زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

تصمیم گیری با حس درونی یا تحلیل

این مدت جای خاصی نرفتم. به جز خرید و باشگاه و یکبار هم آخرهفته بیرون تقریبا همش رو خونه بودم. دل و دماغی هم ندارم که جایی برم. هر روز نگران خانه و شرایط خانواده هستم. این مدت شب ها با یکی از بچه های ایرانی حرف میزدم که خیلی کمک کرد بفهمم که مشکلاتم چیه. به غیر از اخبار روزانه که شاید حتی اونایی که توی ایران هستن کمتر در معرض همه اخبار هستن, خیلی چیزا باعث شده که توی مسیر زندگیم نباشم.


یادم آمد که این یه چیز جدید نیست و من همیشه توی مراحل زندگیم این سطح استرس رو تجربه کردم. مثلا سال کنکور, سال کنکور ارشد, سال قبل از آمدن به امریکا, سال فارغ التحصیلی دکترا و این دو سال کرونا و بعدشهر بار هم بعد از پیدا کردن قدم بعدی تا یه مدت زیادی خوشحال و خوشبخت زندگی کردم فقط اینبار یه کم طولانی تر از گذشته شده چون خودم درست تلاش نکردم.


باز یادم آمد که سال آخر دکترا یه تصمیم خیلی اشتباه گرفتم که هنوز دارم تاوان اش رو میدم. من آدمی هستم که همه زندگی بر اساس شهود درونی ام عمل کردم. مثلا حس ام بهم میگفت که یه کاری رو کنم و همونو دنبال میکردم. یه جاهایی منطقی بود و یه جاهایی هم نه ولی همون کار رو میکردم و آخرش هم درست میشد. سال آخر دکترا وقتی خیلی چیزها دیگه درست پیش نرفت یکی از دوستان اینجا که دقیقا 180 درجه برعکس من بود و فقط از ریاضیات و آمار و شواهد برای تصمیم گیریهاش استفاده میکرد به من گفت که مشکلات من همه ناشی از نحوه تصمیم گیری من هست. فکر کردم که شاید بد نباشه که روش اونو امتحان کنم و مسائل رو با تحلیل حل کنم.


بعد از 32 سال تصمیم گرفتم که دیگه به حس درونی ام توجه نکنم و از تحلیل هام برای تصمیم گیری هام استفاده کنم. حتی جاهایی هم که حس ام میگفت که یه کاری درسته و باید انجام بدم عمدا بهش گوش ندادم تا جایی که این حس درونی به طور کامل خاموش شد. بعد به جایی رسیدم که نه مغزم برای تحلیل ها خوب جواب میداد و نه حس درونی ام راهگشا بود. یعنی از اینجا مونده و از اونجا رونده شدم. الان چند ماهی میشه که تصمیم گرفتم که دوباره به ندای درونم گوش بدم و دیگه تحلیل های مغزم رو کنار بذارم ولی هنوزم خیلی چیزا پیش میاد که اصلا نمیتونم به حس درون ام اعتماد کنم.


نتیجه گیری این چند سال بدبختی استفاده از تحلیل های مغزی این بود که من نمیتونم و نباید برای تصمیمات بزرگ زندگیم اصلا از تحلیل استفاده کنم. در واقع برای سالهای طولانی حس درون مثل عضله ای که مدام تمرین کرده ورزیده شده بود و حتی در جاهایی تصمیمات باورنکردنی ای گرفتم که سالها طول کشید تا بفهمم که چرا تصمیم درستی بوده و اصلا امکان نداشت که با تحلیل جوانب بتونم همچین تصمیمی بگیرم. بعد فهمیدم که آدمهایی که از شهودشون برای تصمیمگیری استفاده میکنن خیلی فرق میکنن با آدمهایی که با ریاضیات و آمار تصمیم میگیرن. به نظر میاد که دسته دوم باید خیلی موفق تر باشن اما واقعیت اینه که اینطور نیست. فکر میکردم که برای تصمیمات بزرگ باید از حس درون استفاده کرد و برای تصمیمات کوچکتر از تحلیل و بررسی جوانب. اما الان فکر میکنم که ابزار تصمیم گیری آدمها با هم فرق میکنه. کسی که همیشه از حس درون اش استفاده کرده میدونه که حس درون اش چی میگه و چکار باید کنه و این ممکنه اصلا منطقی هم به نظر نیاد اما کسی که همیشه از تحیلی های ریاضی و آمار برای تصمیم گیری هاش استفاده کرده خیلی سخت بتونه تصمیم درستی با حس درون اش بگیره چون اصلا نمیدونه که صدای درون اش کدوم هست دقیقا شرایطی که الان من توش هستم و برای خیلی از تصمیم گیری ها نمیدونم ندای درون ام چی میگه


مثلا الان از کارم راضی نیستم. قبلا اینطوری بود که حس درون ام بهم میگفت که باید کارم رو عوض کنم و شرایط یه جوری جور میشد که کار جدیدی از آسمون پیدا میشد. نیازی نبود که اصلا من کار دیگه ای کنم. فقط لازم بود که من به حس درونم گوش کنم و "تصمیم بگیرم" که واقعا میخوام کارم رو عوض کنم. سالها بعد هم مشخص میشد که تصمیم درستی بوده. 

همون مثال برای کسی که همیشه از تحلیل استفاده کرده اینطوریه که میگه من شش سال سابقه کار دارم. بررسی کنم که بیشترین حقوق کسی که شش سال سابقه داره چقدر میتونه باشه. ببینم که چه شرکت هایی توی چه شهرهایی این حقوق رو میدن. برنامه ریزی کنم و اپلای کنم برای اون شرکت ها و کارم رو عوض کنم.

این دو نوع خیلی متفاوت از تصمیم گیری هست. ما که بزرگ میشیم به نوع دوم بیشتر متمایل میشیم چون فکر میکنیم که بیشتر میفهمیم و یا مغزمون پیشرفت کرده و بهتره که از تحلیل و بررسی اون توی تصمیمات استفاده کنیم. این مغلطه همون چیزی بود که باعث شد من فکر کنم که حس درون آدم نمیتونه به اندازه آمار و بررسی تصمیمات درست بگیره. میگم مغلطه چونکه ظاهر قضیه درست به نظر میاد. آدمهایی هم هستن که از این طریق خیلی موفق شد و شکی نیست اما این روش تصمیم گیری یه اشکال خیلی بزرگ داره و اون اینکه اگر "داده ها" یا دیتا کامل نباشه منجر به تصمیم گیری اشتباه میشه. مثلا توی همون مثال کار ممکنه فرد یه کار حقوق بالاتری رو انتخاب کنه اما حالا مجبور باشه که زمان بیشتری رو صرف کنه تا اون حقوق رو بگیره و اگر میدونست که اینقدر قراره زمان و انرژی بذاره شاید هیچوقت کارش رو عوض نمیکرد. این داده موقع تصمیم گیری در نظر گرفته نشده بود و منجر به تصمیم اشتباه تغییر شغل شد.


کسانی که از بچگی با تحلیل تصمیم گیری میکنن خیلی به این موضوع واقف هستن و احتمالا ساده تر پیدا فرمول های ریاضی یا داده های آماری لازم برای تصمیم گیری رو پیدا میکنن و با احتمال زیاد تصمیم درستی میگیرن. اما کسانی که مثل من همیشه به حس درون اشون توجه کردن وقتی میخوان از طریق تجزیه و تحلیل تصمیم گیری کنن به این سد بزرگ برخورد میکنن. من همون اوایل متوجه این ضعف خیلی بزرگ این روش تصمیم گیری شدم اما فکر کردم که مثلا با گذشت چند ماه یا یکی دو سال آدم یاد میگیره که این داده ها رو هم از کجا بیاره و درست تصمیم بگیره. در نهایت بعد از سه سال سردرگمی و تصمیمات اشتباه تصمیم گرفتم که برگردم به همون روش حس درونی ام. حس درونی هم یه نقطه ضعف خیلی بزرگ داره و اون اینکه از کجا بشه فهمید که این حس درونی واقعا درسته یا فقط یکی از صداهای مغز هست که از یه تحلیل ناقص سرچشمه میگیره. متاسفانه راهکاری براش ندارم. یعنی اصلا نمیدونستم که این مشکل وجود داره. حس درونی من اونقدر قوی و واضح بود که تقریبا هیچوقت مشکلی برای شنیدن صداش نداشتم. همیشه میدونستم که چی رو باید بخوام و مسیرم هم معجزه وار باز میشد. اما الان که به خاطر توجه نکردن بهش این حس ضعیف شده میفهمم که چرا اونایی که با تجزیه و تحلیل تصمیم گیری میکنن نمیتونن صدای حس درون اشون رو پیدا کنن. در واقع صدای مغز تحلیلگرشون نمیذاره صدای قلبشون به گوششون برسه. شایدم میرسه بعضی وقتا اما باز داخل همه صداها گم میشه


خلاصه کنم که اگر روش های تصمیم گیری رو به دو روش حس درونی (شهود یا ندای درون یا همون intuition) و تجزیه و تحلیل (یا ریاضیات و بررسی آماری) تقسیم کنیم هر کسی توی یکی از این روش ها قویتر شده. مثل نوشتن با دست راست یا با دست چپ. کمتر کسی بتونه با هر دو دست بنویسه و اگر هدف نوشته باشه البته نیازی هم نیست که اصلا بخواد سعی کنه یاد بگیره. مشکل روش حس درونی اینه که معلوم نیست صدای واقعی درون کدومه مخصوصا وقتی که صدای مغز تحلیلگر بلند باشه. مشکل روش تحلیلی هم اینه که اگر داده ها ناقص باشند به راحتی منجر به تصمیم اشتباه میشه. راه تقویت حس درونی گوش دادن به این حس و نترسیدن از گرفتن تصمیمات بلند و دور از ذهنه (حتی اگر هیچ توجیهی نباشه که چرا) و در طولانی مدت اونقدری قوی میشه که صداش به راحتی قابل تشخیص هست. راه تقویت روی تجزیه و تحلیل هم کسب داده های بیشتر و بهبود تصمیمات از طریق فیدبک هست (درست مثل یه سیستم کنترلی)


این چند ماه گذشته خیلی دارم سعی میکنم که به حس درون ام بیشتر توجه کنم تا اون قدرت قبلی اش رو برگردونم و بازم ازش استفاده کنم و تصمیمات درستی بگیرم اما هنوزم موفق نشدم. مثلا چند وقت پیش حس ام این بود که باید برم واشنگتن. هنوزم نمیدونم که چرا باید میرفتم اما نرفتم. هر چی حساب و کتاب کردم دیدم اصلا منطقی نیست برای منی که تازه رفتم میامی این همه راه برم سمت واشنگتن. اما واقعیتش اینه که باید به ندای درونم گوش میدادم و میرفتم. صد تا مثال توی گذشته ام هست از حس های اینطوری که بهشون گوش کردم و مسیر زندگیم رو در جهتی که میخواستم عوض کرده بود. الانم امیدوارم برای قدم های بعدی زندگیم بتونم از این حس درونم بهتر بهره ببرم.

نظرات 2 + ارسال نظر
Fufu شنبه 10 دی 1401 ساعت 10:04

یاد این شعر امیلی افتادم :) شاید چون خودم این حسودارم متن شما باعث شد یادش بیفتم وودی
Me from Myself -- to banish --
Had I Art --
Impregnable my Fortress
Unto All Heart --

But since Myself -- assault Me --
How have I peace
Except by subjugating
Consciousness?

And since We're mutual Monarch
How this be
Except by Abdication --
Me -- of Me?

چقدر زیبا

Za چهارشنبه 9 آذر 1401 ساعت 10:31

به نظر من هر دو مهمن هم ندای درون هم تحلیل مغز ... من از همون کودکی با تحلیل و منطق جلو رفتم ولی بزرگتر که شدم از ندای درون هم کمک گرفتم البته بعضا صدای مغزم اونقدر بلنده که نمیذاره ندای درونم رو بشنوم ولی بعضی کار هام رو با جفتش می سنجم و بعضیا کار ها رو میگم باید دل رو زد به دریا و فقط با درون پیش میرم ولی از نظر اقتصادی با تحلیل های مغزی زیاد پیش میرم ... قبلنا سخت بود برام چون تو خرید یه چیز کوچکی مثل دفتر هم جنگ ندای درون و مغز رو داشتم ... اما الان خیلی بهتر شدم از وقتی لایف کوچینگ رو شروع کردم ... یه بار هم بهتون پیشنهادش رو دادم ؛ به نظرم چیز خوب تری از روانشناسی چون تجربه خود اون ادم هست و خیلی جاها این تجربیات کمک میکنه. مخصوصا جایی مثل امریکا که همچین ادمایی زیادن...

couch خوب پیدا نکردم. خودم دوره اش رو شروع کردم با این اوضاع اونم نرسیدم تموم کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد