زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

مشکل اصلی این نیست که شرایط بده

یکی از چیزایی که تا قبل از اینکه ایران نیامده بودم درک درستی از شرایط نداشتم. درسته که شرایط خوب نیست. سرعت اینترنت بده. ماشین گرونه. کیفیت خیلی چیزا خوب نیست. همه این مشکلات هست اما مشکل اصلی این نیست که شرایط بده. مشکل اینه که شرایط رو به بدی هست و نه رو به خوبی. این مسئله اصلیه.

دستت رو از روی سیم اینترنت بردار بیشرف

اینو مینویسم برای اون بیشرف. برای اون نامرد دزد. برای اون نفهمی نامسلمون که بویی از انسانیت نبرده. دستت رو از روی سیم اینترنت بردار. حیف که اینجا عمومیه و نمیشه یه سری از فحش ها رو بهت داد اما اگر اینو میخونی بدون که از تو بیشرف تر فقط خودتی. پولی که میدم برای استفاده از اینترنت پول حرومه که میره توی گلوی تو و دوستای اختلاسگر و دزدتر از خودت. وقتی سرعت اینترنت رو اینقدر میاری پایین که نمیشه کار کرد بدون که پولی که چه حقوق میگیری چه هر غلط دیگه ای براش میکنی حروم حروم حروم. کارهام همینطوری مونده و صد بار به خاطر قعطی اینترنت نیمه کاره خراب شدن. خدا رو شکر که اینجا با تو و امثال تو زندگی نمیکنم. دو هفته دیگه میرم دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمیکنم. برای تو هم دعا میکنم که زودتر بمیری که یه خلقی از شر ات خلاص بشه.

کتاب The Untethered Soul: The Journey Beyond Yourself

چند ماه پیش توی اوج بیماری ام خیلی خیلی افسرده بودم. به زحمت بیرون میرفتم و کارهام رو هم به سختی انجام میدادم. البته هر روز ورزش میرفتم و استخر هم حالم رو خیلی بهتر میکرد اما از درون هیچ انگیزه ای نداشتم و اصلا خوب نبودم. یه مدت زیادی بود که کتاب نمیخوندم. نمیدونم چرا این کتاب توی لیست پیشنهادی یوتیوب برام آمد و منم یادم آمد که قبلا چقدر با انگیزه هفته ای یک کتاب میخوندم و الان مدت هاست که دیگه کتابی نخوندم. کتاب رو توی دو سه روز گوش دادم و حالم به طرز باورنکردنی ای خوب شد. دقیقا همونطوری که چند سال پیش بودم. اینقدر از درون شاد و خوشحال شدم که گریه ام گرفت. گفتم وای من کی بودم و کی شدم. یه آدم سالم خوشحال و حالا یه آدم مریض و افسرده. باید به خودم کمک کنم تا ازین وضعیت بیام بیرون. متاسفانه اون حس خوب یک روز بیشتر طول نکشید و فرداش که بیدار شدم سرم شدیدا گیج بود و حتی نمیتونستم کار کنم.اینا یه چند تا از نکاتی هست که از کتاب یادم میاد و از روی خلاصه کتاب مینویسم. 


مشکلات آدمی بیرونی نیستن و درونی هستن. برای هر اتفاقی که بیرون از انسان اتفاق میفته آدم میتونه یه نگرش مثبت یا منفی داشته باشه. این نگرش آدم هست که احساستش رو تحریک میکنه و نه اون اتفاق. یه اتفاق ممکنه یه نفر رو به خنده بندازه و یکی دیگه رو به گریه بندازه. همش به خاطر اینه که چطوری به موضوعات نگاه میکنن.

خود انسان صدای مغزش نیست. ما توی ذهنمون هزار تا فکر میاد. یه صداهایی که حتی میتونیم بهشون گوش بدیم که چی میگن. ما گوش میدیم اما خودمون این چیزا رو نمیگیم پس ما این صداها نیستیم.

ما عادت میکنیم. عادت ما باعث میشه که سیستم ذهنی ما روی حالت اتوماتیک قرار بگیره. مثل وقتی که رانندگی میکنیم و اولش هوشیار هستیم که چطور رانندگی کنیم اما بعد از یه مدت دیگه به طور اتوماتیک یه سری کارها رو انجام میدیم. این حالت باید خاموش بشه که آدم بتونه زندگی واقعی رو تجربه کنه. این حالت اتوپایلوت هست که آدم رو از پا در میاره.

وقتی که قلب ما سالم نیست اجازه ورود و خروج انرژی رو نمیده. در واقع بسته میشه تا خودش رو حفاظت کنه. قلبی که سالم باشه انرژی رو از خودش عبور میده. هر چی قلب بازتر باشه انرژی بیشتری ازش عبور میکنه و این انرژی نامحدود هست. وقتی قلب آسیب میبینه بسته میشه. ذهن هم دنباله روی قلب هست. آدم قلبش نیست بلکه تجربه کننده احساسی هست که به قلبش وارد میشه.

باز کردن قلب راه عشق و خوشحالیه. وقتی که قلب بسته میشه احساس عشق و خوشحالی از بین میره. وقتی قلب باز باشه انرژی ازش عبور میکنه و انسان رو بالا میبره.

برای نجات روح باید از نگرانی در مورد دیگران خودداری کرد. مغز رو باید خالی گذاشت که نخواد همه مشکلات رو حل کنه. مثل یه ماهی باید بود که متوجه آب نیست. باید رها کرد تا آزاد شد.

آزاد سازی ذهن و روح آسون نیست و با درد همراه میشه. نباید از این درد اجتناب کرد و باید قبولش کرد تا به مرور زمان قوی شد.

وقتی که دیوارهای ذهن رو پایین بیارین متوجه میشین که یه قسمتی از شما تغییر نمیکنه. شما همون هستین. شما هوشیاری هستین. وقتی که خودتون رو از همه چیز رها کردین دیگه خودتون رو با بیرون از خودتون معنا نمیکنین.

جواب سئوال اینکه "کی هستم؟" این نیست که کجا بزرگ شدم یا چکارهایی کردم یا چه مدارکی دارم. راه رستگاری خوشحالیه. پس فقط یک سئوال توی دنیا مهم هست این که من خوشحال هستم یا نه. راه خوشحالی ابدی اینه از درون انسان میگذره. خوشحالی بی قید و شرط فقط با شناخت نیروهای درون ممکن میشه. اگر خوب دقت کنین خوشحالی با قلب باز و جریان انرژی درون اون ارتباط داره.

انسان باید از منطقه راحتی خودش بیاد بیرون و سعی کنی. این سعی و تلاش هست که انسان رو نامحدود میکنه. 

انسان باید یاد بگیره که هرگز نگران نباشه. وقتی که اینو یاد گرفت هر روز مثل تفریح در تعطیلات میشه. هر روز که بیدار میشه هیجان زده است و شب قبل از خواب همه چیز رو رها میکنه. اگر این کار رو انجام بدین تازه زندگی میکنین.

مرگ به ما درس های منحصر به فردی میده: تا لحظه آخر صبر نکنین تا مرگ برسه. بعد از بازدم ممکنه که دمی نباشه. وقتی با مشکلی مواجه میشی به مرگ فکر کن که بعد از مرگ دیگه مشکلی نیست. هر کاری که امروز میکنی کسی سالهای پیش میکرده که الان دیگه زنده نیست. هر کاری که داری میکنی کسی در همین وضعیت مرده.


یکی از قشنگترین قسمت های کتاب به نظرم مثال سینما یا بازی کامپیوتری بود. این بود که وقتی روی صندلی سینما میشینیم و یه فیلمی نگاه میکنیم بعضی وقتا اینقدر با شخصیت های فیلم یکی میشیم که با دردهاشون اشک میریزیم یا از خوشحالیشون هیجان زده میشیم. خود واقعی انسان هم مثل کسی هست که روی صندلی نشسته و داره این فیلم رو تماشا میکنه یا این بازی رو بازی میکنه. کشته شدن توی این بازی یا فیلم هیچ تاثیری در کسی که روی صندلی نشسته نداره. انسان اگر یاد بگیره که متوجه باشه که روی صندلی نشسته و اتفاقات اطراف فقط چیزهایی هستن که پیش میان دیگه و تجربه اشون میکنه ولی در عمل میتونه احساساتش رو کنترل کنه.


این هفته میخوام یه بار دیگه این کتاب رو از اول بخونم. فکر میکنم نکات خوبی داشته که شاید با بار دوم خوندن بیشتر یاد بگیرم.

روحیه ام خوب میشه؟

این مدت که ایران بودم چند جلسه روانکاوی پیش یه مشاور معروف رفتم اما هر بار که از اتاقش آمدم بیرون حس کردم که حالم خیلی بدتر شده. بهم گفت که مشکلم اینه که اعتماد به نفس ام رو از دست دادم. بهم تمرین داد که یه مثلا از خوبی های خودم بنویسم و روزی دو سه بار جلوی آینه با احساس تکرار کنم. حتی یکبار هم انجام ندادم چون به نظرم مشکل منو درست تشخیص نداد. مشکل اصلی من این نیست که اعتماد به نفس ندارم. مشکل من اینه که عوامل بیرونی به شدت منو محدود کردن و خیلی تحت فشار بودم تا اونجایی که شکستم. عوامل جسمی هم بی تاثیر نبود. یکی از بزرگترین مشکلات کم کاری تیروئید همین افسردگی هست که اونم باز روی همه چیز تاثیر میذاره. الان که قرص تیرویید میخورم مشکل جسمی باید کم کم رفع بشه اما متاسفانه افسردگی مونده.

 الانم دارم سعی میکنم که بلند شم اما واقعا خسته ام و هر بار که بلند میشم به خودم انرژی میدم اما اینقدر انرژی ام زیاد میشه که شب خوابم نمیبره. کم خوابی شب باز دوباره باعث خستگی شدید میشه و افسردگی میاره. الان تقریبا دو ماهی میشه ایران هستم اما به جز چند روز معدود حالم خیلی خوب نبوده که بتونم کاری به جز کارهای شرکت رو انجام بدم. اولا فکر میکردم که به خاطر کار زیاد هست ولی این چند روزی که شیراز بود اصلا کار نکردم و روز سومی که اونجا بودم نه چیزی توی تغذیه ام عوض شده بود و نه خواب و نه اصلا کار کرده بودم اما حالم اصلا خوب نبود. برای همین بدون شک مشکل از روحیه ام هست.

این شاید یکی از طولانی ترین دوره هایی باشه که من خوب نبودم. از Feb پارسال شروع شد و تمام مدتی که مسافرت بودم و الان ایران هستم ادامه پیدا کرده. امیدوارم بودم که با شروع این قرص ها روحیه ام هم بهتر بشه اما به جز یکی دو روز خیلی تغییری نکردم. انرژی بدنم به طور کلی خیلی بهتر و بیشتر شده اما هنوزم روحیه ام خرابه و خیلی سخت میتونم کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم.

امروز سه چهار ساعتی وقت گذاشتم که از اینترنت یه چیزایی پیدا کنم. از یوتیوب یه دکتر رو پیدا کردم که میگفت مشکل اصلی افسردگی اینه که آدم یه هدفی داشته که بزرگتر از ظرفیت اش بوده اما نتونسته بهش برسه. بعد هر چی بیشتر تلاش کرده بیشتر پایین رفته و الان خیلی سخت شده که از چاهی که توش افتاده بیرون بیاد. روش اش اینه که اهداف خیلی خیلی کوچیکتر داشته باشه و روی اونا کار کنه تا کم کم دوباره این ظرفیت ایجاد بشه که بتونه اهداف بزرگتر داشته باشه. اهداف هم باید کوچیک و قابل اندازه گیری و به احتمال 95 درصد قابل دستیابی باشن و دستیابی اش وابسته به دیگران نباشه. مثلا اینکه هفته ای دو بار برای راه رفتن بیرون برم.  

https://www.youtube.com/watch?v=4oOrGfGibEw

البته که افسردگی دلایل دیگه ای میتونه داشته باشه اما شاید این موردی که میگفت به من میخورد. من خیلی این چند ساله برای اهدافم تلاش کردم اما محیط اطرفم اینقدر منو محدود کرده بودن که هر چی تلاش میکردم به هیچ جایی نمیرسیدم. بعد هم چون نمیتونستم راحت محیط ام رو عوض کنم فشار و استرس کار منو مریض کرد. بعد از اینکه محدودیت ها برداشته شدن اما دیگه خیلی خسته و زخمی بودم. بعد هم ذهنیت ام عوض شد. این شد که من به هر چی که میخواستم رسیدم. چرا دیگه بخوام برای اهداف بزرگتر تلاش کنم. اصلا زندگی بسه دیگه!

یکی از این ویدئوها رو که نگاه میکردم میگفت دکترش ازش یه سئوال کرده: "ترجیح میدی که زنده باشی و خوشحال زندگی کنی یا اینکه بمیری" این سئوال یه دفعه به من شوک وارد کرد. کسی که تعریف میکرد هم میگفت که اصلا انتظار همچین سئوالی رو نداشته. فکر کردم واقعا من کدومش رو میخوام؟ درسته که خسته شدم اما باز ترجیح ام اینه که که زنده باشم و شاد زندگی کنم تا اینکه بمیرم. میدونم بعضی ها شاید فکر کنن که اصلا مگه میشه که کسی با شرایط من اینقدر روحیه اش خراب باشه. من بهترین کاری که یه نفر میتونه داشته باشه رو دارم یعنی کاری که دوست دارم و از انجامش لذت میبرم. بیشتر قاره امریکا رو گشتم. ماشینی دارم که خود امریکاییها هم که میبینن میان بهم تبریک میگن! هر جای دنیا بخوام برم خیلی راحت میتونم برم و نه هزینه اش برام مشکلی داره و نه نگران کارم هستم. یعنی دیگه چی میخوام؟ اما خب همه چیز اینا نیست.

من خیلی چیزا میخواستم که نتونستم بهشون برسم. شاید تقصیر رو گردن عوامل خارجی میندازم اما واقعیت اینه که در همه مراحل راه حل ها هم جلوی روم بودن اما میترسیدم که ریسک کنم. مثلا دو سال اولی که کار میکردم حقوقم خیلی کم بود. خب میتونستم کارم رو عوض کنم اما به خاطر پروسه گرین کارت نکردم. اگر کرده بودم شاید به نفعم شده بود. اصلا گرین کارت رو همون سال فارغ التحصیلی میتونستم اقدام کنم. با وکیل هم حرف زدم اما به خاطر اینکه خیلی خسته بودم دنبالش نرفتم. یعنی راه حل مشکلم باز دست خودم بود اما هزینه اشو ندادم و مجبور شدم چندبرابر هزینه رو بعدا بدم و و و و و

اینم منو اذیت میکنه. اینکه چرا اینقدر میترسیدم. چرا وقتی جواب مسئله رو داشتم سعی نکردم یا حداقل به موقع سعی نکردم. شب چند ساعتی وقت گذاشتم که بشینم و مشکلاتم رو بنویسم و براشون راه حل پیدا کنم.

جواب آزمایشم رو گرفتم

ده روز پیش رفتم دکتر برای سونوگرافی و سمت راست تیروئیدم یه کیست درآمده بود. اول فکر کردم که نباید چیز خاصی باشه اما وقتی رفتم یه دکتر فوق تخصص غدد و طرف یه نگاهی انداخت و گفت آقا تیروئیدت غده در آورده و باید آزمایش بشه. یعنی ممکنه سرطان باشه؟

اول فکر کردم یه آزمایش معمولیه ولی رفتم بیمارستان بهمن و بهم گفت که دکترت کسی رو معرفی نکرده و منم گفتم نه. چطور مگه؟ گفت آقا این چیزی نیست که هر دکتری بتونه انجام بده. پرسیدم یعنی امروز نمیتونم انجام بدم؟ گفت نه و برای دو روز بعد بهم نوبت داد که دکترش باشه. دو روز بعد که رفتم تا دکتر رو دیدم فهمیدم که دکتری هست که میخواد برام آزمایش رو انجام بده.توی پذیرش ازم امضا و اثر انگشت گرفتن که هر چی شد با خودته. خوب شد که فقط خواهرم باهام بود و اونم کاری به این کارا نداره اگر مامانم بود غش میکرد اصلا به خانواده ام هیچی نگفتم. فقط گفتم به خاطر ریزش موهام میرم دکتر غدد و اونم آزمایش نوشته. مامانم هم کلی غر زد که آخه این چه دکتریه که گفته بری این بیمارستان؟ مگه آزمایشگاه قحطی بوده و این همه آزمایشگاه دور و بر هست و چرا گفته بری اونجا؟ بنده خدا دیگه نمیدونست که آزمایش نمونه برداری بوده و تازه از آدم امضا هم میگیرن که اگر طوری شد با خودته! برخلاف روزهای قبل روحیه ام خیلی خوب بود. خواهرم برام یه آبمیوه بزرگ خریده بود که قبل از آزمایش نصف بیشترش رو خوردم. نمیدونم شاید شکر توی آبمیوه حالم رو بهتر کرد. این ماه هم روزه نگرفتم چون حال خوبی نداشتم و جالبه که برخلاف گذشته گیر به کسی که غذا یا آب میخوره خیلی کمتر شده بود. من خیلی میدیدم که توی خیابون ها مردم سیگار میکشیدن یا ناهار میخوردن. مثل اینکه فقط بعضی شهرستان ها اینطوری هستن چون پسرخاله ام میگفت که دوستش رو گرفتن چون یه لیوان آب میخورده و شب هم بازداشت نگهش داشتن و حتی اجازه ندادن که باباش وثیقه بذاره که شب بره خونه.

رفتم توی اتاق سونوگرافی و روی تخت دراز کشیدم. دکتر گفت به سمت راست بخوابم که بتونه راحت نمونه رو بگیره. دکترم خیلی خوش رو بود و همین بهم روحیه داد. گفتم درد داره. گفت یه کم داره ولی خیلی نیست. گفتم اگر بیهوش شدم پاهام رو بده بالا تا حالم بیاد سر جاش. گفت باشه نگران نباش. بهش گفتم هر کاری میکنی بهم نگو. تموم که شد بهم بگو تموم شد و کاری نکردی! گفت باشه. سوزن رو زد توی گلوم و همونطوری که میگفت کمی درد داشت. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید. حس میکردم که انگار داره تیروئیدم رو تخلیه میکنه اما خب یه نمونه کوچیک برداشتن. از ترس ام نگاه هم نکردم. از جایم که بلند شدم سرم گیج میرفت. گفت راه نرو و همینجا روی صندلی بشین تا بهتر بشی. منم برای خودم آهنگ های لیست میامی ام رو گذاشتم تا حالم عوض بشه و حالم کم کم خوب شد و رفتم پیش خواهرم و بقیه آبمیوه رو ازش گرفتم و خوردم. در کل نگرانی ای نداشتم. گفتم در بدترین حالت اینه که میگه کیست سرطانی هست و باید تیروییدم رو عمل کنم و در بیارم. ولی از درون نگران بودم که اگر عمل بخواد ممکنه خانواده ام خیلی نگران بشن که چی شده.

بعد از آزمایش یک هفته ای رفتم شیراز. اونجا هم هر روز نگران جواب این آزمایش بودم. میخواستم اینا رو زودتر اینجا بذارم اما دیدم که تا جواب آزمایش ام برسه ممکنه طول بکشه و دوست ندارم وقتی بعد از این همه وقت مینویسم و یه چیز ناامید کننده دیگه باشه.

به محض اینکه گفتن جواب آزمایش آمده سفرم رو نیمه کاره رها کردم و برگشتم تا اگر نیاز به آزمایش بیشتر و یا عمل بود وقت داشته باشم که انجام بدم. 

امروز صبح که بیدار شدم حالم بهتر شده بود. نمیدونم که به خاطر این شد که مدیتیشن کردم یا چیز دیگه ای بود. دیروزش خیلی حالم بد بود. مامانم هی میگفت چرا اینقدر بیحال هستی و منم بیخوابی و خستگی سفر رو بهانه کردم اگرچه با هواپیما اونطوری هم خسته نشده بودم. نمیدونم که چه چیزی باعث میشه که بعضی روزها به شدت خسته و بیحال باشم. با وجود اینکه که به نظر میرسه که اندازه هورمون های تیروئیدم تنظیم شده باشن هنوزم بعضی روزا خیلی گیج میزنم. اسنپ گرفتم و رفتم بیمارستان. جواب آزمایش آماده بود. خودم جواب رو خوندم و نوشته بود که کیست خوش خیم هست و میدونستم که دیگه مشکلی نیست. یکباره انگار یه بار بزرگی از روی ذهنم برداشته شد. بعد رفتم دکتر. وقت قبلی نداشتم اما نشستم تا بین مریض ها برم تو. خدا رو شکر یکساعتی بیشتر معطل نشدم.
دکتر یه نگاهی کرد و گفت مشکلی نیست. ده تا سئوال هم روی برگه نوشته بودم و پرسیدم و همه رو جواب داد. گفت هر شش ماه یکبار باید تست کنی که مشکلی نداشته باشی و بیماری ای هاشیموتو ات خوب نمیشه تا این غذه از بین نره. بهم گفت که در کل نباید هیچ استرسی داشته باشم و خواب خوب و زندگی آرومی باید داشته باشم تا وضعم بدتر نشه. رسه احتمال زیاد هم ژنتیک بوده و به خاطر استرس ایجاد شده باشه. جواب آزمایش چک آپ ام رو هم دید و دوز قرص ام رو بالاتر برد. الان دیگه دارم لووتیرکسین 100 میخورم. ایران که میامدم 12.5 بود. یعنی دوز قرصم نزدیک ده برابر شده و الان که یکی دو روزی میگذره حالم خیلی بهتر شده.