زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

ماجرای ما و آقوی همساده

آقو ما همین آفر رو امضا کردیم پامون رسید کالیفرنیا یه ایمیل آمد که احتمالا دیگه درخواست های اجازه کار برای شهروندهای این هفت تا کشور که از ورود به امریکا منع شدند صادر نمیشه. قوانین رو بررسی کردم. رئیس جمهور اجازه نداره همچین کاری رو کنه. طبق قانون میتونه فقط از ورود افراد جلوگیری کنه و هیچ قانونی اجازه دیگه ای نمیده که با فرمان تبعیض نژادی قائل بشه.


https://www.law.cornell.edu/uscode/text/8/1182

Whenever the President finds that the entry of any aliens or of any class of aliens into the United States would be detrimental to the interests of the United States, he may by proclamation, and for such period as he shall deem necessary, suspend the entry of all aliens or any class of aliens as immigrants or nonimmigrants, or impose on the entry of aliens any restrictions he may deem to be appropriate.


اما ظاهرا دستور صادر شده که فعلا هیچ پرونده ای برای شهروندهای این هفت کشور که ایران هم جزوش هست بررسی نشه. نه پرونده های مهاجرتی و نه غیر مهاجرتی. امروز هم دانشگاه ما یه نامه زده که احتمالا تا اطلاع ثانوی پرونده ها بررسی نمیشه. 


دیشب داشتم فکر میکردم که داستان ما دهه شصتی ها چقدر شبیه داستان های آقوی همساده هست.



 توی دلم داستان خودم رو به زبون آقوی همساده میگفتم و میخندیدم. "یعنی له لهم. داغون داغون.... هاهاهاهاها" تا ببینیم خدا چی میخواد!

هفته ای که گذشت! - پیشنهاد کار

این رو روز دو تا مصاحبه کاری داشتم که هر دو تاش خوب بودند. احتمالا از حداقل یکیشون آفر بگیرم (امیدوارم!). امشب بعد از مصاحبه خیلی خوشحال بودم. رفتم یه کم خرید کردم. برگشتم خونه مامانم پرسید باز رفتی خرید؟!  چیزی نگرفته بودم که. چند تا بستنی و شیر و نون. 


چند ساعتی با دوستان مختلف پشت تلفن بودم تا در مورد مسائل مربوط به کار و گرین کارت و... صحبت کنیم. هنوز مدارکم کامل نشده و باید یه زمانی بذارم تکمیلش کنم. خدا رو شکر همه چیز دیگه طبق روال داره پیش میره و کسی نیست که وسطش سنگ بندازه :) توی این احوالات بودیم که دوستم گفت یه خبر جدید آمده که اجازه ورود رو دیگه به ایرانی ها نمیدن. اخبار رو که نگاه کردم دیدم درست میگه. میدونستم دیگه همه چیز اینطوری پیش نمیره.


چهارشنبه بود که شرکتی که رفته بودم برای مصاحبه بهم زنگ زد برای یه مصاحبه دیگه. این دیگه مصاحبه نهایی بود. رفتم توی آفیس. نایب رئیس شرکت از من سئوالات زیادی پرسید. گفتن که ما میخواهیم یکی باشه که هم تکنیکال خوب باشه و هم بتونه بزینس رو بفهمه و هم روابط عمومی اش خیلی خوب باشه. یه نیم ساعتی از تجربیات قبلی ام براش مثال زدم. اونم خیلی خوشش آمد. ازش پرسیدم که دلیل رشد 300 درصدی شرکتتون چیه. گفت که ما نیروی انسانی ای که میاریم رو خوب حفظ میکنیم. از اون طرف تا حالا حتی یه مشتری هم از دست ندادیم و مدام قراردادهای جدید باهاشون میبندیم. بعد گفت البته رشد کارمندهامون خیلی برامون مهم هست. اینجا آدم داشتیم که آمده و بعد از سه سال اینقدر کانکشن پیدا کرده و پیشرفت کرده که شرکت خودشو شروع کرده. اینا رو که میگفت روز به روز بیشتر مطمئن میشدم که جای خوبی هست.


بعد مصاحبه با رئیس شرکت بود. اونم یه هندی دیگه بود که چهل سال پیش آمده بود امریکا. یه مدت کار کرده بود و الان چند سالی بود که این شرکت رو داشت. اونم از تجربیاتم و نحوه آمدنم به امریکا پرسید. اونم خیلی خوشش آمد. یه چیزایی ها پرسید که نباید میپرسید (مثلا اینکه آیا همه چی میخورم یا نه) و بعد خودش فهمید که نباید میپرسیده و گفت مهم نیست. کلا یک ساعتی باهاشون حرف زدم و به نظرم راضی بودن.


کسی که قرار ملاقات ها و مصاحبه ها رو گذاشته بود بعدا تماس گرفت و گفت که چطوری پیش رفته و منم گفتم که در کل همه چیز خوب بوده. بعد فرداش زنگ زد و گفت که خیلی راضی بودند و میخواهند بهت پیشنهاد کار بدن. قبول میکنی؟ گفتم بله چرا که نه.


مسئول اون یکی شرکت هم زنگ زد و گفت و بهش گفتم که اینا میخوان بهم پیشنهاد بدن و اونم گفت هر وقت دادن به من زنگ بزن. هر چی بدن من بیشتر بهت میدم. من خیلی دوست دارم که بیایی با ما کار کنی. اگر نگاه کنی 300 نفر برای این پوزیشن ما اپلای کردند اما ما تو رو میخواهیم. اگر امروز هم کارتت رو داشتی فردا میومدی سر کار. باز خودت ببین اوضاع چطوریه.


روز دوشنبه پیشنهاد این شرکت هندی رو قبول کردم. خیلی فکر کردم که کدوم شرکت جای بهتری میتونه باشه برای من و به این نتیجه رسیدم که با شرایط فعلی بهتره که توی دالاس بمونم و این شرکت هندی رو برم. اگرچه خیلی دل خوشی از هندی ها ندارم اما اینا به نظر آدمای بدی نمیامدن. به علاوه میتونستم توی دالاس به کارهای شرکتم هم برسم و اینجا دیگه خیلی ها رو میشناسم و اگر برم جای دیگه از اول باید شروع کنم. خلاصه پیشنهادشونو قبول کردم و به اون یکی شرکت هم زنگ زدم که دیگه پیشنهاد جای دیگه رو قبول کردم. مامانم هم کلی خوشحال شد و گفت دیگه باید بریم کالیفرنیا که قول دادی. همون شب بلیت و هتل گرفتم که ببرمش لس آنجلس رو ببینه.

همه چیز داره درست میشه

این روزا خیلی راحتم. خیلی احساس خوبی دارم. فکر میکنم که همه زحماتی که کشیدم به نتیجه رسیده. فکر میکنم که دیگه هیچ مانعی برای برنامه هایی که داشتم وجود نداره و میتونم دیگه هر کاری که خواستم رو بدون هیچ محدودیتی انجام بدم. فکر میکنم که نیروی عظیمی که پشت سد محدودیت های اجتماعی ام وصل جمع شده بودند آزاد میشه و قدرتش فراگیر میشه.



اتفاقی که افتاده اینه که این هفته متوجه شدم که قوانین مهاجرتی به تازگی عوض شده و با قوانین جدید احتمال زیاد همین امسال گرین کارتم رو میگیرم. میگم احتمال زیاد اما قلبم میگه که مطمئنم که میگیرم. دیگه لازم نیست برم یه جایی پیدا کنم که بهم کار بده که یه درآمدی داشته باشم. این روزا با ذوق و شوق مدارک گرین کارتم رو آماده کردم و سربرگ های شرکت و نمونه قراردادها رو درست کردم. پریروزا هم یه نمایشگاه کسب و کارهای کوچک رفتم و با افتخار خودم رو به عنوان یه کارآفرین که یه شرکت رو تازه شروع کرده معرفی کردم. یکی دو نفری هم ابراز علاقه کردند که بخوان بهم پروژه بدن. نمیدونم بتونم ازشون پروژه بگیرم یا نه اما مهم نیست چون بالاخره از یکی میگیرم. چند وقت پیش با یه خانم دکتری صحبت کردم که یه پروژه ای رو میخواست انجام بده. میتونم پروژه اشو با قیمت کم انجام بدم تا کم کم مشتری جمع کنم و پیشرفت کنم... این همون چیزیه که سالها میخواستم و دست نیافتنی بود ولی الان در یک قدمیش هستم. اصلا مهم نیست موفق میشم یا نه. اصلا مهم نیست دردسرش زیاده یا نه. من همینو میخواستم و دارم بهش میرسم و دیگه مانعی نمیبینم.

تنها چیزی که این روزا این شادی رو خراب میکنه حرفای مامانم هست. از صبح که بلند میشم میگه دختر فلانی دختر بیساری.  همش منفی بافی که دیگه پیر شدی فردا چهل سالت شد همه موهات ریخت دیگه کسی بهت زن نمیده. تا حالا ده بار گفتم که اصلا راجع به این موضوع با من صحبت نکنه اما به خرجش نمیره.  صبح تا شب میگه. یا میگه حالا کار گیر نیاری چی؟ برگرد ایران. اینجا میخوای چکار کنی؟ یه دانشگاهی درس میدی دختر فلانی هم هست میگیری زندگیتو میکنی. دو روز دیگه چهل سالت شده هنوز نه زنی نه بچه ای. کاشکی یه کم مثل من مثبت فکر میکرد. کاشکی یه کم میفهمید که توی قلب من چی میگذره. کاشکی میدونست دیگه مهم نیست. کاشکی میدونست که من همیشه میدونستم که چی میخوام و خودم سر وقتش به دستش آوردم حتی اگر سخت بوده. کاشکی حداقل این افکار منفی رو به من نمیگفت. یه وقتایی واقعا دلم میشکنه بهم فشار میاد اما نمیتونم چیزی بگم.

هنوز کار پیدا نکردم ولی دیگه برام مهم نیست چون میدونم که دیگه برای رسیدن به اهدافم نیازی نیست کار پیدا کنم. فردا و پس فردا دو تا اینترویو دارم شاید بتونم از یکیش کار بگیرم شاید نگیرم. هر چی پیش بیاد خوبه دیگه. خودم فکر میکنم که احتمالا مصاحبه فردا رو قبول بشم و بعدش از دالاس برم. ممکنه هم که از هیچ کدوم نگیرم اما دیگه مهم نیست چون هیچ چیزی نمیتونه آرامش قلبی منو به هم بریزه. دیگه حوصله ندارم اپلای کنم و برای اینترویو ها بخونم. اگر این دو تا نشد شاید فقط برای تدریس یه جای کوچیک اقدام کردم و کنارش دنبال کارهای پروژه ای بودم و ایده های میلیون دلاری امو به اجرا مینداختم تا ببینیم چند سال آینده چی میشه. فکر کردم الان بهترین وقته که اینو بنویسم که سالها بعد بدونم توی این روزا چه احساسی داشتم.