زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

کار از بهشت

هفته پیش از آمازون یه باتری بزرگ سفارش دادم که بتونم چند ساعتی رو بیرون کار کنم. باتری لپ تاپم بیشتر از یک ساعت و نیم دوام نمیاره. با این پنج شش ساعتی میشه کار کرد. متاسفانه شارژش نمیکنه اما حداقل شارژش رو نگه میداره. میشه باهاش چند ساعتی کار سبک کرد.



میخواستم برم از کنار دریاچه کار کنم. تا اونجا 8 دقیقه رانندگی بیشتر نیست. هوای این روزای دالاس عین هوای بهشته اینقدر که عالی و خوبه. یه نیم ساعتی دور دریاچه راه رفتم اما دیدم همه دستشویی ها رو برداشتن و ساختمونی هم که توش دستشویی بود بستن. به همین خاطر نقشه ام برای کار کردن از کنار دریاچه نقش بر آب دریاچه شد.





تا اینکه آخر هفته تصمیم گرفتم که محوطه خونه رو امتحان کنم. کلا دو تا نیمکت بیشتر نیست. روز اولی که رفتم دیدم نیمکتی که میخوام روش بشینم کاملا خیس هست و آبپاش چمن ها همچنان داره روش آب میریزه. اون یکی نیمکت هم یه خانواده ناهار آورده بودند که بخورند و همینطوری اونجا موندن. کلا خونه من عین این هتل ریسورت ها شده. میایی بیرون میبینی که چند تا چند تا زیر انداز انداختن و روش نشستن و غذا آوردن و انگار پیک نیکه هر روز. یه عده ای هم نیمه برهنه دراز کشیدن دارن آفتاب میگیرن. توی مسیر های راه رفتن هم یه عده ای همیشه دارن میدوند یا سگشون رو میگردونن. 


روز بعد یک ساعتی دیرتر رفتم و بالاخره موفق شدم که اونجا بشینم. نیمکت خیلی تمیز نبود. چند دقیقه اول خیلی هیجان زده بودم. نسیم صورتم رو نوازش میداد و بوی بهار و بهشت همه جا پیچیده بود. چند دقیقه که نشسته بودم دو تا کبوتر آمدن روی نیمکت کنار من نشستن و قلب و روح منو به پرواز درآوردن. نمیدونم غذا میخواستن یا کنجکاو شده بودن.



اما مشکلات خودش رو هم داشت. نیم ساعتی آفتاب از لابلای درختا مستقیم میخورد توی سرم و لپ تاپم شدیدا داغ شد. خوشبختانه آفتاب رفت ولی یه کفشدوزک کوچیک هی از اینور میامد روی لپ تاپم و هی از اونور. هر چی آروم میذاشتم یه کنار دیگه باز میامد. کم کم یه عنکبوت هم بهش اضافه شد. خوشبختانه عنکبوته خیلی علاقه مند نبود و زود ناپدید شد. یه مدت بعد کمرم درد گرفت. هر چی که سعی میکردم صاف نگهش دارم باز مثل صندلی توی خونه نمیشد خب. یه چیزی هم دستم رو گاز گرفت و جاش یه جوش قرمز درآمد که تا دو روز میخارید. بعد تا جلسه امون شروع شد صدای ماشین آلات ساختمانی هم که اونور داشتن کار میکردن در آمد و اونقدر بلند بود که من اصلا میکروفن ام رو باز نمیکردم که چیزی بگم. سر و صداشون هم خیلی زیاد بود. این یه روز نیمه موفق بود.


امروز هم دوباره برای کار از اونجا زدم بیرون. تقریبا 3 سالی هست که توی این مجتمع هستم و این مدتی که سر کار میرفتم خیلی خیلی کم به محوطه اینجا میامدم چون همیشه بعد از کار اونقدر خسته بودم که نمیشد اما این روزا که بعضی ساعت ها رو میام اینجا هر روز خدا رو شکر میکنم که همینجا موندم و یه آپارتمان مسخره نرفتم. توی این روزای قرنطینه اینجا بودن اینقدر لذت بخشه که فقط خدا میدونه. امروز چند ساعتی رو از روی نیمکت کنار آب کار میکردم و باد قطرات فواره رو هر از چند گاهی برام میآورد و روحم رو زنده میکرد.


بعد هم که آمدم روی نیمکت زیر سایه نشستم. سنجاب ها مدام دور و برم بودن. بعضی وقتا هم اردک ها زیر پاهام کنار نیمکت بازی میکردن. کبوترها هم با اون صدای عجیب غریبشون همون کنارها دنبال دونه میگشتن.



نمیدونم از کجا یه آقایی پیدا شد و توی دستش کلی دونه بود و کم کم پاشید کنار نیمکتی که من نشسته بودم و در یک آن کلی سنجاب و کبوتر دور و برم جمع شدن. انگار که وسط بهشت نشستم و همه حیوان ها دور و برم دارن بازی میکنن.



هر بار که میام توی این محوطه هزار بار خدا رو شکر میکنم که از اون خونه کوچیک و تاریک در آمدم و الان توی بهترین جایی که دلم میخواد زندگی میکنم. واقعا فکر نمیکنم توی کل دالاس هیچ جای دیگه ای میتونست اینقدر به من حس خوشبختی بده. عاشق اینم که اینجا بشینم و حیوانها دور و برم بازی کنن و یا ماهی ها رو لاکپشت ها رو توی آب پیدا کنم و توی دلم قربونشون برم.



اینم از کار از بهشت توی دوران قرنطینه.

نظرات 9 + ارسال نظر
hamide چهارشنبه 1 مرداد 1399 ساعت 18:00

جودی دیگه وقتشه عکس خودتو بزاری و ما رو از خماری دربیاری :))

امین جمعه 9 خرداد 1399 ساعت 14:56

عالی

ممنونم

جواد یکشنبه 4 خرداد 1399 ساعت 06:41

سلام
چقدر زندگی عجیبه!
دارم به این فک میکنم که وقتی 9 سال پیش وبلاگتون رو میخوندم چند هزارم درصد احتمال میدادم یه روزی همسایه بشیم؟!
منم صبحای زود میرم دور دریاچه میدوم. خیلی خلوت و زیباست.
:)

سلام
چه جالب

رضا یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 ساعت 03:20

سلام استاد وقت بخیر
قانون تون رو یادم می مونه
"با سنگ هایی که سر راهتون میندازن خونه درست کنین"
ممنونم

سلام. آره فکر کنم باید قانون هامو یه جا بذارم و آپدیت کنم. برای خودم هم خوبه یادآوری کنم

نسیم جمعه 26 اردیبهشت 1399 ساعت 09:31

یه چند وقتی بود سر نمیزدم به وبلاگتون امروز خیلی بی حال بودم گفتم بزار ببینم مطلب جدید نذاشتن که با این همه عکس قشنگ و حس خوب مواجه شدم روزم رو قشنگ کردین ممنون

خواهش میکنم. موفق باشین

رضا پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1399 ساعت 01:56

سلام استاد وقت بخیر
الان یه خبر بد گرفتم (کاری)
ولی این مطلب شما رو دیدم یکم روحیه م بهتر شد
تو ایران بابت کرونا هیچ حمایتی از کسب و کارها نشده متاسفانه
هر روز اوضاع بدتر از دیروز ..
امیدوارم زودتر این بیماری تموم شه

ولی واسه شما سبب خیر شده فک کنم , بعد بیماری هم بیشتر اون محیط رو تجربه کنید

سلام
ایشاله که خیر باشه برای آینده.
قانون من اینه که باید با سنگ هایی که سر راهتون میندازن خونه درست کنین.

........ چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 ساعت 23:02

تصاویر خیلی زیبایی بود ایشالا قسمت ماهم بشه
نظرتون راجبه زندگی در هیوستون چیه؟؟

به نظرم خوبه. من دوست داشتم. یه سری از با مرام ترین آدم هایی که توی زندگیم دیدم هیوستون هستن. شهر شرجی تر از دالاسه و درندشت تر هم هست. به نسبت دالاس یه شهری تر هست. غذا ارزونتره. اجاره هم ارزونتره. Diversity هم بیشتره.

.... چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 ساعت 10:50

وای من تا حالا سنجاب از نزدیک ندیدم ، عکسه باحال بود ، مرسی از اشتراک این حس قشنگ...واقعا جای قشنگیه ، انشالله که لحظه هاتون همیشه به همین قشنگی و حتی بیشتر باشه ....وقتی عکسارو میدیدم خنکی و بوی چمنو کاملا حس میکردم...اینسری رفتین پاتونو بذارید رو چمنا چشاتونو ببنید حس خیلی قشنگیه (البته از نظر من) :)

از نزدیک اینقدر با نمکن که حدی نداره. ببینم غذا چی میخورن شاید بگیرم بیشتر باهاشون بازی کنم.

sama سه‌شنبه 23 اردیبهشت 1399 ساعت 12:35

مرسی که این تصاویر و حس خوب و با ماهم به اشتراک گذاشتید.
لطفا یکم بیشتر بنویسید.

خواهش میکنم. چشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد