگه از زمان عبادت و مدیتیشن ام کم نکنم تا به کارهای دیگه ام برسم. امروز که به عقب برگشتم و نگاه کردم دیدم که تقریبا 5 سالی میشه که زیر فشار و استرس های بی ربط کمابیش بودم و همین باعث شده که سیستم بدنی ام به هم بریزه.



از اواخر 2015 با استادم به مشکل خوردم. همین باعث که شد از تابستون 2016 دیگه فاند هم نداشته باشم. با زحمت زیاد یه کار برای تابستون پیدا کردم اما به جز یک ماه اول پولم رو نداد. با توجه به اینکه پس اندازم کافی نبود چاره ای نبود که زودتر فارغ التحصیل بشم. ترم آخر مثل یه کابوس بود. یک ماه اول در به در دنبال کار میگشتم تا پاییز رو برای کارآموزی برم و مجبور نباشم فارغ التحصیل بشم اما پیدا نکردم. دیگه زمان کارآموزی هم داشت میگذشت و اگر نمیخواستم فارغ التحصیل بشم باید حتما دفاع میکردم تا فقط پول 3 واحد رو بدم و نه 9 واحد. همون 3 واحد هم تقریبا 3000 هزار دلار هزینه داشت که اون زمان پول کمی نبود. توی این اوضاع مامانم هم آمده بود و باید از اونم مراقبت میکردم و مطمئن میشدم که بهش سخت نمیگذره. برخلاف میلم تزم رو سریع جمع و جور کردم و دفاع کردم. خیلی براش زحمت کشیده بودم اما چاره ای نبود و باید حتما دفاع اش میکردم. 


آخر ترم مصادف شد با آمدن ترامپ و حتی حرف این بود که قانون OPT رو عوض کنن و دیگه صادر نکنن. یه مدتی هم پروسه نگه داشته بودن تا دولت جدید بیاد روی کار و تصمیم گیری کنه. این مدت هم نمیدونستم که آخرش کارتم رو میگیرم یا نه و حتی برنامه داشتم که برم کانادا اگر نشد یا یه جای دیگه. کار پیدا کردن هم معجزه شد. چندین و چند شرکت قبول نشدم تا بالاخره فهمیدم این مصاحبه ها رو چطوری باید انجام بدم. یکی از کاریاب هایی که دو سال پیش رزومه ام رو گرفته بود بهم زنگ زد و این کار برام جور شد. موقع مصاحبه حتی یک سئوال هم نبود که درست جواب نداده باشم. حقوقشون به نسبت سابقه کار من خیلی کم بود اما چون گفتن برای گرین کارت اقدام میکنن دیگه گیر ندادم. حتی مصاحبه های شرکت های دیگه رو هم کنسل کردم. دو سه هفته بعد از اینکه مصاحبه رو قبول شدم بالاخره کارتم آمد و تا حدی استرس هام کم شد. اما انرژی ام تقریبا صفر شده بود. میخواستم برای گرین کارت اقدام کنم ولی اصلا ذهنم کار نمیکرد. 


بعد از یه مدت یک کار هم کنار کار تمام وقتم شروع کردم که تقریبا همه غیرکاری ام رو هم با اون پر کردم. یه مدتی خیلی خوشحال بودم که با این پروژه به یه جایی میرسم و گرین کارتم از طریق شرکت جور میشه. اواخر 2018 بود که دیدم برخلاف قولی که به من داده بودن فرآیند گرین کارتم خیلی داره طول میکشه. اون پروژه نیمه وقت هم به هیچ جایی نرسید چون شریک کاریم میخواست فقط 25 درصد شرکت رو به من بده و خودش 51 درصد و خواهرش رو هم که من نه دیدم و نه میشناختم 24 درصد! نه گرین کارت داشتم که خودم ادامه اش بدم و نه امیدی که بشه از یه طریق دیگه کاریش کرد. 


وقتی دیدم گرین کارت شرکت معلوم نیست به کجا برسه خودم با وکیل شروع کردم. تقریبا همه وقت چندین ماهم رفت برای آماده کردن مدارک گرین کارت. روزهایی که واقعا زجرآور بودن. حس میکردم که هیچ کار مفیدی نمیکنم و اگر وکیل شرکت درست کارش رو انجام داده بود من اصلا نباید این همه وقت میذاشتم. وکیلم میگفت چون آخرین مقاله ات برای چند سال پیش هست باید یه مقاله دیگه هم بدی و همون خیلی وقتم رو گرفت. پرونده ای که وکیل ام آماده کرده بود اصلا خوب نبود. هیچ امیدی نداشتم که اصلا قبول بشه. همه چیزایی که نوشته بود از مقالات ارشدم بود چون خیلی به کار فعلی ام بستگی داشت. هیچ امیدی بهش نداشتم. همون موقع مدارک شرکت هم بالاخره بعد از دو سال انتظار آماده شد اما دلخوشی من چند هفته ای بیشتر طول نکشید. یک ماهی گذشت و دیدم جوابی ندادن و بعد که با مسئولش صحبت کردم گفت که برای پرونده ات RFE زدن و چیزی که خواستن قابل انجام نیست و باید از اول شروع کنیم. این یعنی کل فرآیندی که نزدیک دو سال طول داده بودند باید از اول انجام میشد. وکیل توی پرونده یه چیزی رو اشتباهی نوشته بود و به همون گیر داده بودن.


بازم با یه معجزه دیگه این کار جدیدم رو پیدا کردم و به خاطر این وکیل ام همه پرونده ام رو از اول نوشت و اینبار میدونستم که دیگه حتما میگیرم. یه مدت هر دو تا کار رو با هم داشتم که خیلی فشار زیادی رو تحمل کردم تا جایی که کار اولم رو ول کردم و دومی رو داشته باشم اما کار جدید بر خلاف انتظارم پیش رفت و به جایی اینکه افرادی رو استخدام کنن تا من بیشتر مدیریت کنم همه کارها افتاد روی دوش من. چند ماه استرس شدید بود تا همه چیز روی روال بیفته ولی به خاطر فشار کاری خیلی زود فهمیدم که جای من نیست. آدمای شرکت تجربه کافی رو ندارن و توی استخدام خوب عمل نکردن و فشار رو انداختن روی دوش همین یکی دو نفری که گرفتن ولی چون گرین کارت نداشتم و معلوم هم نبودکه بالاخره از طریق این پرونده بگیرم و کار پیدا کردن با ویزای کار سخت بود تصمیم گرفتم تا بمونم و این کار رو به یه جایی برسونم. این مدت هم چندین و چند باری به مشکل برخورد کردم باهاشون اما خب تحمل کردم تا بالاخره دو ماه پیش گرین کارتم رو گرفتم.


امروز باز هم سر کار سر یه مسئله کم اهمیت باهاشون به مشکل برخورد کردم و اینقدر ناراحت شدم که استعفا دادم که دو هفته دیگه از شرکت برم. کلی هم پول و مرخصی ازشون طلب دارم که نمیدونم بهم بدن یا نه. البته گفت که میخواد باهام صحبت کنه اما من اصلا نمیتونستم صحبت هم کنم. حس کردم که استرس این کار خیلی بیشتر از چیزی هست که در حد توان و تحمل منه و الان بهتره که بیام بیرون و یه مدت استراحت کنم.


داشتم با مارجری حرف میزدم که امروز چی شده و گفتم حس میکنم که این مدت خیلی استرس زیادی رو تحمل کردم و صبرم دیگه مثل گذشته نیست. گفت بهشون بگو حقوقم رو 6 برابر کنین و 3 ماه هم همه مخارج زندگیمو توی باهاماس رو بدین! گفتم شاید به عمرم اینقدر استرس نکشیده باشم. اینو که گفتم یه نگاهی به گذشته کردم  و دیدم حرفی که زدم خیلی هم درست نبوده. تقریبا زندگیم به استرس گذشته بود. 


یادمه شب کنکور توی حمام خونه امون یواشکی از دلدرد گریه میکردم. اون روزا مشکلات پدر و مادرم خیلی زیاد شده بود و من دلدرد میگرفتم و دکتر هم رفتیم میگفت  "عصبیه" یا به خاطر استرس هست. دلدردها بعد از کنکور کمتر شدن و کم کم فراموش شدن اما درس خوندن توی یه شهر کوچیک و دانشگاهی که از مدرسه ام توی تهران هم کوچیکتر بود و اون همه آدمی که حتی یکیشونم مثل من فکر نمیکرد خیلی سخت بود. اون موقع ها زخم معده گرفتم و تا سالها ادامه پیدا کرد. راستش اصلا نمیدونم کی خوب شد. شاید تا قبل از اینکه بیام امریکا هم هنوز داشتمش. سال قبل از کنکور کارشناسی ارشد سرگیجه های شدید داشتم. به یه جایی رسید که حتی نمیتوستم بایستم. چند تا دکتر هم رفتیم و همه میگفتن عصبیه و استراحت کن و از این چیزا. یه بار با یکی از همکارام رفتیم موزه هنرهای معاصر توی پارک لاله و سرم خیلی گیج بود. دو ساعتی که توی موزه چرخیدیم به طرز باورنکردنی ای سرگیجه ام از بین رفت. تازه فهمیدم خاصیت موزه های هنر چیه. اما خب فقط همون روز بود و بعد ادامه پیدا کرد تا اینکه یا بار سرگیجه ام خیلی شدید شد و کرج خونه مامانبزرگ ام بودیم و دیگه حتی نمیتونستم بایستیم. رفتیم یه دکتری همون نزدیکی.  چیزی که یادمه اینه که خانم جوان و خیلی خوشگلی بود و لباس بنفش رنگی هم داشت و گفت بله حتما که عصبیه اما من مخالفم که کسی دارو نمیده. برام یه آمپول نوشت و همون روز زدیم و سرگیجه ها تموم شد و دیگه هیچوقت به اون شدت برنگشت. درس های کارشناسی ارشد هم خیلی سخت بودن و همزمان هم باید کار میکردم که خرج اپلای ام رو بتونم در بیارم. یادمه اون اواخر سه تا شرکت کار میکردم. دیگه واقعا نمیتونستم. اینقدر فشار کار زیاد بود که هیچ انرژی ای برام نذاشته بود تا اون روزی که بالاخره قبول شدم و یه جورایی این مشکلات تموم شد. این چند سال بعد از فارغ التحصیلی هم که باز با مشکل سرگیجه و کمبود ویتامین ب 12 و مشکلات تیروئید و ... که احتمالا همش ناشی از استرس و سختی هست دچار شدم.


در کنار همه خوشی ها و خوبی ها یه جورایی همه زندگی دورانی بودند که استرس های شدیدی رو تجربه کردم و تقریبا همیشه روی بدنم تاثیر گذشته. این روزا هم بعضا کم انرژِی ام و سرگیجه میگیرم. هنوز آزمایش امسالم رو ندادم ولی هر چیزی هم جوابش باشه فکر نمیکنم بتونم کاری کنم. شاید بهترین کار این باشه که یه مدت بیکار بمونم و استراحت کنم. این همه سال سختی و استرس روی هم انباشته شده و شاید کمی طول بکشه تا بتونم دوباره اون انرژی گذشته رو پیدا کنم.


این دو سه روز هم اصلا حوصله هیچی رو نداشتم. کسی که بهش استعفا دادم خیلی ناراحت بود و حتی توی میتینگ کلی گریه کرد و گفت اگر من برم دیگه نمیتونه تا آخر عمر خودش رو ببخشه. من براش توضیح دادم که اصلا ربطی به اون نداره و من مدت ها پیش اون تصمیم رو گرفتم تا به سلامت ام برسم اما هیچ جوره قانع نشد. گفت همه جوره باهام راه میاد تا بمونم. منم تصمیم گرفتم که فقط هفته ای 20 ساعت کار کنم براشون تا بتونم به کارهایی که دوست دارم هم برسم. حس میکنم این چند سالی که گذشت زیادی به خودم فشار آوردم و الان وقتشه که کمی به روال عادی برگردم. دارم جمع و جور میکنم که یه سفر برم میامی و یه مدت اونجا بمونم. این یعنی بیشتر وقت میکنم که اینجا بنویسم و اون چیزایی که قول دادم بنویسم رو حتما بذارم تا به قول ام وفا کرده باشم. یه اکانت اینستاگرام هم به اسم همین بلاگ باز کردم که بعضی عکس ها رو اونجا میذارم دیگه چون نمیرسم در مورد همه چیز بنویسم.