زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

این روزای خوش مثل گذشته

خیلی طول کشید ولی بالاخره از چاهی که توش افتاده بودم آمدم بیرون. بازم نسیم خوش روزهای شادم رو تجربه میکنم. از چند ماه پیش که برگشتم دالاس همه چیز کم کم عوض شد. انگار که باید یه مدت سرگردونی میکشیدم تا قدر این روزا رو بهتر بدونم.


چند ماهی اصلا نمیدونستم من کی هستم و چی میخوام و انگاری که دلم هیچی نمیخواست. انگاری که از دایره زندگی بیرون افتاده بودم و دوست هم نداشتم برگردم ولی دوباره افتادم نقطه وسط دایره. خیلی معجزه وار حس های گذشته یک به یک برگشتن. کم کم یادم آمد که کی بودم و اینجا چکار میکنم.

دوباره حس شهود ام برگشت. دوباره مغزم خاموش شد و احساسم منو اون راهی که میخواستم برد. بازم از ماه ها قبل میدونستم که قراره چی بشه.


برای کارهای مختلف اپلای میکردم شاید کاری بگیرم اما انگار از روز اول میدونستم که قرار هست که کجا برم کار کنم و چکاری کنم. روزی که آفر کار جدیدم رو گرفتم رو خوب یادمه. حتی یادمه که توی ذهنم بود حقوقش کمه و یه آفر بهتر هم داشتم اما اون روز بهم زنگ زد و بدون اینکه من چونه ای بزنم حقوق پیشنهادیشون از حقوق آفرهای هم که داشتم بالاتر شد. نمیدونم از کجا و چرا همچنین تصمیمی گرفتن اما برام مشخص بود که باز زندگیم به روال قبلی برگشته. مثل همون روزا دیگه دلم از قبل میگفت که چی میشه و میشد.


دوباره برنامه ریزی کردم و همه چیز مثل تیکه های پازل هی سر جای خودشون قرار گرفتن. پروژه های شرکت خودمو شروع کردم و کنارش هم کارهای این شرکت جدید رو جلو بردم. اگرچه خیلی آهسته است اما همینکه روی روال داره میره جلو خوشحالم.


هنوز جایی رو اجاره نکردم و ازین اتاق به اون اتاق میرم ولی بقیه زندگی سر جای خودش رفته. جایی که باید باشه. جایی که باید برم

خرگوش و لاکپشت (شعر)

به صحرا برجهید خرگوش زیبا      میانه دیدش او لاکپشت دانا

سلامی کرد و او عرض ادب کرد     ز احوال دلش حالش خبر کرد

بپرسید از ره دریا "که دانی؟"       بگفتا همرهی کن گر بخواهی

دوید خرگوش و همراهش روان شد     ازینجا تا بدان جا برجهان شد

نپایید دیری و  از وی شدی دور       بکردی سرزنش نایی چرا زود

"خودم" دانم چگونه ره بیابم     چرا باید که همراهت بیایم

بگفتا فاصله خواهم ازینجا       که بی ذوقی و خسته نه مرد این راه

نکردی وی صبر و سوی ناکجا شد      به چه افتاد و در عزلت نهان شد

اگرچه لاکپشت آهسته تر بود     قدم ها کامل و ثابت قدم بود

کسی کو پا به پا ناید به امروز       چگونه ره یابد او فردا بدین کوه

گرفتار آید آخر در یکی دام      کسی را  کو عجول است اندرین راه


مدت ها بود که شعر نگفته بودم. خیلی دوست داشتم که فرصت بیشتری داشتم برای نوشتن و برای زندگی اونطوری که میخوام.
روزها تند تند میگذرن ولی این روزا خیلی زندگی دوست داشتنی ای دارم

یاد بگیرم گوش بدم


از خواب بیدار شدم. شماره اش روی گوشیم افتاده بود. چند دقیقه پیش زنگ زده بود و منم هنوز خواب بودم.

عادت بد هم دست از سرم برنمیداره که اولین کار گوشیم رو برندارم.

هفته پیش به خودم قول داده بودم که دیگه چندین ساعت پای تلفن نباشم اما کنجکاو شدم که چی میخواد بگه. بدون اینکه دست و صورتم رو بشورم بهش زنگ زدم. 


تصمیم گرفتم که این چیزایی که این هفته از جلسات کلاس "مربی زندگی" (life coach) یاد گرفتم رو روش امتحان کنم. برخلاف همیشه که گوش میدادم که راه حل بدم فقط گوش دادم که گوش بدم. به دو ساعت نرسیده بود که با چند تا سئوال و چیزایی که گفتم حس اش خیلی عوض شد. انگار که استرس اش تموم شد و حالا میدونست که قراره چی بشه.


با خودم فکر کردم "پس کار میکنه!" انگاری که یه چیز جدید خیلی مهم یاد گرفتم. یاد گرفتم که گوش بدم. مگه میشه؟ یعنی من این همه سال عمر کردم یاد نگرفته بودم گوش بدم.الان دارم میفهمم گوش دادن یعنی چی. گوش دادن این نیست که من مشکل رو بفهمم و تحلیل کنم و راهنمایی کنم. گوش دادن اینه که بتونم کمک کنم صدای قلبش رو بشنوه و بذارم راهنمای درونی اش باهاش صحبت کنه و بهش بگه راه حلش چیه.  بذارم چیزی رو که از دنیا میخواد رو از ته قلبش بگه و خدا هم راهش رو بهش نشون بده.


توی دلم گفتم "واقعا میشه؟ یعنی به هم راحتی بود؟ چرا پس من اینو نفهمیده بودم؟" بذارم روی خودم امتحان کنم. میدونستم که اون خیلی خوب گوش میده. بذار ببینم که من واقعا چی میخوام. بذار ببینم حرف دلم چیه و راهنمای زندگیم چی میگه. مغز تحلیلگرم رو خاموش کردم و گذاشتم که هر چی به ذهنم میرسه بگم. بذار حرف بزنم...


شروع کردم از اینجا که دیگه دلم چیزی نمیخواد و اونم گوش میداد. اولش فقط شکایت نامه بود. شکایت از روزگار و از همه بلاهایی که به سرم آمده. اما بعدش کم کم حس کردم که دلیلش این بلاها نبوده. 

گفت: "منم زندگی ایران ام خیلی زندگی خوبی بود و هم درآمد بالایی داشتم و هم هر جا میخواستم مسافرت میرفتم اما به پوچی رسیده بودم. برای همین سعی کرده بود که برای دکترا بیام خارج و الانم با همه این مشکلات روبرو شدم اما راضی ام چون یه آدم دیگه ای شدم. یه آدمی شدم خیلی بهتر از کسی که بودم." حرفش منو به فکر فرو برد. 


من 1: "اگر ایران بودم هم همینطوری بودم؟"  

من 2: "صد در صد. معلومه. شایدم بودم اما شرایط زندگی اجازه نداده بود که بهش فکر کنم" 

من1: "دقیقا همینه. دلیل اینکه اینقدر بی تفاوت شدم اینه که چیزی که میخوام خیلی بزرگتر از ایناست. این چیزا برام بی معنی شدن." 

من 2: خودشه همینه. 

من 1: خب من که تلاش کردم به نتیجه نرسیدم." 

من 2: بله ولی یادته که اون موقع هم تلاش کردی و به نتیجه نرسیدی اما دست از تلاش برنداشتی؟ اینکه از دکترا هم بزرگتره" 

من 1: آره خودشه. ولی خیلی دور از دسترس به نظر میرسه... انگاری که نمیشه

من 2: دکترا هم دور از دسترس بود اون موقع. نبود؟

...


من میخوام... من میخوام... وای من میدونم چی میخوام. باور نمیشه که من دارم این حرفا رو میزنم. انگاری که از این حرفا از اعماق وجودم میاد بیرون.

من میخوام ورژن جدید خودم باشم. همونطوری که از ایران آمدم یه آدم دیگه و بهتر از کسی که بودم شدم الانم میخوام دوباره ورژن جدیدتر و بهتر خودم باشه. اصلا چرا یادم رفته بود من همینو میخواستم.

برام پول و ماشین و ... مهم نیست. میخوام از کسی که هستم راضی باشم. میخوام آدمی باشم که بتونم به دیگران کمک کنم. ورژن جدید من اینطوریه که...


توی دلم: واقعا جالبه... خیلی خیلی جالبه... کیه داره این حرفا رو میزنه؟ باورم نمیشه که این منم که دارم این چیزا رو بلند بلند میگم. چرا تا حالا بهش توجه نکرده بودم. انگاری که من همیشه میدونستم چی میخواستم اما خواسته هام توی اعماق وجودم دفن شده بودن. انگار که احساس عجز من روی خواسته هام سرپوش گذاشته بودن. انگاری شکست پشت شکست باورم رو ازم گرفته بود.


من: میدونی ولی من هر کاری کردم این مدت هی نشده. 

راهنمای درونم: "چیزی که تو میخوای مسیرش همینه. هر چی سرت آمده و میاد... راهش از همین مسیر میگذره. اگر راحت به دست میامد و هر کسی میتونست که دیگه نمیخواستیش و براش ارزشی قائل نمیشدی. شکایتی داری؟" 

من: "نه... خودشه. اصلا همینه. چرا من یادم رفته بود... آخه نمیدونم باید چکار کنم"

اون: واقعا نمیدونی؟ غیر از این بوده که هر چیزی خواستی راهش رو هم جلوی پات گذاشتن؟ اگر خودت نرفتی فرق میکنه با اینکه ندونی چکار کنی... الان باید چکار کنی؟

من: ... میدونم ... میدونم...


وای راست میگه دلم. من میدونستم اما اینقدر آسیب دیدم این وسط که دیگه میترسم. باید به ترس ام غلبه کنم و یه بار دیگه انرژی ام رو جمع کنم و اینبار تیر رو با تمام وجودم از کمان بکشم.


...

تلفنی که شش ساعت و 19 دقیقه طول کشید! رکورد زدم ولی تجربه غیرمنتظره ای شد. چقدر جالب انگار که فقط لازم بود که یه نفر اون ور خط باشه تا من بتونم راحتتر با خودم حرف بزنم و ببینم کجای کارم و چی میخوام و چکار باید کنم.

زالوها

دردناک ترین تجربه زندگیم شناختن زالوها بود. قبل از زالوها دنیا خیلی جای قشنگی بود. شاید اگر کم بودن شاید اگر اندازه خودشون رو میدونستن شاید اگر اینقدر رشد نمیکردن الان دنیا هم اینطوری نشده بود.


مردم کشور من فکر میکنن که زالوها نفت میخورن و نفت که تموم بشه همشون میمیرن. نمیدونن که زالوها جدیدا همه چیز رو میخورن. همین الان که نشستم. همین الان که دارم مینویسم. همین الان که دارم فکر میکنم زالوها چسبیدن به من و دارن منو میخورن. زالوها رفتن توی حساب بانکی ام و هر روزی که میگذره ذره ذره میخورنش. همه رو با هم نمیخورن که کسی بفهمه که بهشون چسبیدن. خیلی باهوشن نه؟


زالوها باهوش ها رو زنده زنده کامل میخورن تا نتونن بقیه رو از وجود نحس اشون مطلع کنن. از کی تا حالا زالوها آدمخوار شدن خدا میدونه. فقط بدیش به اینه که این زالوها الان دیگه همه جای دنیا هستن. انگار که کسی توی این دنیا نمونده زالوها تنهاش گذاشته باشن.


خنده دار اینه که خودشون میدونن که بدون وجود دیگران زنده نیستن اما میخوان که همینطوری به زندگی لجن آلودشون ادامه بدن تا همه رو برده خودشون کنن. همه کار کنن و زالوها زندگیشونو بمکن


یه روزی همه باید زالوها رو بشناسن. همه باید بفهمن مشکل هر روز زندگیشون جایی نیست که دنیا آمدن.

 پریروز به درخت ها هم نگاه میکردم دیدم به اونا هم زالو چسبیده. به هر جا نگاه میکنم زالوها رو میبینم. چطوری اینقدر تکثیر شدن و هیچ کسی نفهمیده؟


عکس سه زالوی دکترنما که آمدن ملخ بیمار رو خوب کنن. رفرنس https://en.wikipedia.org/wiki/Leech#/media/File:Three_leeches_in_the_role_of_physicians_attend_a_grasshopper_in_the_role_of_the_patient_and_announce_a_course_of_bloodletting_Wellcome_V0011722.jpg




همه باید بدونن که زالوها توی دنیا همدیگرو خوب پیدا کردن و متحد شدن. امروز دیگه کندن زالوها خیلی سخت شده. امروز فقط یه راه مونده. فقط یه راه. فقط باید همه بفهمن و زالوها رو بکنن و بندازن دور. یکی یکی نمیشه. همه باید با هم متحد بشیم و زالوها رو توی یه روز بکنیم و ریشه کن کنیم. جنگ ما یه ده یه محله یه شهر یا حتی یه کشور نیست زالوها باید از همه جای دنیا با هم کنده بشن.


امروز قسم خوردم تا آخر عمرم تا روزی که زالوها آخرین قطره خونم رو بخورن باهاشون بجنگم.


خدایا کمکم کن.

خواهم که دلم هیچ نخواهد و دیگر نخواست

خواهم که دلم هیچ نخواهد و دیگر نخواست.


خاله ام ادبیات خونده. خیلی با شعر و شاعری هم علاقه داشت و شاید همون هم باعث شد که من خیلی علاقه به ادبیات پیدا کنم. یادمه که بچه بود و امتحان داشت و تا صبح داشت درس میخوند و کلی شعر حفظ بود. از بین اونا این حرف سعدی همیشه ورد زبانش بود


رنجوری را گفتند: دلت چه می‌خواهد؟

گفت: آن که دلم چیزی نخواهد.


"خیلی قشنگ گفته که دلم چیزی نخواهد" و بعدش میزد زیر خنده. چقدر خوب میشد که دل منم چیزی نمیخواست!


الان شاید سی سالی از اون روزا میگذره اما من همیشه این توی ذهنم هست. 


روزی ده بار از خودم میپرسم چی میخوای؟ و دلم با خنده حرف سعدی رو بهم تحویل میده و میگه هیچ نخواهم.


امروز فکر میکنم که دردسری شده. انگار که دلم چیزی نمیخواد. آدمای دور و برم رو میبینم که چقدر برای به دست آوردن چیزها تلاش میکنن و خوشحالن. یه روزی دلم میخواست بیام امریکا و دکترا بگیرم. دلم خواست و کردم. امروز هیچی نمیخواد.

دیروز دلم میخواست که یه ماشین کوروت بخرم. دلم خواست و بالاخره خریدمش. امروز دزد اون ماشین رو برده و دلم هم دیگه هیچی نمیخواد.

دیروز دلم یه آپارتمان یه خوابه بهترین جای شهر میخواست و آپارتمانی که زندگی میکردم برام قصر دنیا بود. هر روز که بیدار میشدم میگفتم که وای اینجا خونه منه. من چقدر خوشبختم. امروز دلم هیچی نمیخواد و بعضی وقتا فکر میکنم که اگر به جای این اتاق به هم ریخته Airbnb که گرفتم برم زیر پل هم بخوابم دلم شکایتی نداره.

انگاری که وقتی دلم آدم چیزی نمیخواد دنیا رنگی هم نداره ولی بازم نمیشه ازش بیرون رفت. 

هر روز سعی میکنم که به دلم تمرین بدم که  کم کم یه چیزی رو بخواد. بعضی وقتا یه کم میخواد و اما خیلی زود بیخیال میشه.


"افسردگیه آقا. ازین حرفا نزن" دوستم میگه

نه بابا افسرده نیستم خوبم. فقط زیادی راضی هستم. انگاری که دیگه چیزی نمیخوام. برام دیگه هیچی رنگی نداره. انگاری که دلم از دنیا کنده شده و دنیا از من کنده نشده

شاید سالهای زیادی بود که اینطوری بوده و هیچوقت متوجه اش نشده بودم. در واقع فکر میکردم که خیلی توی دنیا مفید هستم. تا جایی که کووید شد و خیلی جاها بسته و شد و منم ارتباطم با همه اونایی که توی زندگیشون کمکی بودم قطع شد. یه دفعه این پرده کنار رفت که اصلا من توی این دنیا باشم یا نباشم هم فرقی نمیکنه. پس همش الکی بود که من دارم یه کاری میکنم و بود و نبودم فرقی نداره و ازینجا بود که دیگه دلم که مدت ها چیزی رو برای خودش نمیخواست و برای دیگران میخواست دیگه برای دیگران هم چیزی نمیخواد.