زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

هفته ای کنار مامانش پای تختی که ازش بلند نشد

از خواب بیدار میشم. صدای مامانش از پایین میاد. داره صبحانه میخوره. بنده خدا شب ها کم میخوابه. دیشب دیگه نصف شب رسیدم. چرا صبح به این زودی بلند شدن.


برای اینکه دوش بگیرم و لباسم رو عوض کنم یه کم طولش میدم اما نمیخوام چشم براهشون هم بذارم. میرم پایین.


خانم میزبان مثل هر روز یه صبحانه کامل درست کرده. نیمرو و نون سنگک و کره و مربا و خرما و یه سفره رنگین. "واقعا چه فرشته هایی توی این دنیا که پیدا نمیشن" توی دلم میگم و بهشون سلام میکنم. اونا دیگه صبحانه اشون تموم شده.


"دیشب خوب خوابیدین؟" از مامانش میپرسم.

"بله مرسی" جواب میده اما معلومه که چشم انتظاره.

"چند دقیقه ای صبر کنین منم صبحانه میخورم و میریم."


صبحانه رو تند تند میخورم. خونه خودمون هیچ وقت صبحانه نمیخورم اما اینجا دیگه نمیشه. چقدر هم زحمت میکشن و شرمنده میکنن. خانم خونه میاد و سلام میکنم.


"بازم که توی زحمت افتادین" به نشانه تشکر میگم.

"زحمتی نیست. زحمت رو شما میکشین که هر روز این مسیر رو تا بیمارستان رانندگی میکنین" جوابم رو با مهربونی میده

"نه بابا چه زحمتی. کاشکی کار بیشتری از من برمیامد. زحمت رو شما میکشین که میزبان ما شدین" و صبحانه ام رو تند تند میخورم که منتظم نمونن.


چند دقیقه بعد خداحافظی میکنیم و میام بیرون. یه شبنمی سر تا سر شیشه ماشین خوشکل قرمزی که اجاره کردم رو گرفته. هنوزم هوا مه آلود است. هر روز صبح همینه و فقط ظهرها بهتر میشن. اگر اینم نبود که خیلی بد میشد.


بازم آهنگ یانی میذارم توی ماشین که مامانش آروم باشه. خودمم دیگه بدم نیامده که موقع رانندگی ازین آهنگ های آروم گوش بدم.

یه نگاهی به مامانش میندازم و توی دلم براش دعا میکنم. خیلی سعی میکنه صبور باشه اما انگار که صدای دلش رو میشنوم که چقدر نگرانه.


دوست ندارم سکوت جاده رو بکشنم اما راه طولانیه و نمیخوام احساس تنهایی و غریبی کنه. بهش میگم "ایشالا که پسرتون هم زودتر خوب میشه و با ماشین خودتون همینجا رو میگردین. باباش هم بیاد و برادرش هم بیاد و خانوادگی باشین. من همین الان دارم اینو میبینم که این اتفاق میفته. سیاتل هم خیلی قشنگتر از این حرفاست. ایشالا خوب که شد با هم میگردین و میبینین اینجا چه بهشتی هست." 

یه کم آرومتر میشه و میگه خدا از دهنت بشنوه.


میرسونم بخش اورژانس و خودم میرم توی پارکینگ پارک میکنم.

نیم ساعتی طول میکشه که برم بالا توی آی سی یو. هنوز بعد از این همه وقت اینجاست.


دکتر بالای سرش هست و دو تا پرستار هم آمدن. انگار که به موقع رسیدم. خودش هم روی تخت همونطوری افتاده.


مامانش راجع به وضعیتش میپرسه و منم حرفای دکتر رو براش ترجمه میکنم.


مامانش: "حالش چطوره؟"

دکتر: "شرایط اش تغییری نکرده. همونطوری که گفتیم چند ماهی طول میکشه که بفهمیم که چقدر ممکنه ریکاور کنه"

مامانش: "انگار امروز خیلی تب داره"

دکتر: "بله از روزی که آوردنش همینطوری بریزه. اثرات خونریزی مغزی اش هست و مغزش نمیتونه دمای بدنش رو تنظیم کنه"

مامانش: "عملش چی شد؟ قرار بود که دو هفته پیش عملش کنن اما همونطوری عقب افتاده"

دکتر: "من واقعا معذرت میخوام. عملش اورژانسی نیست اما سعی میکنیم امروز ساعت 2 عمل بشه. اگر بازم مورد حساس پیش نیاد دکتر جراحش هست."


نیم ساعتی همون سئوال های دیروزی و پریروزی و روزای قبل رو میپرسه و دکتر هم خیلی با حوصله همون جواب ها رو میده. انگار نوارهایی که تکرار میشن و منم مثل رباتی که این وسط فقط همونا رو ترجمه میکنه. انگاری دلش راضی نمیشه و میخواد جواب سئوالا فرق کنه و اینبار دکتر یه چیز جدید بگه. بگه تا فردا خوب میشه و مرخص اش میکنن اما باید چند ماه همینطوری بمونه و دکتر هم نمیتونه معجزه ای کنه.


دکتر دیگه میره. مامانش میره بالای سرش و لالایی هایی زمان بچگی اش رو در گوشش میگه. منم از دور نگاه میکنم و توی دلم گریه میکنم که اشکامو نبینه. دستاشو روی صورتش میکشه و لوله ای صورتش رو داره له میکنه تکون میده تا جاش درست بشه. بعد نوازشش میکنه و باهاش درد دل میکنه. بهش میگه قوی باشو زود خوب شو. تحملش رو ندارم دیگه و از اتاق میام بیرون و میرم طبقه پایین.


کافی شاپ پر از همراهان مریض ها و پرستارهاست. وقت ناهار جای سوزن انداختن نیست. خوبه که غذاهای اینجا نصف قیمت هستن. روی یکی از مبل های اتاق انتظار عمل دراز میکشم که تا دو تا قطره توی چشمام بریزم.

یکی از پرستارها نگران میشه و میاد بالای سرم و میگه آقا حالتون خوبه؟ میگم بله فقط میخوام قطره چشمم رو بریزم.


نمیخوام مامانش رو تنها بذارم. برمیگردم بالا و دو ساعت کنارش میشینم تا از خاطرات بچگی اش برام بگه. از خاطرات اینکه چقدر  سختی کشید که برای دکترا بیاد امریکا. از آخرین روزای قبل از بیمارستان آمدنش میگه. اینکه چقدر سر کار اذیتش میکردن و مدیرش بهش کار زیاد میدادن. 

"قبلا ورزش میکرد اما یه مدتی به خاطر کار ورزش رو هم کنار گذاشته بود. هی میگفتم مامان اینقدر کار نکن یه کمی هم زندگی کن. میگفت شما بیایین اینجا با هم میریم بیرون میگردیم.

 

 هر چیزی که میگفت خنجری توی قلب من بود. انگار که همه این بلاها سر من هم آمده بود. کاملا میفهمیدم که نداشتن گرین کارت و عقب افتادن پروسه اش و استرس اش چیه. اینکه مجبور بشه آخر هفته ها هم کار کنه. هر چی بیشتر میگفت بیشتر میفهمیدم چه بلایی سرش آمده. لحظه لحظه روزهای کار قبل از گرین کارت و استرس هاش برام زنده شدن.


 با هزار چرب زبونی راضی اش میکنم که بیاد پایین با هم بریم ناهار بخوریم. دوست دارم که یه کم از این محیط اتاق بیمارستان فاصله بگیره. اگرچه هیچوقت راضی نشد که ناهار بریم بیرون اما همین نیم ساعتی که میریم پایین هم بهتر از هیچیه.


زود برمیگردیم بالا قبل از اینکه ببرنش اتاق عمل اونجا باشیم. پرستار میاد و میگه که عملش عقب افتاده. و معلوم نیست دیگه امروز عملش کنن. مامانش یه کم ناراحت میشه اما خیلی صبوره.

 توی اتاق کنار تختش میشینیم. من لپ تاپم رو در میارم که یه کم کار کنم اما نمیتونم حواسم رو جمع کنم. فقط ایمیل هامو چک میکنم.


سعی میکنم از مامانش اطلاعات بگیرم که ببینم میتونم کاری براشون انجام بدم یا نه اما هیچ کاری از دستم برنمیاد.

ساعت 5 و نیم پرستاراش میان و میگن که میخواهیم آماده اش کنیم برای عمل و از من میخوان که از اتاق برم بیرون. بعد هم ازمون میخوان که بریم اتاق انتظار عمل.



توی اتاق انتظار بهمون یه شماره میدن. سه ساعتی منتظر میشینیم تا بالاخره عملش تموم میشه و برمیگردیم اتاقش. دکترش میاد.


"خوشبختانه عملش همونطوری که انتظار داشتیم پیش رفت."

مامانش: "خدا رو شکر. یعنی کی خوب میشه؟"

دکترش: "متاسفانه چیزی نمیشه بگیم. چیزی که قطعیه اینه که هیچوقت به زندگی عادی قبلش نمیتونه برگرده اما اینکه چقدر خوب میشه رو نمیتونیم بگیم. نمیتونیم بگیم که میتونه حرف بزنه یا اطرافیانش رو بشناسه یا اینکه از روی تخت یا صندلی چرخدار بلند شه. توی این موارد خیلی طول میکشه که حتی نظر داد"

مامانش اینا رو میدونه اما صبوری میکنه.


پرستارش میاد و در مورد عمل با ما صحبت میکنه. از لحظه ای که بیهوشش میکنن تا اینکه عملش رو چطوری انجام دادن توضیح میده انگار که خودم توی اتاق روی تخت هستم. "...لوله رو توی سرش میذاریم...." و جای لوله رو توی سرم حس میکنم. کم کم حالم بد میشه. چند باری میخوام بهش بگم که لطفا ادامه نده اما به خودم میگم قوی باش. بالاخره تحملم تموم میشه و چشمام سیاهی میره و میفتم زمین.

 پرستار سریع میشینه بالای سرم و میگه خوبی؟

میگم بله فقط یه کم سرم گیج شد. دیگه خیلی با جزئیات میگین و برای من شنیدنش خیلی سخته. میگه ببخشید و دیگه توضیحی نمیده. بهم یه لیوان آب میده و یه توضیحات کلی میده. مامانش چند تا سئوال دیگه هم میپرسه و همون جوابای قبلی.


بازم بدنش به رعشه میفته. یه نگاهی بهش میندازم. دکترش میگه باهاش حرف بزنین بلکه یادش بیاد. میگه رعشه ها طبیعی هستن اما دیدنش خیلی سخته. هر بار که میلرزید دل مامانش هم که زیر لبش از صبح ذکر میگفت هم میلرزید. هر بار که دستگاه تنفسی اش بوق میزد مامانش از صندلی اش جدا میشد تا زود پرستار رو صدا کنه اگرچه فقط یه بوق بود و پرستار هم میشنید.


یه آن این منم که روی تخت افتادم. اینم مامانم هست که بالای سرم هست. یه آن این منم که زندگی ام به اینجا رسیده که دیگه امیدی نیست به روزهای گذشته ام برگرده. اگر مامانم بود چه حالی داشت؟ اگر این من بودم تا آخر عمرم چکار میکردم؟ خدا رو شکر کردم که هنوز سالم هستم و کلی براش دعا کردم که خوب بشه و خدا به خانواده اشون برش گردونه.

 

الان مدتی هست که برگشتم دالاس اما یه قسمت از قلبم روی تخت اون بیمارستان توی سیاتل جا موند.

درد خشکی چشم

صبح بلند میشم یه نگاهی به اطراف میندازم. بازم تاره. دلم میشکنه. توی دلم میگه آخه چرا؟ چرا خوب نمیشی پس؟

روی میز کوچیک کنار تختم چشمام به ردیف چند تایی قطره هایی میفته که دکتر داده و هیچ کدوم هنوزم چشمام رو خوب نکردن. 


"امروز کدومتون رو توی چشمم بریزم؟" ازشون میپرسم اما جوابی نمیدن.


چی میگی؟ اینا که حرف نمیزنن. فکر کنم اینی که برای آلرژی هست امروز بریزم. حتما آلرژیه. یه قطره دیگه میندازم توی چشمام. چند ثانیه ای میسوزه اما بهتر میشه. یه نگاهی به اونطرف اتاق میندازم. ده بار پشت سر هم پلک میزنم. یه بار تار میشه یه بار خوب میشه. یه بار نصفش تاره و یه بار نصفش خوبه. یه قطره دیگه میندازم و باز تند تند پلک میزنم. "خوبه بهتر شد" برم یه دوش بگیرم و بشینم پای کارم.


میشینم پای کامپیوتر. میتینگ صبح شروع نشده. همه زندگی سیاه شده. هیچ وقت از dark mode استفاده نمیکردم اما الان دیگه بدون اون نمیتونم حتی به صفحه نگاه کنم. نمیدونم کدوم احمقی توی اپل کار میکنه که مانیتور های مک بوک رو اینطوری درست کرده که اینقدر رفلاکس دارن. این محافظ صفحه لعنتی هم که نرسیده.

نیم ساعتی بیشتر نگذشته که خوندن فونت هایی که تا آخر بزرگ شدن دوباره سخت میشن.


"تو رو خدا بسه دیگه. کار دارم به خدا. از زندگی افتادم. من کار نکنم چطوری به اهدافم برسم؟ چرا اینقدر اذیتم میکنین؟" یه اشک کوچیکی توی چشمم جمع میشه و نوشته ها یه کم بهتر دیده میشن اما حتی اشکم هم نمیاد که گریه کنم راحت بشم. به قوطی اشک مصنوعی کنار مانیتور نگاه میکنم. "خوبه که شما رو دارم" دو تا قطره میندازم توی چشمم و بهتر میشه و باز ادامه میدم.


هر نیم ساعتی بلند میشم و یه دوری میزنم. دور رو نگاه میکنم و صد تا پلک میزنم. یه نگاهی به درخت توی حیاط میندازم. باد میاد و برگ هاش تکون میخوره. "من تو رو خیلی دوست دارم. اصلا نمیدونم چرا اینقدر درخت ها رو دوست دارم. شاید چون شما هم خیلی مثل من هستین." ولی نمیدونم چرا دکتر میگه ممکنه حساسیت به گرده های گل ها و درخت ها باشه. "اگر تقصیر شماست بگین من شما رو میبخشم..." باز به مانیتور نگاه میکنم. خب خدا رو شکر بهتره اما مرتب اشک مصنوعی کارم نمیشه.


"یه روز کاری دیگه هم تموم شد" خدا رو شکر امروز هم به گذشت. برم بیرون کنار دریاچه یه دوری بزنم.


من و دریاچه هر شب تنها هستیم. هیچ کسی اونجا نیست. بعضی وقتا ماه خیلی بزرگه و خیلی قشنگ و دوست داشتنیه. اونجاها راه میرم. بیرون که هستم چشمام دیگه اذیت نمیکنن. فقط کامپیوتر هست که اذیتش میکنه.


میرم روی پل مورد علاقه ام. دو تا لاکپشت دوست داشتنی ام سرشون رو از آب بیرون میارم. "وای خدا دارن لب میگیرن! چقدر رومانتیکه این قسمت دریاچه!" چند لحظه ای بیشتر نمیگذره که میرم زیر آب. "کوشین؟ کجا رفتین پس؟" یکیشون میاد بالا و دوباره میره زیر آب. میرم ته پل. اونجا هم کسی نیست. دراز میکشم و به آسمون نگاه میکنم. موبایلم رو هم میذارم کنار که دیگه مزاحمم نشن. ستاره ها رو میشمارم. خوبه اینجا یه نسیم خنکی میاد. توی این گرمی هوا اینجا بهترین جاست.


چشمام رو میبندم و وقتی باز میکنم نمیدونم چقدر گذشته! چقدر روزا تند تند میگذرن. انگاری نمیتونم جلوی زمان رو بگیرم.

روزایی که تند تند میگذره

این روزا خیلی دلم میخواد که بنویسم ولی نمیشه. چشمام به شدت خراب شده. از هفته پیش پنجشنبه دیدم خیلی چشمام تار شدن. انگاری که اون هفته خیلی بهش فشار آمده باشه. با این حال برای اینترویو یه شرکتی باید یه مسئله ای رو حل میکردم که تقریبا همه وقت پنجشنبه منو گرفت و همینطوری پشت سرم هم درد گرفت. آخر سر هم نتونستم که کار رو تموم کنم. جمعه اش هم سر دردم بیشتر شد و دیگه اصلا نمیتونستم پای کامپیوتر بشینم. این چند روز کمی استراحت دادم به چشمام و کمتر پای کامپیوتر بودم ولی مثل قبلا زود خوب نشدم. از دیروز اتاق رو تاریک کردم و رفتم قطره استریل چشم هم گرفتم و عینک دودی میزنم یه کمی چشمام بهتر شده. با وجود اینکه این همه قطره میریزم باز احساس میکنم چشمام خشک هستن و به زحمت ازشون یه قطره اشک میاد.


یه چند مدتی بود که احساس سوزش چشم میکردم و عطسه و اینا داشتم و به حساب حساسیت فصلی دالاس گذاشتم اما ظاهرا همین حساسیت باعث شده که خیلی به چشمام فشار بیاد و خشک بشه. حالا وسط این اینترویوها و نزدیک به اینکه این دو سه تا شرکت یکیشون به نتیجه برسه چشمای من اینطوری شدن. اول فکر کردم دو روزه خوب میشه بعدش فکر کردم قطره بریزم خوب میشه. الان دیگه نمیدونم. این دو روز هم کلی خوابیدم که چشمام استراحت کنن. اگرچه خیلی بهترم و الان که فونت های کامپیوتر رو بزرگ کردم میتونم چند دقیقه ای به صفحه هم نگاه کنم ولی قطعا نمیتونم اینطوری سر کار برم. بعضی وقتا فکر میکنم به خاطر این حساسیت ها اصلا نباید دالاس زندگی کنم ولی کالیفرنیا هم خیلی گرون بود و زندگی اش خیلی سخت تر از اینجا.


متاسفانه حال یکی از دوستام توی سیاتل خوب نیست و این هفته میخوام برم پیشش و به خانواده اش که از ایران میان کمک کنن. این مدت هم خیلی سعی کردم دورادور کمک کنم اما واقعا نمیشه. امیدوارم که حالش خوب بشه و زودتر از کما در بیاد. بیچاره مادرش که بچه اشو بعد از این همه سال توی اون شرایط میبینه. دیروز یکی که رفته بود ملاقاتش بهم گفت که صد سیم و لوله بهش وصله و لباساشو درآوردن و دورش یخ گذاشتن که تب اش بیاد پایین. همینطوری که میگفت من حالم بد شد فکر نکنم بتونم تحمل کنم که خودم ببینمش. ما که مهاجرت میکنیم واقعا کسی رو نداریم. هر کسی اینجا سرش به کار خودش هست و خانواده ای کسی نیست که به داد آدم برسه. یه اتفاق اینطوری که میفته واقعا آدم میفهمه که چقدر تنها و بی کس هست. چند سال پیش هم مثل اینکه یه نفر از بچه های ایرانی آمازون که سیاتل زندگی میکرده کارش به بیمارستان کشیده و آخر سر عمرش به این دنیا نبود و مثل اینکه بدنش رو فرستادن ایران که اونجا دفن بشه. خدا کنه کار این دوست ما به اونجاها نرسه و زودتر حالش خوب بشه. من که خیلی دعا میکنم.


خونه جدیدی که آمدم رو خیلی دوست دارم. اینجا نزدیک Katy Trail هست و هر چند وقت یکبار دارم میرم پیاده روی. پشت بام هم منظره قشنگی از شهر رو داره و بعضی وقتا شام ام رو میبرم اونجا میخورم. به خاطر مسابقات بسکتبال دالاس ماوریک هم کلی آدم این اطراف میبینم. برای منی که همش خونه تنها هستم بهترین موهبته. حیف که تا دو ماه دیگه بیشتر اینجا نیستم و باز باید جا به جا بشم. میخواستم یه جایی طولانی مدت بگیرم ولی به خاطر اینکه کار نداشتم این کارو نکردم. گفتم تا آخر این ماه هم صبر کنم ببینم جایی آفر میگیرم یا نه. الانم دو هفته بیشتر نمونده و فقط یه شرکت رو تا مرحله آخر رفتم. قبل از من به دو نفر دیگه آفر دادن که اونا نرفتن. اوضاع مارکت خیلی خوب نیست و منم یه رزومه عجیبی دارم. یعنی سابقه کارم اصلا به اندازه تجربه ام نیست و با صد تا تکنولوژی هم کار کردم. این چند ساله هم که استارت آپ بودم که دیگه بدتر. نه کسی رو میشناسم و نه کسی منو میشناسه. حالا ببینیم خدا چی میخواد. اگر خواست که فعلا کار نداشته باشم هم اوکی ام و میرم چند ماهی اروپا و مکزیک.


این چند ماه خیلی کمک کرد که یه سری ایده های خوب به ذهنم برسه و با خیلی چیزایی که تند تند توی زمینه های هوش مصنوعی اتفاق میفتاد و من ازش بیخبر بودم آشنا بشم. الان دیگه خیلی راحت میتونم همه کارهایی که یه دیتاساینتیست و یه مهندس یادگیری ماشین هم انجام میده رو انجام بدم. چیزایی که تا چند ماه پیش اینقدر بهش آشنا نبودم ولی الان به نظر خودم خیلی خوب شدم. برای شرکت و ایده های خودم هم برنامه ریزی کردم و برادرم رو هم به کار گرفتم تا یه کمی کمک کنه. الان وسط یه پروژه ای هستم که تا دو سه ماه آینده آماده میشه و بعدش یا میرم دنبال سرمایه گذار یا همینو تبدیل به محصول میکنم. خیلی امید دارم یکی از همین ایده هایی که به ذهنم رسیده از زمین بلند بشه و دیگه نیازی نباشه که برای شرکت های دیگه کار کنم.


در حال حاضر برنامه ام  اینه که یه شغل ثابت بگیرم تا زندگیم پایدار بشه و درآمد اون شغل رو به طور کامل توی همین پروژه ها سرمایه گذاری کنم. کاری که شاید باید زودتر میکردم ولی به خاطر شرایط نامشخص اقتصادی امریکا نرفتم دنبالش. بتونم یه درآمد ثابتی داشته باشم راحتتر میتونم این پروژه ها رو جلو ببرم. اگرم نشد دیگه دارم کنارش همین پروژه ها رو کار میکنم. این دفعه دیگه هیچ کسی باهام نیست که بتونه کارم رو خراب کنه و خودم هم همه چیزایی که باید برای راه انداختن یه شرکت استارت آپی موفق یاد میگرفتم رو بلدم و دیگه روی پای خودمم. خیلی مطمئنم که موفق میشم. یه کم سرمایه و شانس میخوام که اگر خدا بخواد اونم جور میشه.


ماه رمضان هم امسال یه حال دیگه ای داره. دوست دارم که از سیاتل برگشتم بچه ها رو مهمون کنم براشون افطاری درست کنم. یاد اون روزا بخیر که چقدر دور همی داشتیم و خونه من همیشه مهمانسرا بود.

این پست پاک میشود

توی امریکا شما خیلی راحت میتونین اطلاعات افراد رو پیدا کنین و حتی اینکه چه چیزایی دارن یا سابقه کیفریشون کاملا در دسترس هست. خوبیش به اینه که شما خیلی راحت میتونین حتی کسانی که تجاوز جنسی کردن رو روی نقشه پیدا کنین. اولا که آمده بودم خیلی شوکه بودم که چطوری همه این اطلاعات هست حتی میدونستیم که استادمون چقدر حقوق میگیره! البته حقوق ها برای کارمندهای دولتی مشخصه نه همه ولی خب همینم خیلی شوکه کننده بود که چطور این همه اطلاعات هست.

جدیدا 3 میلیون پرونده از قوه قضاییه https://www.edaalat.org/home پخش شده. من از این اتفاق خوشحالم. به نظرم همه باید عادت کنن که اطلاعات آزاد همه جا در جریان باشه. اگرچه به خاطر پرونده ای که از نیکا توش بود باز زدم زیر گریه.

تجربه عجیب کلاس توجیهی کاریابی و بیمه بیکاری

ساعت 4 سعی کردم بخوابم اما تا 6 خوابم نبرد. دو ساعتی خوابیدم و بعد زدم بیرون که برم این جلسه اجباری که برای بیکاری گذاشته بودن. نمیدونم که چرا صدایم گرفته بود. شاید دیشب که بیرون راه میرفتم سرما خوردم شایدم این یکی دو روز که خیلی عطسه میکردم و آلرژی ام بیشتر شده.

بازم انگار اینطوری بود که یه جایی بودم که نباید باشم. همه آدمای اونجا کسانی بودند که شش ماه بود دنبال کار میگشتن و پیدا نکرده بودن. اکثرا یا سن بالا بودند و یا تجربه و مهارت کافی نداشتن. یا رشته های مدیریتی که الان کمتر بازار داره. یکی آمد دو ساعت توضیح داد که برنامه های ایالت چیه. مثلا اینکه میتونین از تحصیل رایگان برای گرفتن مدرک دبیرستان استفاده کنین یا اینکه کلاس آموزش زبان برین. کمک میکنن که رزومه درست کنین و چیزای دیگه.

یه مشاوره خصوصی هم گذاشتن که یه نفر بیاد شخصی راهنمایی کنه. آمد باهام صحبت کرد و رزومه ام رو گرفت. کل مدت لبخند میزد و میپرسید که حالا چرا کار پیدا نکردی و اوضاع مارکت چطوریه. 

منم بهش گفتم که این هفته چند تا اینترویو دارم ولی نمیدونم چرا اینقدر کند هستن.

خیلی دوست داشتم این تجربه ها رو با جزئیات بیشتری مینوشتم چون جالب هستن. کل مدت این حس رو داشتم که آخه من اینجا چکار میکنم.همین چند روز پیش داشتم در مورد حس عدم تعلق ام مینوشتم و امروز باز یه اتفاق خنده دار دیگه افتاد. "حالا ما دکترا دوشتیم فرستادمون کمپ که بریم از اول دبیرستان شروع کنیم. نمیدونم چرو!"  اگر این شخصیت آقوی همساده رو از روی من نساختن از روی کی ساختن؟ یعنی چرا من توی یه موقعیت هایی قرار میگیرم که اصلا ربطی بهم نداره. دیگه این جلسه سه ساعتی اجباری بود وگرنه این ماهی 2000 دلار که میدن رو دیگه نمیدادن. اینم بهتر از هیچیه. حداقل این مدت خرج اجاره خونه و خرد و خوراک ام شده.


اینجا از روی حقوق یه مبلغی رو کم میکنن و بر اساس میزان حقوق وقتی که بیکار بشی بهت یه مبلغی رو پرداخت میکنن. در ازاش باید نشون بدی که دنبال کار میگشتی و جلسات و کنفرانس های کاریابی رو شرکت کنی. یه محل هایی هم گذاشتن برای مشاوره و آموزش تا اینایی که کار پیدا نمیکنن بتونن برگردن سر کار.