زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

شیکاگو روز ششم - Old town

بعد با اتوبوس رفتم محله Old town. یه خیابون که پر از رستوران و بار بود. توی خیابون یه زن و مرد هم فارسی صحبت میکردن که انگار خونه اشون اونجاها بود. اصلا هم پارکینگ گیر نمیامد.






از این فضاهای ترسناک که توی فیلم های گانگستری هم میشه دید اونجاها پیدا میشد.



توی راهم یه کوروت قدیمی هم دیدم. فکر کردم ای بابا اینم زمان خودش یه ماشین خیلی خفنی بوده. الان شبیه اسباب بازی شده.



بعد از گردشی در مرکز شهر برگشتم هتل چون فردا هم باید میرفتم سر کار.




َشیکاگو روز ششم - باغ وحش

امروز یکشنبه هم تعطیل بودیم. هوا مثل دیروز آفتابی نبود و خیلی سرد بود با این حال تصمیم گرفتم که بزنم بیرون.  من معمولا مسافرت میرم دوست دارم برم محیط های طبیعی یا یه جایی که حداقل حیوان ها باشن. برای همین تصمیم گرفتم که برم و باغ وحش رو هم ببینم. به اونجا که رسیدم گفتم عجب غلطی کردم امروز آمدم بیرون یعنی داشتم خشک میشدم اما بعد که نظرم عوض شد و گفتم عجب اشتباهی بود اگر نیامده بودم وگرنه از دست داده بودم. باغ وحش پر از محیط های سر بسته بود که داخلشون بسیار هم گرم و مطبوع بود.





توی باغ وحش اعصابم از دست دوربینم خراب شد و کلی توش فوت کردم بلکه کمی از غبارش کاسته بشه اما بدتر شد و مه گرفت. یه جا بخاری پیدا کردم و گرمش کردم و مهش رفت ولی غبارها موندن.





 باغ وحش شیکاگو مجانی بود و به نسبت هم باغ وحش قشنگی بود. یه جایی یه وسیله گذاشته بودند که 5 دلار بود و واقعیت مجازی نشون میدند. مثلا یه زیر دریایی بود و بدنه اش با حرکت فیلم حرکت میکرد اما اجازه ندادن که عکس بگیرم یا فیلم بگیرم. در کل اینجا واقعیت مجازی خیلی داره زیاد میشه و میشه توی محیط های تفریحی دید که عده ای سعی میکنن که باهاش کسب و کار سرگرمی داشته باشن.





بدبخت همه حیوان هایی که بیرون بودند یخ زده بودند. یعنی قشنگ ترین صحنه باغ وحش این میمون ها بودند که همدیگرو بغل کرده بودند که یخ نزنند و همه توریست ها پشت سر من میگفتن اووووو. 



خیلی از حیوان ها رو هم به خاطر سرما جمع کرده بودند و اونایی که بیرون بودند هم اکثرا از سرما تکون نمیخوردن. ولی اونایی که داخل بودند اکثرا خوب بودند. فکر کنم 5 یا 6 تا جای بزرگ فضای داخلی داشت.




َشیکاگو روز پنجم مرکز شهر - قسمت پنجم و آخر


بعد از اون سوار اتوبوس شدم و رفتم سمت اسکله



توی پارک یه نمایشگاه از آینه گذاشته بودند که هفته آخرش بود.یه سری آینه های رنگی که میچرخیدن و کلی بچه که داشتن بازی میکردن و البته آهنگ ملایمی و نسیم بسیار سرد.











من دیگه خیلی توی شب نموندم مخصوصا اینکه هتلم هم یک ساعتی با مرکز شهر فاصله داشت و هوا هم سرد بود و منم خسته شده بودم. با این حال همون چند تا منظره ای که دیدم توی شب از شهر میتونم بگم که قشنگ بود و به نسبت شلوغ بود.



َشیکاگو روز پنجم مرکز شهر - قسمت چهارم

خانه فرهنگی شیکاگو خیلی نزدیک بود. پایین فرهنگسرا یه محوطه ای بود که عده ای بی خانمان نشسته بودند.



طبقه سوم نمایشگاه بود. تا از در آمدم تو یه خانم سیاهپوست که اونجا کار میکرد بی اختیار آمد سمتم و گفت oh wow look at your jacket! بعد یک لحظه متوجه شد که زیادی هیجان زده شده بود و گفت اهل کجایی و اینجا چکار میکنی؟ انگاری که خیلی کنجکاو شده بود که من کی هستم. فکر کنم هیچوقت واکنشش رو یادم نره. شانس هم نداریم کاپشنمون هم یه دختر بلوند قد بلند چشم آبی رو که جذب نمیکنه دخترهای سیاهپوست رو جذب میکنه. 


گوشیم شارژ نداشت و ازش راهنمایی خواستم که کجا گوشیم رو بزنم به شارژ و با یه زحمتی بالاخره یه پریز برق پیدا کردم. خانمه هم همینطوری سئوال میکرد و میخواست هر جوری شده شماره اشو بگیرم. منم آخرش نگرفتم و رفتم.




یه فضای جالبی هم بین ساختمان ها در آورده بودند که یه عالمه پله بود که معلوم نبود کجا میرن.



طبقه دوم میگفت که یه طاق داره که بزرگترین سنگ یکپارچه دنیاست (اگر اشتباه نشنیده باشم) اما من که رسیدم گفت که تالار خصوصی گرفتن و امروز نمیتونین بازدید کنین. به علاوه اونجا داشت بسته میشد و منم باید گوشیم رو برمیداشتم و راهی میشدم.



بعد راه افتادم توی خیابون های مرکز شهر و کنار رودخانه رو برم ببینم.









َشیکاگو روز پنجم مرکز شهر - قسمت سوم

قسمت شمالی پارک خیلی قشنگتر بود. چند تا پارک کوچیک کنار هم بودند. این قسمت کلی هم توریست میشد دید که از جاهای مختلف آمده بودند. بیشترشون چینی بودند ولی هندی هم کم دیده نمیشد.





رفتم و رفتم تا بالاخره رسیدم به این نماد اصلی شیکاگو که انصافا هم کار بسیار زیبایی بود. کلی مردم هم داشتن برای خودشون عکس میگرفتن. منم یه امروز شلوار سفیدم رو با یه کاپشن آدم فضایی پوشیده بودم که کلا با محیط یکی شده بودم. مامانم بعدا که عکس ها رو دیده بود میگفت چقدر این لباسه بهت میاد. ولی دوستم که دختره توی دالاس یه بار بهم گفت این چیه که میپوشی اهداش کن بره! خلاصه هر سلیقه ای فرق میکنه.



انعکاس تصاویر یه جوری بود که سخت میشد یه عکسی بگیرم که خودم توش نباشم. بالاخره پشت سر یکی قایم شدم و از یه زاویه دیگه هم عکس گرفتم.



بعد به مسیرم ادامه دادم که برم فرهنگسرای نزدیک پارک.