زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

سفر به هیوستون (5)

بعد از اونجا راه افتادم رفتم سمت مرکز شهر.



مسیر رودخانه به قشنگی ای که فکر میکردم نبود.





روی پل هوایی نزدیک مرکز شهر یه عالمه قفل چسبونده بودند. اولش نفهمیدم که برای چیه اما بعدا فکر کردم شاید برای اینه که مردم از توش منظره مرکز شهر رو ببینین.



این شد که تصمیم گرفتم یه عکس هنری هم بگیرم.



مرکز شهر هم برخلاف انتظارم بسیار خلوت بود. فکر کنم کلا تگزاسی ها دوست ندارن که بیان بیرون حتی شنبه شب که فرداش تعطیله.



سفر به هیوستون (4)

توی راه به  Bayou Bend Collection and Gardens رسیدم که رفتم. فقط یه کم دیرتر از زمان مورد انتظارم رسیدم و موزه اشو بسته بودند.











سفر به هیوستون (3)

روز سوم تصمیم گرفتم که یه کم برم بیرون پیاده روی. برای همین رفتم سمت پارک memorial. این قسمت شهر هیوستون خیلی سرسبز بود و در کل به نظرم هیوستون سرسبزتر از دالاس بود.











سفر به هیوستون (2)

بعد از اون رفتیم یه جایی که بچه ها داشتن برای مراسم عید هفته آینده آماده میشدن. دختر همسایه هم اونجا بود. انتظار نداشت منو ببینه. منم یه کم سر به سرش گذاشتم. شب هم با دوستم منو برد خونه سه تا دیگه از دوستاش و شب با هم فیفا بازی کردیم. مدت ها بود فیفا بازی نکرده بودم و اینا هم اینقدر بازی کرده بودند کلی حرفه ای شده بودند. دیگه همش باختم.خونه بچه ها یه جای خیلی قشنگی بود. ازش چند تا عکس گرفتم.


صبح با شریکم قرار داشتم. با هم رفتیم رستوران برای brunch (یعنی صبحانه و ناهار با هم). یادم رفت عکس بگیرم اما یکی دو ساعتی با هم بودیم و من هم داستان های شرکت رو بهش گفتم و کلی خندیدیم.


عصر دوستم آمد دنبالم که با هم بریم دانشگاه هیوستون چون با بچه ها قرار داد. با چند تا دیگه از بچه های هیوستون هم آشنا شدم. فقط الان اسم هاشونو فراموش کردم. کافه دانشگاه (کافه nook) خیلی قشنگ بود و مورد خوب هم توش پیدا میشد!





همینطوری که دوستم داشت رانندگی میکرد حس خوبی نسبت به شهر داشتم. دفعه پیش که آمده بودم توی تابستون بود و هوا به قدری گرم بود که حتی نیم ساعت هم نمیشد بیرون ایستاد و شاید برای همین اصلا از هیوستون خوشم نیامده بود. اینبار اما هوا عالی و بهاری بود و فکر کردم بد هم نیست اگر منتقلم کنند هیوستون یه مدت هم ببینم اینجا زندگی چطوری میشه. بزرگراه های هیوستون از دالاس خیلی بیشتر و بزرگتر بود.


آسمون خراش های بیشتری هم توی سطح شهر به چشم میامد. دالاس به جز قسمت مرکز شهر و بعضی جاهای معدود آسمون خراش نداره.



البته ترافیکش هم سنگینتر بود. رانندگی ها هم بدتر بود.



بعدش هم رفتیم کارواش که ماشین برای مهمونی امشب آماده باشه.



ماشین دوستم خیلی خوب بود. فکر کردم شاید وقتشه که منم ماشینم رو عوض کنم اما دوست ندارم تا وضع اقامتم مشخص شده خرج بیخودی کنم. بعد هم دوست دارم کوروت بگیرم که گرونتره.



تا حالا این کارواش ماشینی ها هم نرفته بودم که جالب بود که با 6 دلار در عرض یک دقیقه کل ماشین رو شست و برق انداخت.



بعدش رفتیم خرید. من هیچی نداشتم نه لباس تو خونه ای و نه لباس مهمونی. وسایل اصلاح رو از تارگت گرفتیم و لباس رو از Ross. فروشگاه ها به نسبت دالاس خیلی شلوغ تر بودند. البته شاید به خاطر اینکه جایی که بودیم پر تراکم بود. اما من  در عرض بیست دقیقه همه خریدهامو کردم. اصلا خودم باورم نشد. یادمه برای خرید صبح تا شب میرفتم و آخرش هیچی نمیخریدم. اما امروز در عرض بیست دقیقه هر چی میخواستم رو پیدا کردم و خریدم. فقط برای کادو چیزی که میخواستم پیدا نکردم. دیگه یه تابلو نقاشی گرفتم.کسی که تولدش بود رو هم حسابی سورپرایز کردن و بنده خدا شکه شده بود. دختر همسایه هم یه لباس مشکی خوشکل پوشیده بود که یه کم بعد از ما رسید. همش سرش توی گوشی اش بود. من یه گوشه گیرش آوردم و باهاش چند دقیقه ای حرف زدم. یکی از پسرهای اونجا هم که حس کرد مکالمه ما طولانی شده بود آمد و گفت "بذار دختر همسایه رو بهت معرفی کنم" حس کردم که یه حس حسرتی توی صداش داره. گفتم ما همدیگرو میشناسیم و همسایه ایم!و توی دلم فکر کردم اما چه فایده که هفته هفته هم همدیگه رو نمیبینیم.  یکی از دخترا که دستپختش بین بچه ها شهره بود زحمت شام رو کشیده بود و سه رقم غذا درست کرده بود که خیلی هم خوشمزه بود.



بچه های اینجا خیلی به هم نزدیک بودند همه برای همدیگه مثل خواهر و برادر بودند. من تا حالا همچین جمع صمیمی ای رو نه توی ایران و نه اینجا ندیده بودم. دو تا از بچه ها بیرون که صحبت میکردیم بهم گفتم که تنها دلیلی که نمیخوان از هیوستون برن همین جمع بچه هاست. برای من جالب بود ولی من چون غریبه بودم یه کم احساس راحتی نمیکردم اما در کل بهم خیلی خوش گذشت. شب رو هم پیش همون بچه ها گذروندم.

سفر به هیوستون (1)

مدیرم دیروز زنگ زد و گفت که باید برای مصاحبه بری هیوستون. مشتری شرکت ما توی هیوستون دنبال یه آدم همه فن حریف میگشت و مدیر من هم منو معرفی کرد. فکر کنم دیگه بیچاره شدم توی این شرکت. هر جایی کارشون گیر بیفته دیگه اون منو میفرستن. غیر دخترهمسایه و ... از مزایای خونه جدید اینه که به فرودگاه هم خیلی نزدیکه! صبح با پرواز رفتم هیوستون تا برای مصاحبه آماده باشم. شرکت توی یکی از بهترین جاهای شهر بود. کلا هیوستون به نظرم خیلی سرسبزتر از دالاس آمد و هوا عالی بود. محیط این شرکت هم خیلی قشنگ تر از محیط این چند تا شرکتی توی دالاس بودم آمد به نظرم.





مصاحبه اولم با یه خانم با شخصیتی بود که همش اون حرف زد. رزومه امو که دیده بود خیلی خوشش آمده بود. اولین جمله ای که گفت این بود که میبینم که رزومه تو هم مثل منه کلی تجربیات مختلف داری! دیگه من تا تهش رو خوندم که کاملا فرمالیته است. یه سری سئوالا و اینا هم کرد ولی بیشترش خودش حرف زد. نفر دوم اما همش سئوالای نامربوط کرد. تجربه من با کاری که اینا میخواستن فرق میکرد اما چیزی نبود که من از پس اش بر نیام. با این حال نفر آخرش نفهمیدم که نفر دوم فازش چیه. مصاحبه که تموم شد با بچه های شرکت رفتیم ناهار. غذای مدیترانه ای گرفتیم که من خیلی دوست نداشتم. بعد از اونجا راه افتادم توی خیابون. میخواستم تاکسی بگیرم برم ایستگاه اتوبوس که گفتم قبلش یه زنگی به دوستای هیوستونی ام بزنم. 

به دوستم که زنگ زدم گفت کجا میخوای بری این همه راه آمدی, فردا رو مرخصی بگیر و آخر هفته هم بمون. ولی من دوست داشتم برگردم. آخه هتل اینا نگرفته بودم و دوست نداشتم مزاحم کسی بشم. برای همین بهش  گفتم که نه. ولی بعد گفت که دختر همسایه هم آمده دالاس و پیش بچه هاست و فردا شب و پس فردا شب هم تولد دو تا از بچه هاست و خوش میگذره. دیگه دیدم نمیشه بگی نه. این شد که تصمیم گرفتم بمونم. لباس و ... هم هیچی نداشتم که گفتم همینجا میخرم. دوستم کار داشت و گفت که عصر میاد دنبالم. این شد که منم رفتم باغ گیاه شناسی که نزدیک شرکت بود تا یکی دو ساعتی یه دوری بزنم توش. 











انتظار داشتم که گل های بیشتری داشته باشه اما اکثرش گیاه و درخت بود. با این حال برای یکی دو ساعت خوب بود.