زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

چند ماهی که گذشت - دوربین جدید

یه دوربین عکاسی Panasonic G7 گرفتم. وای یکی از بهترین چیزایی که توی زندگیم خریدم همین دوربین هست و خیلی دوستش دارم. کلا دنیام روشن شده با عکس و فیلم هایی که میگیرم. این دوربینی هست که بیشتر یوتیوبر ها استفاده میکنن. کیفیت اش به نسبت قیمتش میتونم بگم عالیه. 




چون خونه ام نزدیک دریاچه هست هم خیلی از هفته ها که کاری نیست میرم اون سمت رو پیاده روی میکنم و خیلی خوش میگذره.






چند ماهی که گذشت - موبایل جدید

موبایل قبلی ام بعد از چند ماه خراب شد. وقتی کارت حافظه اشو در آوردم و گم شد. هر چی هم گشتم پیداش نکردم. خیلی به این خاطر ناراحت شدم ولی چه میشه کرد. موبایل قبلی رو از یه پاکستانیه دست دوم خریده بودم و همه چیزش خوب بود تا یه روز باتری اش خراب شد و بعد هر چی باتری گرفتم براش دیگه کار نکرد. متوجه شدم که موبایل اشکال سخت افزاری داشته. بعد هم آمدم ریست اش کنم که دیدم حتی سریال نامبر هم نداره و توی سایت سامسونگ هم نمیشناسدش. فهمیدم که گوشی تقلبی بهم قالب شده. این شد که دیگه تصمیم گرفتم دست دوم نگیرم و از خود سایت سامسونگ یه Note 8 گرفتم. اونم بعد از دو سه ماه شارژش اش خراب شد. البته شارژر قبلی رو داشتم که براش استفاده میکنم. 

نکته اینکه میگن چرا دید امریکایی ها به خاورمیانه ای ها خوب نیست یک دلیلش اینه. آدما ناخودآگاه به کسانی که توی زندگیشون تاثیر مثبت دارن احترام میذارن. مثلا شما یه گوشی خوب از کره ای ها میخرین و ناخودآگاه برای کره ای ها احترام قائل میشین چون واقعا تولید کردن یه محصول کار بسیار مشکلی هست. برعکس اش هم وقتی یه تجربه منفی از چیزی که خریدین دارین توی ذهنتون احترامی که برای اون گروه تولید کننده دارین از بین میره. چون نمیشه همه رو تک تک بررسی کرد مغز انسان همه چیز ها رو دسته بندی میکنه. مثلا میگه چینی ها یا پاکستانی ها و ... متقلب هستن. حالا من توی زندگیم فقط یکبار از یه پاکستانیه خرید کردم اما چون تجربه بسیار بدی شد برام دیگه این کار رو نمیکنم. نه تنها این بلکه در مورد تجربه ام با بقیه هم صحبت میکنم و وقتی تعداد افرادی که تجربه های منفی داشتن زیاد میشه کم کم مردم اون کشور به عنوان متقلب شناسایی میشن. حالا یه فرد پاکستانی پاک دست که پیدا میشه براش خیلی سخت میشه که ثابت کنه متقلب نیست. 

به نظر من این موضوع ریشه ذهنیتی هست که امریکایی ها نسبت به خاورمیانه ای ها دارن. وقتی تجربه های منفی زیادی داشتن و هر کسی در مورد یه نفر از خاورمیانه صحبتی کرده دیده که دوستش هم تجربه مشابهی داشته کم کم ذهنیت جامعه شکل گرفته. اینجا حتی آسیایی ها (چینی ها و کره ای ها و...) هم ذهنیت خوبی به نسبت خاورمیانه ای ها مخصوصا ایرانی ها ندارند. وقتی که هیچ محصولی تولید ایران نبوده که توی زندگیشون تاثیر مثبت داشته باشه و افرادی که باهاشون مواجه شدن همه اثر منفی ای داشتن دلیلی نداره که اولین کسی که مستقیما میبینن رو توی دسته خوب ها بذارن و یا با ذهن باز باهاش مواجه بشن. به عنوان کسی که توی یه کشور خاورمیانه بزرگ شدم و هیچ شباهتی از نظر رفتاری با آدمای اون منطقه ندارم از اینکه اینطوری قضاوت میشم هم رنج میبرم. چاره ای هم نیست حتی تجربه خودم هم از آدمای این کشورها مثبت نیست.

چند ماهی که گذشت

خب یه مدتی مریض شدم و بعدش کلی کار عقب مونده درست شد و نشد که بنویسم. چون نوشته های قدیمی جذاب نبودن گفتم یه پست بذارم و سریع چیزای جالب این چند ماه رو بنویسم تا از این به بعد به روز تر مطلب بذارم. چند تا پست آینده اتفاقات این چند ماه رو خیلی سریع میذارم.

جشنواره سال نو کامبوج و شهربازی (16 آپریل)

امروز صبح رفتم برای جشن سال نوی کامبوج توی یه معبد بودایی جنوب دالاس که تا حالا نرفته بود. هوا خیلی عالی بود. بر خلاف شیکاگو که واقعا سرد بود هوا این روزا بهشتی شده. بیرون پارکینگ 3 دلار گذاشته بودن اما تو هم میشد پارک کنی. داخل بوی کباب همه جا رو گرفته بود.




 یه دوری توی محوطه زدم و بعد رفتم سمت سن که داشتن نمایش رقص اجرا میکردن. نمایش هاشونو خیلی دوست داشتم. بعدش یه آقایی شروع کرد به خوندن که خیلی خسته کننده بود. رفتم سمت معبد و جاهای جالبی داشت و کلی عکس گرفتم. تنها دختر خیلی خوشکل اونجا هم ازم خواست که با دخترش ازش عکس بگیرم. منم گرفتم و بعد هم شوهر و پسرش آمدن و خانوادگی ازشون عکس گرفتم. تزیین محیط اش خیلی جالب بود. انگار وارد یه کشور دیگه شده باشم دوست داشتم. 

















بعد رفتم داخل یه جایی که این بودایی ها (monk) ها نشسته بودند. اول فکر کردم که دارن غذا میدن آخه کلی غذا سر میز بود. اما بعد دیدم که نه کسی غذا برنمیداره. بغل دستی ام یه فرد میانسالی بود زد به دستم و گفت کلاهمو از سرم بردارم. منم برداشتم و شروع کرد به صحبت کردن که برای احترام به مونک ها باید کلاهمو توی این سالن بردارم. منم شروع کردم باهاش صحبت کردن. گفت: "که امروز سال نو هست و مردم برای مرده هاشون میان اینجا که دعا کنن. چون ما گناهکاریم از ما قبول نمیشه ولی از مونک ها درجه بالاتری دارن (higher level) قبول میشه برای همین مردم براشون غذا میارن که بخورن و اونا دعا کنن. در واقع چون مرده ها دیگه غذا نمیتونن بخورن یه جورایی وقتی به مونک ها غذا میدن مثل اینکه غذا میرسه به مرده هاشون."

 اینو که گفت دو تا شاخ روی سرم سبز شد. چقدر این حرفها آشنا به نظر میاد. یادم افتاد به این جمله که "اولین روحانی اولین شارلاتانی بوده که اولین احمق رو ملاقات کرده. (The first clergyman was the first rascal who met the first fool)" یعنی واقعا انگار نه انگار قرن بیست و یکم شده! چندین هزار سال مردم رو سر کار گذاشتن که غذا برسه به مرده هاشون؟! کسی که مثلا قرار بوده ریاضت بکشه و خلوت داشته باشه تا به خدا نزدیک بشه برای خودش دکان باز کرده. البته باز اینا شاید خیلی زرنگ نبودن فقط غذا میگرفتن زرنگ تر بودن پول به اسم های مختلف میگرفتن که دیگه هر کاری خواستن باهاش کنن. پیرمرد پیرزن ها رو هم میدیدم که غذا میارن میذارن جلوی اینا و ملتمسانه میخواستن که برای مرده هاشون دعا کنن! 




ساعت یک و نیم بود که دیگه چیز خاصی برای دیدن نبود.






اونجا برای همین تصمیم گرفتم برم شهربازی چون خیلی فاصله ای با اونجا نداشت. از صبح یه کم سرگیجه داشتم اما گفتم برم اونجا یه کم باد بخوره بهم شاید بهتر شدم. ناهار سالاد گرفتم و بعدش یه چند تا وسیله رو سوار شدم ولی کمکی نکرد نه روحیه ام عوض شد و نه سر گیجه ام. یه بستنی هم گرفتم خوردم ولی خسته بودم و رفتم که بشینم استارباکس کار کنم و مدارک تکسم رو آماده کنم. یه نیم ساعتی استارباکس بودم اما اینقدر خسته بودم که نمیتونستم هیچ کاری کنم برای همین برگشتم خونه. ساعت 8 بود. گرفتم خوابیدم تا دو سه ساعت بعد بیدار بشم اما بیدار نشدم.


شیکاگو - بازگشت - Admiral Club

 از صبح که بیدار شدم توی یه فضای سرگیجه ای بودم. انگار که مثلا دارو مصرف کرده باشم گیجم. صبح رفتیم شرکت. من میخواستم برم مرکز شهر و موزه هنر شیکاگو رو هم ببینم اما دیدم واقعا نمیتونم. هوا هم خیلی سرد بود اما چون همکار امریکایی ام و هندی ام میخواستن برن فرودگاه دیدم کار درستی نیست که برای 3-4 ساعت برم مرکز شهر. دیگه با هم رفتیم فرودگاه. برای اولین بار TSA Free مشکلی پیش نیامد و راحت از گیت ها رد شدم.

بعد همکار امریکایی امون گفت بریم یه جایی به اسم Admiral Club. من تا حالا نرفته بود و گفتم برم ببینم چطوریه. ورودیه اش 60 دلار بود که واقعا گرون بود. امیدوارم که شرکت بهم برگردونه واقعا ستمه اگر مرکز شهر نرفته باشم و بخوام 60 دلار هم از جیبم بدم که 3-4 ساعت توی فرودگاه بشینم. به نظرم آمد یه مشت آدم از دماغ فیل یا business man نشستن اونجا. اولش خوشحال شدم که دیدم بافه برای غذا داره اما خوشحالی دیری نپایید وقتی که دیدم هیچ غذایی که بشه بهش بگی غذا نبود. دیگه یه مقداری زیتون خوردم و یه کم هم سوپ و کلوچه. برای دسر خوب بود اما برای غذا واقعا جواب نمیداد. صبحانه هتل رو هم دیر رسیدم دیگه فقط یه کیک فنجونی خوردم. الان نشستم توی این کلاب ادمیرال و دارم خاطرات مینویسم و شدیدا حالت خواب آلودگی و گیجی دارم. هیچ جایی هم برای خواب نداره. هر پنج دقیقه یکبار میان و تمیز میکنن و کلی نوشیدنی و دسر دارن. اینجا دقیقا برای پولدارهای افاده ای خوبه. بابا این همه پول میگیرین یه غذایی بذارین بخوریم سیر بشیم. چیه یه دو تیکه پنیر و چیپس. بعد بشینن پای لپ تاپ و  یه درینک سفارش بدن. به هر حال بعد از چندین ساعت اینجا کار کردن روی پروژه ام یک کم حالم بهتر شد.





امروز بلیت کنسرت یانی رو هم که توی Jun هست 86 دلار خریدم. یه کت شلوار تر تمیز هم بپوشم برم کنسرت! پرواز یکساعتی تاخیر داشت اما بالاخره نیمه شب رسیدم. مستقیم رفتم خونه یکی از بچه ها که کلید ماشین رو بگیرم. خیلی خیلی خسته بودم ولی رفتم تو. دو تا گربه کوچولو خوشکل گرفته بود که کلی باهام بازی کردند. ساعت 2 نصف شب رسیدم خونه.

(الان بعد از چند ماه بنویسم که اون 60 دلار رو شرکت پس نداد! و کوفتشون بشه)