زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

همه چیز خراب میشه وقتی رویا تموم میشه

این روزا خیلی به این فکر میکنم که اصلا چی شد که سلامت من به این روز افتاد. تا یه حد زیادی کاهلی از خودم بود. دوران تحصیل ورزش نکردم و غذا هم خیلی سالم نخوردم و خیلی روزا تا دیروقت کار کردم. بچه های دانشگاه اکثر منو آخر هفته ها دیدن و فکر میکنن که من همش در حال تفریح و خوشگذرونی ام. اما من همیشه در طول هفته شب ها تا دیروقت کتابخونه بود. حتی اونشب که تصادف کردم به خاطر همین بود و شاید اگر زودتر رفته بودم شیشه ماشین یخ نزده بود و جاده ها لغزان نبود که اونطوری بشه. اون روزا خیلی انگیزه داشتم. سال آخر دانشگاه اما کم کم همه چیز بد شد. با استادم به مشکل خوردم و فهمیدم همه زحماتی که برای پروژه دکترام میکشم به جایی نمیرسه. انگیزه امو از دست داده بود و استرس زیادی داشتم. دقیقا از همون موقع هم همه این مشکلات شروع شد فقط درصدش کم بود. اون موقع هم وقتی توی شرکتی که کارآموزی گرفته بودم مینشستم دست و پاهام یخ میزد و من با کاپشن مینشستم. فکر میکردم که بقیه چون نسبت به من چاقتر هستن گرمشون هست. هیچوقت فکر نکردم که شاید مشکل از بدن من باشه. اون سال فهمیدم رویایی که دارم اینطوری بهش نمیرسم. باید فارغ التحصیل بشم و گرین کارتم رو اول بگیرم. وای شش سال از اون موقع گذشته. مشکل تیروئید من از اون موقع شروع شده بود خبر نداشتم.

همه چیز از همونجا خراب شد. استرس پیدا کردن کار و فشار فارغ التحصیلی برای پایان نامه ای که هیچ چیزیش آماده نبود اما چون فاند نداشتم باید حتما دفاعش میکردم.

سال اول کارم بعد از چند ماه همه چیز کم کم خوب شد. سال دوم هم دو سه ماهی خوب بود تا اینکه داستان های وکیل شرکت و اینکه کار رو دیر شروع کردن و طرف وارد نبود و همه این چیزا و کم کم دوباره از اونجا حال منم خراب شد. سال سوم آخرین سال OPT ام بود و اگر ویزای کار نمیگرفتم ممکن بود از نظر اقامتی به مشکل بخورم و از اول سال وکیل گرفتم که اگر برنامه شرکت درست نشد با وکیل خودم کار رو انجام داده باشم. این سال خیلی بد گذشت. پروژه ای که برای خودم داشتم کار میکردم هم زمین خورد و تنها راهش این بود که گرین کارت داشته باشم. وسط سال جواب ویزای کار آمد و خدا رو شکر ویزا رو گرفتم و کمی از استرسم کم شد. دو سه ماهی همه چیز خوب و نرمال بود تا اینکه وکیل شرکت گفت که پرونده رو باید از اول شروع کنیم. یعنی یکسال و نیم  کاری که کرده بودن هیچی. متنی که وکیل خودم هم نوشته بود خیلی بد بود و مطمئن بودم که اگر بفرستم اینم به جایی نمیرسه.

معجزه الهی بود که من توی جشنی که یکی از دوستام گرفته بود معرفی بشم به یه شرکتی که بتونه کارش منطبق با تز دکترام بود و وقتی به وکیلم گفتم کل پرونده منو از اول نوشت و یه نگاهی کردم و گفتم بدون شک این قبول میشه ولی 7-8 ماهی توی دو تا شرکت کار کردم. این شاید خیلی فشار زیادی بهم آورد اما حس میکنم چاره ای هم نداشتم. بعد که دوباره حس کردم پرونده شرکت به جایی نمیرسه با یه عالمه استرس دیگه کارم رو عوض کردم. کار جدید هم خیلی فشار زیادی داشت اما حداقل آخر هفته رو برای خودم بودم دیگه. بازم چون شرکت جدید هم یه شرکت خیلی کوچیک بود و احتمال اینکه قبل از اینکه گرین کارت بگیرم ورشکست و تعطیل بشه زیاد بود خیلی استرس داشتم که اگر پرونده ای که با وکیل خودم فرستادم به جایی نرسه باید باز بگردم دنبال یه شرکت دیگه و همه چیز از اول.

شاید همین سه چهار ماه پیش بود که گرین کارت گرفتم و دیگه استرس هام تموم شد اما اثر مخرب این چند سال باهام مونده و خدا میدونه تا کی بمونه. دو ماه پیش از شرکت انصراف دادم اما قبول نکردن و این روزا خیلی کمتر براشون کار میکنم یعنی اصلا انرژی ای ندارم که بیشتر هم کار کنم و اونا هم حرفی ندارن دیگه. 

امروز بالاخره دکترم قبول کرد و جنریک این قرص تیروئید رو گرفتم تا بخورم. خیلی مطمئن نبودم که از امروز شروعش کنم. گذاشتم برای فردا. امیدوارم که این قرص بتونه همه مشکلاتی که توی بدنم به وجود آمده رو توی زمان کمی رفع کنه. همزمان هم میخوام ببینم چاره ای هست که بشه این بیماری رو با روزه یا مکمل از بین برد یا نه. میدونم از اینجا به بعد زندگی بدون استرسی خواهم داشت. اصلا دوست ندارم به خودم استرس بیشتری وارد کنم.

اون سال های اول دکترا خیلی پر انرژی بودم. پر از انگیزه بودم. اینکه توی سه چهار سال یه شرکت موفق درست میکنم. شاید توی رویا بودم اما خیلی وقتا رویاش هم خوبه. آدم باید رویا داشته باشه. آدم باید امید داشته باشه. اون روزی که فهمیدم واقعا بدون گرین کارت ول معطلم و هیچ کاری نمیتونم کنم این رویا مرد. وقتی رویا مرد همه چیز خراب شد. استرسم زیاد شد. خوابم بد شد. لذتی که از زندگی میبردم کم شد. الان گرین کارت گرفتم اما اسب بدنم ضعیف شده و رمقی نداره. رویایی که میدیدم برنگشته و خسته از همه چیز و همه جا شدم.

پریروز یه جا خوندم که توی طب چینی به هاشیموتو میگین بیماری over ambitious people. یعنی بیماری آدمایی که خیلی بلندپرواز هستن. شاید من زیادی میخواستم بپرم و اینطوری شدم. الان دیگه اون حس بلندپروازی رو ندارم اما حس خوبی هم ندارم دیگه و حس میکنم که وجودم بی ارزش یا کم ارزش شده. اون چشمه انرژی ای که از قلبم میجوشید انگاری که خشک شده. یه سطل آب امید توش میریزم که بلکه پرآب بشه اما اونم آب هم چند دقیقه ای نشده خشک میشه. جوابی ندارم که چرا به اینجا رسیدم به جز اینکه به سلامتم به اندازه کافی اهمیت ندادم. دوست دارم که اون رویاهایی که داشتم برگردن همونطوری که بهشون باور داشتم که مهم نیست چی میشه من بهشون میرسم. دوست دارم اون حس های خوبی که میدونم همه حسرتش رو داشتن برگردن. همه اون پروانه ها. همه اون گل های خوش بود و اون انوار رنگارنگ و رنگین کمون و ابرای دورش. دوست دارم... یعنی با این قرص ها درست میشه؟

نظرات 9 + ارسال نظر
صادق پنج‌شنبه 9 دی 1400 ساعت 23:28

راستی وودی عنوان این پست برام آشناست. از جایی گرفتیش؟ ذهنم مشغول شد نمیدونم کجا خوندم شبیهش رو

نه از جایی نگرفتم اما بعید نیست که آدمای زیادی همین حس رو داشتن و در موردش نوشتن.

فائزه سه‌شنبه 7 دی 1400 ساعت 19:50

در جواب کامنت آقای صادق باید بگم من فک کردم بالاخره یه خارجی خوبشو پیدا کردین و این مارجری دوست دخترتونه

هاها. نه بابا. مارجری رو هم فکر کنم اشتباه کردم بهش پیشنهاد ندادم. دختر خوبی بود. خونه ای که دالاس گرفته بودم یه اتاقش رو هم مارجری گرفته بود. بعضی وقتا با هم عصر ها میرفتیم بیرون همین. یه بار هم از من پرسید که دنبال رابطه میگردم منم خنگ هم گفتم نه میخوام برم مسافرت دور دنیا.

hamide یکشنبه 5 دی 1400 ساعت 21:55

وودی ما چند ساله همو میشناسیم یکم باهامون صمیمی باش خو ،
بچه ها از تنهایی یا شریک زندگی باهات صحبت میکنن چرا دعواشون میکنی عاخه

ااااا دعوا نکردم که!
راست میگن بچه ها

صادق جمعه 3 دی 1400 ساعت 19:29

وودی جان منظورم این بود که این موضوع هم موثره تو حال و احوالت

حتما که همینطوره.

صادق سه‌شنبه 30 آذر 1400 ساعت 23:02

وودی جان از همه چیز صحبت میکنی به جز ازدواج و یا شریک زندگی هر اسمی که میذارن روش.
حالا تا جایی که به ما گفتی که میدونیم مجردی و یه مدت قرار میذاشتی ولی به اون چیزی که میخواستی نرسیدی.

بنظرت یه شریک زندگی داشتی روی زندگیت تاثیر گذار نبود؟

چه صحبتی کنم؟
بله اگر یه شریک خوبی برای زندگی داشتم خب خیلی خوب میشد اما پیدا نکردم.

افق بهبود سه‌شنبه 30 آذر 1400 ساعت 19:26 http://ofogh1395.blogsky.com

جمله ی انگیزشی من قبلا این بود:روزای سخت میگذرن آدمای سخت میمونن
الانم بهش اعتقاد دارم اما میگم بعضی وقتا اون روزای سخت یه رد خیلی سخت و بد (چه از نظر روحی یا جسمی) روت میذارن باید از این بگذری و بپذیری زندگی همینه یه ردی یه خطی یه زخمی روی تو میمونه همه چیزای سخت برای همیشه نمیرن و محو نمیشن
موفق و خوشبخت و سالم باشید

بله حتما همینطوره.

هرچی سه‌شنبه 30 آذر 1400 ساعت 17:04

ولی تراپیست ایرانی که آمریکا باشه بهتر میتونه کمکت کنه تا تراپیستی که ایران زندگی میکنه، شرایطت رو بهتر میفهمه

آره صد در صد درسته. بهترین اینه که یه ایرانی امریکایی باشه که همین مسیر مهاجرت رو هم طی کرده باشه

هرچی یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 19:43

وودی عزیز فکر کنم شما یه مقدار افسردگی گرفتی و اگر از تیروئیدت باشه خب با قرص حل میشه، ولی اگر نباشه که بنظر من چرا نمیری با یه تراپیست حرف بزنی؟ همین که یکی باشه آدم بره هر هفته تخلیه کنه خودشو کلی تاثیر داره.
امیدوارم که خوب بشی نگران نباش قطعا همون تیروئیده و با قرص حل میشه

باید با تراپیست حرف بزنم. به نظرم هر آدم سالمی هم حداقل یک بار تو ماه باید با یه تراپیست یا کسی که میفهمدش حرف بزنه. من بیشتر مینوشتم اما وقتی هم ننوشتم دیگه اون خستگی ها تلنبار شد. ببینم کسی رو میتونم از ایران پیدا کنم. حتما این کار رو میکنم.

******* یکشنبه 28 آذر 1400 ساعت 10:10

میدونی تجربه شخصیمه شاید به کارت بیاد برای برگردوندن اون رویا نیاز داری یا یادت بیاد که چجوری اون تو قلبت روشن شد و دوباره همون گامهارو بری برای روشن شدن که این یکم سخته ولی نشدنی نیست یا بهترین کار اینه توی جمع و جاهایی بری که آدمهای متناسب با رویاتو ملاقات کنی انقدر درخشان و قوی که با انرژیشون همه تاریکی های توی وجودتو ازبین ببرن حتی یادت بره که محدودیتها چیه و حتی ترسهات فراموش بشن ...نمیدونم تجربه داشتی یانه مثلا من اصلا یه سری چیزهارو دوسندارم اما پتانسیلش توی وجودم هست وقتی با یه سری از دوستام بودم که دیوونه اون کارها بودن ناخوداگاه شعله های انرژیشون پتاسیلهای وجود منم روشن میکردن تا مدتی که با اونها میگشتم دقیقا داشتم به اون بخش از وجودم انژی میدادم انرژی که خودمم باورم نمیشد و باعث گام برداشتن همزمانم با دوستام میشد ولی بعدش که روابطم بخاطر مشغله کاری کم شد منم چون قلبا این کارها و رویاهارو دوسنداشتم خودبخود آتیشش توی وجودم خاکستر شد ولی پتانسیلش هست ...خلاصه حالا فکر کن خاکستر رویاهات بیاد کنار این آدمها و از طرفی وقتی شعله ور بشه خودت دیگه میتونی آتیششو شعله ور کنی ...پس بنظرم چیدمان آدهای دورو برتو عوض کن و سبک زندگیتو ببر به اون سمت ...
درمورد بیماری فکر کنم علاوه بر رعایت و تغذیه باید فراموش کنی بیماری و روزی که رویاتو زنده کنی و حال دلت خوب بشه سلامتیت برمیگرده...
موفق باشی دکتر وودی
پ.ن: میدونی این تجربه است تو زندگیم هیچوقت تنبل نبودم و هیچوقت شاگردهای تنبلو که هربار شکست میخوردنو درک نمیکردم به طور کلی انقدر انرژی داشتم که اگه اراده میکردم به چیزی که میخواستم میرسیدم اینطوری که من توی دنیای موفقها بودم و اصلا دنیای شکست خورده ها رو قبول نداشتم ...گذشت و گذشت و روزگار کاری کرد که من یهو وارد دنیای شکست خوردها شدم به خودم اومدم زمین خورد از همه بدتر قوانین این دنیا جدید نمیشناختم اول شروع کردم به انکار اینکه من وارد این دنیا شدم استرس ،بی خوابیهای شبانه ،قلب درد و طپش و پریدنهای وسط خواب همش بد بود اما من هنوز انکار میکردم و برا خودم دنبال خریدن زمان بودم یه چندسال گذشت بعد به مرحله سری رسیدم کلا دنیام سرد و خاموش بود تک تک رویاهام مردن شاید فقط فقط بصورت چند جمله بی روح توی دفترم بودن انگار که منی که تاحالا طعم شکستو نچشیدم حالا فکر میکردم این پایان منه ،بعد چندسال تصیمی گرفتم پاشم سخت بود خیلی سخته اما خلاصه تونستم اونوقت فهمیدم کسی که همیشه شکست خورده هست یهو میاد توی دنیای موفقیت هربارم شکست بخوره میتونه پیروز بشه تازه اون هیچی واسه از دست دادن نداره بله با این کار انرژی مضاعف میگیره اما امان امان از روزی که ادم موفق پا بذار توی دنیای شکست خوردها درصد کمی میتونن خودشون از این باتلاق نجات بدن اما اگه نجات پیدا کنن دیگه قوانین هردوتا دنیارو بلدن و همیشه موفق میمونن و هربارم که زمین بخورن محکمتر می ایستن....قبلا اینارو میخوندم فکر میکردم شعار اما حالا درک کردمش ...ضمنا من بلند شدم اما هنوز یه مرحله کار دارم و اون اینه ترسمو بذارم کنارو راه برم و بعد بدوم حتی سریعتر از قبل ولی هنوز یه کوچولو ترس دارم دارم اطراف نگاه میکنم با اینکه تونستم با توکل بخدا از زمین بلند شم و یاد گرفتم خودمو دوسداشته باشم دیگه

ممنونم بابت این همه لطف و حرفای قشنگ.
پ.ن: من شاگردهای تنبل رو درک کردم. چند نوع مختلف هستن. اونایی که واقعا توی زندگی مشکل دارن مثلا مجبورن کنار درس کار کنن. اونایی که خیلی باهوش هستن و درسها براشون جذابیتی نداره. اونایی که توی زمینه های دیگه واقعا استعداد دارن و خیلی متفاوته با درس خوندن مثل موسیقی و... توی امریکا این قابلیت وجود داره که یه خانواده بچه اش رو مدرسه نفرسته و توی خونه بهش آموزش بده. کاشکی این توی ایران هم بود.
ممنون که اینو نوشتین. منو دقیقا همینو تجربه کردم و میکنم. یعنی حس کردم محیط اطرافم منو تا جایی محدود کرده و فشار میده که چیزی ازم باقی نمونده. منظورم نگرانی اقامت و گرین کارت نیست. اینه که رسیدن به رویاهام رو ناممکن کرده بود. شاید اینا فقط توی ذهنم بود اما واقعیتی بود. دارم سعی میکنم بلند شم. مطمئنم که میتونم یه کم زمان میخوام و بعد همه چیز خوب میشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد