زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

کمی در مورد این چند سالی که گذشت و آینده

الان چند هفته ای میشه که دیگه تز نمینویسم و دارم دنبال کار میگردم. یعنی تقریبا 90 صفحه نوشتم و دیدم اگر بخوام فارغ التحصیل بشم کار ندارم گفتم چه کاریه. برای تابستون هم فاند ندادن بهم و گفتم بهتره که این مدت یه کار خوب پیدا کنم. کار پیدا کردن هم اینجا داستانی داره. طبق آماری که خوندم بین 80 تا 90 درصد کارها اصلا پست نمیشه و از طریق روابط پوزیشن ها پر میشه. بعد برای یه کاری که آگهی میشه 1000 نفر اپلای میکنن و اینا همینطوری رزومه ها رو میریزن دور. اصلا به آدم زنگ نمیزنن. منم توی کار پیدا کردن خیلی خیلی ضعیفم. ایران که بودم اولین شغل رو روی حساب معرفی یکی از نزدیکان گرفتم و از اون به بعد دیگه هر جا کار عوض کردم با همون روابط شغل قبلم بود. اینجا هم اولین کاری که رفتم معرفی استادم بود و الانم دیگه نمیخوام ازش کمک بگیرم. دوست داشتم بیشتر وقت داشتم که بنویسم اما واقعا نمیشه. بعضی وقتا هم که وقت دارم حوصله اشو ندارم. الان که دارم فارسی مینویسم میبینم که چقدر دیگه سختمه لغت فارسی مناسب پیدا کنم. مثلا پوزیشن چی میشه؟ 


یه کم خلاصه بگم که اوضاعم چی بوده و چی شده تا یه مروری باشه برای ادامه. برای موضوع دکترام یه تزی رو انتخاب کردم که بتونم تبدیلش کنم به یه بزینس. استادم هم خیلی استقبال کرد و گفت ما اصلا همینو میخوایم و مقاله همه مینویسن. منم صبح تا شب کار کردم. استادم یه دانشجویی داشت که یه سیستم درست کرده بود و میخواستن اونو تجاری کنن. قرار شد یه قسمت کار رو  من انجام بدم که تجربه بیشتری دارم. من در کمتر از شش ماه اون کار رو تموم کردم. بعد دانشجوی استادم حاضر نشد با من همکاری کنه. استادم از من خواست که یه قسمت باقیمانده دیگه رو خودم انجام بدم. منم قبول کردم. باز چند ماهی کار کردم تا اونم انجام شد. توی این مدت قرار بود استادم یه تیم درست کنه چون من کلی تاکید کردم که کارها اینطوری نیست که یه نفر بشینه همشو انجام بده و من توی همه چی تخصص ندارم. اونم قبول کرد ولی عملا هیچ کاری نکرد. حتی من آگهی کار رو هم براش درست کردم ولی هیچوقت ازش خبری نیست. بعد یه روز گفت چی شد؟ با یه لحنی گفت خودت نمیتونی این قسمتش رو هم تموم کنی. منم دیدم حاضر به هیچ همکاری ای نیست گفتم باشه. دیگه پنج شش ماهی وقت گذاشتم و اون جاهایی که بلد نبودم رو هم یاد گرفتم و انجام دادم. پروژه تموم شد. یه پروژه بزرگ رو خودم تنهایی تموم کردم. کاری که یه تیم خوب باید توی کمتر از شش ماه میکرد من تنهایی یک سال و نیم براش وقت گذاشتم. دیگه بهانه ای نبود. 


یه مرکز تحقیقاتی توی قطر قرار بود کار ما رو استفاده کنه. من سریع دو هفته ای یه نمونه از کار براشون درست کردم و منتظر قرارداد و کارهای اداریش شدیم. به استادم گفتم که ارزش داره این کار رو مجانی هم بهشون بدیم چون بعدا میتونیم از اعتبارشون استفاده کنیم. قبول نکرد. گفت خودم میدونم چکار کنم. خلاصه چند ماه بالا و پایین شد و حتی اسم اونا رو توی مقاله کار هم زدیم و آخرش گفتن که کارهای اداری خیلی طول میکشه و من همینطوری منتظر. بعد یه دانشگاه خیلی معروف اینجا با استادم آشنا بود و برای ریسرچشون میخواست از سیستم قبلی استفاده کنه. من به استادم گفتم که خب سیستم من هست بهشون یه دمو بدیم ببینم چی میگن گفت باشه. سه هفته ای یه نمونه هم برای اونا درست کردم و دادم به استادم. بعد از چند وقت گفتم چی شد. کلی عذرخواهی کرد گفت ببخشید من یادم رفته و الان قراردادش از دست رفته و اون کسی که قرار بود با ما کار کنه هم کلی ناراحت شده. حالا تو این سیستم خودتو با سیستم قبلی با هم متصل کن. من دوباره برم باهاشون حرف بزنم. منم گفتم باشه اما باز دانشجوی استادم حاضر به همکاری نشد. منم همه کارها رو کردم و یک دو سه هفته ای هم به همین منوال گذشت و بعد هم نحوه یکی کردن سیستم ها رو به طور کامل نوشتم و مثل یه داکیومنت دادم به دانشجوی استادم. اونم گفت باشه و هیچ کاری نکرد. باز چند هفته ای هی من گفتم چی شد و استادم هی میگفت دوشنبه چهارشنبه و سر میدوند. نه کار قطر شد و نه کار این دانشگاه و همینطوری وعده و وعید.


منم دیگه خسته شدم. جلسه دفاع دانشجوی استادم که رفته فهمیدم اوه چه کلاه بزرگی سر من رفته. اون حتی یک سوم منم کار نکرده بود. یه کار ریسرچی نمایشی که واقعا من اگر میخواستم اونطوری کار کردم شش ماه هم وقت نمیگرفت! بعد یه کم فکر کردم دیدم آخه بابا چه انتظاری من ازینا باید میداشتم. نه تجربه کاری منو داشتن و نه مثل من از بچگی کارشون این بوده. وقتی دیدم چیزی به جایی نمیرسه تصمیم گرفتم برم کالیفرنیا. اونجا برای چند تا شرکت استارت آپی اپلای کردم و مصاحبه تلفنی هم داشتم باهاشون و گفتن برای مصاحبه آن-سایت هم بیا و اگر خوب بودی از هفته دیگه بیا سر کار. منم یه زنگ زدم به استادم و گفتم خداحافظ شما. ما رفتیم کالیفرنیا. این دقیقا پارسال تابستون بود. استادم کلی شاکی شد که نه تزت مونده. گفتم من میخوام برم اینترنشیپ حداقل یه تجربه کاری ای داشته باشم. تز هم سه برابر دانشجوی قبلیت من کار کردم. عصبانی شد و گفت تو دیگران رو دست کم میگیری میدونی چقدر زحمت کشده اون و... خلاصه بعد ا از دو ساعت مشاجره گفت اگر میخوای بری اینترنشیپ یه شرکتی اینجا هست من معرفی میکنم برو اینجا. یا اگر میری کلیفرنیا دیگه حساب تز و دفاع ات با کرام الکاتبین. من اصلا دوست نداشتم کاری که استادم میگه رو کنم. میخواستم یه بار برای همیشه بذارم و برم اما...


هر چی دو دو تا چهارتا کردم دیدم چاره ای نیست. سه سال برای تز دکترام زحمت کشیدم و بخوام ول کنم برم خیلی چیزا رو از دست میدم. هم دیگه مدرک نمیگیرم و هم زمانم تلف شده. اونور هم کارش معلوم نیست چطوری باشه. گفتم خب میرم این شرکتی که استادم میگه یه مدت کار میکنم و یه پولی در میارم برای شرکت آینده ام مفیده. برنامه کلیفرنیا کنسل شد. داستان پنج ماه اینترنشیپ من هم یه قصه تراژیک دیگه است. مصاحبه شرکت کاملا فرمالیته بود. من کارم رو نشون دادم و رئیس شرکت گفت من این آدمو میخوام. استادم بهم گفت که از تیم مصاحبه یکی گفته اینو نگیریم و دو تا راضی بودن ولی هیچ وقت نگفت اون یکی کی بود. خلاصه چون کسی روی حرف رئیس شرکت حرف نمیزنه من اونجا با یه حقوق خوب استخدام میشم.


دو ماهی طول کشید تا جایگاهم رو توی شرکت و بازار کار امریکا پیدا کنم. هیچ دیدی به نسبت کار حرفه ای امریکا نداشتم و نمیخواستم اشتباه کنم. تیمی که باهاشون کار میکردم هم یه تیم جدید بودند. نمیخوام در مورد جزئیات بنویسم. فقط اینو بگم که اون دانشجوی استادم که حاضر به همکاری نبود اونجا بود. در واقع استادم با نمایش کار اون مسئول شرکت رو راضی کرده بود که بیاد پروژه رو تجاری کنه و یه تیم درست کرده بودند. چند ماه اونجا سخت ترین ماه های زندگی امریکام بود.


استادم و دانشجوش مدام میخواستن به من ثابت کنن که نیازی به من ندارند و خودشون هم میتونن بدون نظر من کاراشونو کنن. وقتی از من نظر میخواستن میرفتن عین برعکس چیزی که من میگفتم رو میکردن تا بگن ببین اینطوری هم میشه. چند تا شرکت مشاوره هم بودند که توی کار و تصمیم گیری ها کمک میکردند. یکی از آدمایی که مشاوره میداد کسی بود که بیست سال تجربه داشت و ساعتی بیشتر از 200 دلار برای مشاوره میگرفت. چند بار اینطوری شد که اون دقیقا نظر منو میداد. یه چند بار هم مشاوره اشتباهی داد که خدا رو شکر من اونجا بودم و از تصمیم گیری اشتباه جلوگیری کردم.  حالا گیر افتادم توی یه تیم ناسازگار که به حرف من که با تجربه ترین آدم این چهار تا شرکت هستم هم گوش نمیدن. چندین بار هم سر این موضوع و درخواست های غیرمنطقی حاضر نشدم از حرفم کنار بکشم. چون موضوعات کاری شرکت ها معمولا خصوصی هست نمیخوام بنویسم. توی تیمی که کار میکردم تنها کسی که باهاش مشکل داشتم همین دانشجوی استادم بود. بقیه رو دوست داشتم و رابطه صمیمانه خوبی داشتیم و همون دلگرمی ای بود. مدیر پروژه امون هم نمیفهمید که تجربه من چقدره. فکر میکرد من حالا اینترنم آمدم یاد بگیرم. اون آخرا فهمید. بعد میگفت که تو خودتو خوب نشون نمیدی. باید روی این مهارتت کار کنی. من فکر نمیکردم تو اینقدر وارد باشی. 


یه نگاهی که کردم دیدم ای دل غافل اینجا چهار تا شرکت دارن با هم روی یه پروژه کار میکنن. آدمایی که میگن 20 سال سابقه دارن هم کم تجربه تر از من هستن و منطقی هم هست. من از سیزده سالگی شروع کردم. توی ایران توی بعضی از بزرگترین پروژه های ملی بودم. تجربیاتی دارم که امکان نداشته اینا مشابه اشو تجربه کرده باشن. استادم اصرار داشت که ترم بعد هم فول تایم بمونم توی اون شرکت کار کنم و فقط یه راه داشت که من فول تایم بمونم و اون اینکه بخوام فارغ التحصیل بشم که دانشگاه اجازه کار بده. اما من هیچ آینده ای اونجا نمیدیدم. نه قرار بود برام گرین کارت فایل کنن و نه معلوم بود که شرکت نجات پیدا میکنه. از شرایط کاری هم راضی نبودم. قضیه OPT مشخص نشده بود و ممکن بود به طور کامل برداشته بشه. اینطوری حتی شانس اقامت گرفتن رو هم از دست میدادم. 


 یه بار گفتم بابا جون چرا به حرف من گوش نمیدین باید ساعتی 200 دلار بدین به یکی که همون حرفای منو بهتون بگه و آخرش برین کاری که خودتون میخواین رو انجام بدین که عین برعکسشه؟ این چه وضعیه؟ و هزار تا حرفای دیگه ای که توی این مدت توی دلم مونده بود. گفتم من پارت تایم میام که پروژه رو تا این قسمتش تموم کنین و بعد برمیگردم تزم رو تموم کنم و دیگه نمیخوام اینطوری ادامه بدم. با وجود اینکه قرارمون از اول هم همین بود که من ترم دوم رو پارت تایم باشم (به خاطر قوانین مهاجرتی امریکا) قبول نکردن و من برگشتم دانشگاه که روی تزم کار کنم. هنوزم نمیدونم اون پروژه چی شد و چکار کردن اما میدونم که بدون من خیلی ضرر کردن. حتی همونجا که حرفای منو گوش نکردن اون آخرا فهمیدن چه اشتباهات بزرگی مرتکب شدند و مجبور شدند دو نفر آدم جدید بگیرن که جبران زمان عقب مونده رو کنن که خودش هزینه اضافه بود. بماند, گذشت و رفت.


حس میکنم من زندگیمو از دست دادم. این همه زحمت کشیدم برای تز دکترام یه کاری که میتونست تبدیل به یه شرکت بینهایت بزرگ بشه اینطوری داشت هدر میرفت. این مدت که داشتم برای کار سرچ میکردم یه استارت آپ پیدا کردم که مشابه کار منو کرده بود و یکسال هم بعد از من شروع کرده بود و درآمدش الان 1.8 میلیون دلار شده بود. یکی دیگه هم تازه به درآمد رسیده بود و داشت یه قرارداد میلیونی با یه بیمارستان می بست. نمیگم من میتونستم تنهایی یک میلیون دلار آمد سالانه درست کنم اما میگم به راحتی پتانسیل اش بود. پروژه من هیچ چیزی از کاری که اونا کرده بودند نداشت. فقط فرقش این بود که اونا یه تیم بودند که آشنا داشتند و یکی رفته بود دنبال قرارداد و فروش و من تنها بودم. استادم قرار بود این کار رو کنه که نکرد. بخوام بشمارم حداقل 6-7 بار وعده هایی داد که عملی نکرد که باعث شد به اینجا برسه. اگر به هر کدوم اونا عمل کرده بود شاید الان شرایط خیلی فرق میکرد. اون یه چیز کوچیک میخواست و به همون کوچیکه هم رسید (شاید هم نرسید) ولی من یه چیز بزرگ میخواستم و اون مانعم بود که حالا دیگه نیست.


ویزای دانشجویی خیلی محدوده. با ویزای دانشجویی نمیتونم بزینس خودم رو کنم و اقامت بگیرم. الان به اندازه ده تا وکیل مهاجرت اطلاعات مهاجرتی دارم. بعضی وقتا دیگه توی فروم ها که نظر وکیل ها رو میخونم میدونم که نظرشون مطابق فلان قانون اشتباهه!!! در این حد یعنی بگم که در مورد راه های گرفتن گرین کارت و اقامت اینقدر خوندم که مقاله اینقدر نخوندم. نتیجه اینه که اگر نخوام برای یه شرکت دیگه کار کنم که برام اقامت بگیره ریسک خیلی بزرگی رو مرتکب شدم. متاسفانه قوانین جدید حتی اقامت گرفتن از طریق شرکت های کوچیک رو هم محدودتر میکنه و باید به شرکت های متوسط و بزرگ فکر کنم. اینطوری یعنی همه زحمت هایی که برای شرکت خودم کشیدم تا این مدت به هدر رفته. شرایط سختیه. از یه بابت دوست ندارم برم کارمند یه شرکت دیگه بشم که اونم آیا بیاد برام گرین کارت بگیره یا نه. از یه بابت چاره دیگه ای ندارم. حالا فعلا دانشجو هستم و تابستونه و ثبت نام نکردم تا ترم دیگه ببینم چی پیش میاد.


من ارتباطم رو هم با اون شرکت ها قطع کردم چون دیگه دوست نداشتم جایی که استادم ارتباطی داره من داشته باشم. گرفتن گرین کارت از طریق اون شرکتی که  کار میکردم مثل آب خوردن بود براشون ولی استادم نذاشت.آخه آدم چقدر باید ... شاید همه تخم مرغ هامو توی سبد استادم چیدم و اونم نشست روی سبد ولی وقتی فکر میکنم میبینم که چاره دیگه ای نداشتم. غیر منطقی بود که اون بخواد بشینه روی سبد ولی آدما بعضی وقتا کارهای غیرمنطقی میکنن. الانم خودمم و خودم تا ببینم برای آینده چکار میخوام کنم. روزی ده ساعت یا بیشتر دارم قوانین مهاجرتی رو میخونم تا یه راهی یه چیزی پیدا کنم و نمیشه. قوانین مهاجرتی امریکا به طرز باورنکردنی ای برای کارآفرین های مهاجر سخت و طاقت فرسا هست. همه قوانین به نفع شرکت های بسیار بزرگ و آدم های پولدار و ... تنظیم شده و پتانسیل ها اصلا در نظر گرفته نشده. حتی قانون OPT که جدیدا عوض شده کار شروع کردن یه بزینس جدید رو سخت تر هم کرده. 


حالا این منم کسی که از آدمایی که توی رشته اش 20 سال سابقه کار دارن با تجربه تره ولی 2-3 سال بیشتر سابقه کار رسمی نداره. کسی که داره یه مدرک دکترا میگیره اما دو تا مقاله ژورنال نداره. کسی که بیست سال آزگار دنبال تاسیس بزرگترین شرکت دنیاست و هنوزم باید سرش رو خم کنه تا یه جایی بهش کار بده که شاید براش اقامت بگیره تا یه روزی بتونه بدون محدودیت شرکت خودش رو شروع کنه. کسی که آدمای کوچیک آرزوهای بزرگش رو جدی نگرفتن و از انداختن هیچ سنگی جلوی پاش دریغ نکردند ولی امید هیچوقت در دلش نمرده و هنوزم چشم به دست رحمت الهی داره.