زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

عید دیدنی

امروز دو تا از بچه ها دعوت کرده بودند خونه اشون برای عید دیدنی و کلی هم شیرینی عید درست کرده بودند و غذا هم قرار بود پات لاکی باشه.



 به دوستم گفتم واقعا فکر نمیکردم به عنوان یه پسر اینقدر هنرمند باشی. من خودم هنوز که هنوزه نمیتونم شیرینی درست کنم. غذا ولی خوب درست میکنم. اونم گفت البته به پای signature شما نمیرسه. گفتم کدوم signature گفت بستنی سنتی! یادم افتاد که یه بار برای بچه ها درست کرده بودم و خیلی دوست داشتن. میخوام دوباره هم درست کنم. البته signature اصلی من کلم پلو هست که از بچه ها هفت هشت تاشون بیشتر نخوردن. 



بعد از شام هم کلی گفتیم و خندیدیم.

پشت خونه امون

امروز بعد از مدت ها هوا بهتر شده بود و یه سری به محوطه پشت خونه امون زدم. بالاخره بعد از مدت ها میشد که بری اونجا پیاده روی کنی. فضاش هم سرسبز و قشنگ شده بود. اون روزی که میخواستم خونه رو بگیرم گفتم هر روز میام اینجا اما از وقتی آمدم شاید چهار پنج بار هم کمتر آمده باشه.







یه شب دوست داشتنی در پارک کنار رودخانه

امشب یه پارک جدید نزدیک مرکز شهر کشف کردم که یه پل بالای رودخانه داشت. تا حالا اینجا رو نرفته بودم. خیلی جای قشنگی بود. هوا یه کم سرد بود و باد میامد اما در کل زیبا بود.

امشب یه شب دوست داشتنی بود.

سرنوشت اولین کارمند شرکت

امروز شریکم زنگ زد و صداش خیلی ناراحت بود. گفت ایمیلم رو خوندی. گفتم نه. گفت باز کن یه نگاهی بنداز. نگاه کردم دیدم نامه استعفای کارمندی هست که دو هفته پیش استخدام کرده بودیم. نوشته بود که یه پیشنهاد بهتر گرفته و دیگه نمیتونه بیاد. نمیدونم شاید یه جورایی انتظارش رو داشتم چون کسی که استخدام کرده بودیم خیلی خوب بود و ما حقوق بالایی بهش نمیدادیم (ساعتی 15 دلار که شاید متوسط باید 25 دلار اینا باشه) اما یه جورایی هم ناراحت شدم چون انتظار داشتم حداقل سه تا شش ماه بمونه و بعدش هم حقوقش رو زیاد کنیم اما نشد. شریکم خیلی ناراحت بود. یه کم دلداریش دادم که کار همینه دیگه و 


این مدت یه کم فکر کردم که هر کسی رو هم استخدام کنیم احتمالا به همین سرنوشت دچار میشه. اینجا کار خیلی رقابتیه. همونطوری که کار پیدا کردن سخته, برای شرکت ها هم نگه داشتن کارمندهای خوب خیلی سخته چون پیشنهاد های بهتر میگیرن و میرن. یعنی شرایط از دو طرف رقابتیه. به هر حال  تصمیم بر این شد که تا یه مدت دیگه همینطوری آروم آروم من روی پروژه کار کنم تا به یه جایی برسه که بتونیم درآمد داشته باشیم و یا اینکه سرمایه گذار پیدا کنیم. شاید هم بتونیم کسی رو پیدا کنیم که از راه دور کار کنه. اینم شد سرنوشت اولین کسی که استخدام کردم.

سفر به هیوستون (6)

برای شب بلیت گرفتم که شبانه با اتوبوس برم دالاس. نمیدونستم که شرکتمون پول برگشتم رو هم میده یا نه اما دوست داشتم ببینم اتوبوس های بین راهی و شبانه اینجا چطوریه و یاد دوران دانشجویی ام رو توی ایران زنده کنم که شب تا صبح با اتوبوس از شیراز برمیگشتم تهران (خونه). شب هم رفتم خونه یکی دیگه از بچه ها برای تولد. اکثر بچه های جمع امشب هم مثل جمع اون شب بودند. دختر همسایه هم یه لباس مجلسی زرد پوشیده بود که خیلی خوشکل اش کرده بود. امشب کمتر شد که با بچه ها آشنا بشم چون دیر رسیدم و صدای آهنگ خیلی بلند بود. از رپ و آهنگ تولدت مبارک اندی تا چنگ دل کویتی پور و آخرشم یاد امام و شهدا رو با هم جمع خوانی کردند. تا حالا جمع خراباتی تا به این حد ندیده بودم.یه رند وسط این همه خراباتی عجبی بود. بیرون از خونه یکی از بچه ها برای من درددل کرد که توی چند تا دوست دختری که داشته چقدر دوست دختر ایرانی ای که داشته با خارجی ها فرق میکرده و چقدر بهتر بوده و چقدر از مشترکات فرهنگی همدیگه لذت میبردن. به من میگفت اشتباه نکنی که بخوای به دختر خارجی فکر کنی. منم نه تایید کردم و نه تکذیب ولی خودم هم میدونم که بیشتر دوستایی که من دارم ایرانی هستن و اگر بخوام باهاشون رفت و آمد داشته باشم به یه دختر خارجی خوش نمیگذره. بعد برگشتیم تو که کادوها رو باز کنن. آخرای باز کردن کادوها بود که دیدم اگر نرم به اتوبوس نمیرسم. دیگه نشد از بچه ها خداحافظی هم کنم.



 خیلی دیر شده بود و دقیقا سر ساعت رسیدم و فکر کردم که اتوبوس دیگه رفته تا دویدم توی سالن یکی گفت دالاس؟ نگاه کردم گفتم بله. گفت نگران نباش رسیدی هنوز اتوبوس ات نرفته. راننده یه ده دقیقه بعد آمد. 


همه صندلی ها پر شده بود. اکثر آدمای توی اتوبوس از قشر بسیار فقیر بودند. یه صندلی وسط ها مونده بود که یه سیاهه نشسته بود و نصف پاشو هم انداخته بود روش دستشم کرده بود توی شلوارش و با خودم فکر کردم از عمد اینطوری کرده که هیچ کسی کنارش نشینه و منم حوصله دردسر ندارم. رفتم اون آخر دیدم یکی وسایلش رو پهن کرده روی صندلی بغلش. گفتم وسایلتو بذار بالا من اینجا بشینم. اولش یه کم مقاومت کرد اما خب صندلی ای نمونده بود. جای نشستن اش خیلی تنگ بود و شب هم به سختی خوابم برد. نگاه کردم دیدم صندلی آخر جای پاش دیگه از همه صندلی های دیگه هم کوتاهتره.



  بین راه هم یه جا نگه داشت برای خرید و دستشویی و یاد سفرهای اتوبوسی تهران کاملا زنده شد! اما کلا تجربه خوبی نبود و خدا رو شکر که سفرش چند ساعت بیشتر نبود. فکر کنم دیگه هیچوقت با این اتوبوس ها سفر نکنم.