زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

3 روز زندگی در The SIMS قسمت سوم و آخر

یه پارتی دیگه گذاشتم و این بار خونه رو تزیین کردم و ضبط هم خریدم و همکارامو گفتم که دوباره بیان. این پارتی خیلی بهتر از قبلی شد. حداقل یه عده ای راضی بود. شاید بهترین پارتی نبود اما کلی بهمون خوش گذشت. دختره رو هم بردم کنار ضبط ای که خریده بودم و کلی خوشحالی کردیم! همون شب کلی باهاش حرف زدم و روابطمون تقریبا به سر حد خودش رسیده بود اما نمیدونستم چطوری باید بهش پیشنهاد ازدواج بدم. پناه بر خدا توی بازی هم آدم مشکل داره :) برای این کار از خواهرم کمک گرفتم. اون گفت که کافیه دختره رو بیاری توی خونه و در خونه رو پاک کنی که نتونه بره بیرون. یه مدت که توی خونه باشه باهات ازدواج میکنه. به پیشنهاد خواهرم این دفعه که دختره آمد در خونه رو برداشتم. اولا هی این ور اونور میرفت اما آخرش وقتی دید نمیتونه بره بیرون و مدت زیادی هم بوده که با من گذرونده مجبور شد باهام ازدواج کنه. 



خب قبل از ازدواج بازی رو سیو کردم تا اگر خراب شد بتونم باز برگردم از قبلش ادامه بدم. بعد از ازدواج زندگیم کامل عوض شد. رفتم توی خونه خانمم که خونه بزرگتری داشت و اونم با چند نفر دیگه زندگی میکرد. توی خونه اونا یه دختره بود که اصلا خوشم نمیامد ازش اما مجبور بودم دیگه باهاش بسازم. چه زود پیری نزدیک شد. یه نگاهی کردم دیدم پولی هم ندارم. امیدی هم نداشتم دیگه به اون پول برسم. یه جور حس افسردگی داشتم. بعدها که با یکی از بچه ها صحبت میکردم میگفت که این بحران میانسالی هست. یعنی آدم به یه مرحله ای از زندگی میرسه که میبینه جوانی اش رفته و به آرزوهاش نرسیده و دیگه هم نمیتونه برسه. 


دیدم یه عمری گذشت نه چیز خوب خوردیم و نه خوشحالی ای کردیم و نه کاری کردیم توی زندگی. تصمیم گرفتم که دیگه بیشتر برم مرکز شهر و اینور اونور. دیگه جوون هم نداشتم مثل قبل کار کنم و روزی سه چهار ساعت کار میکردم خسته میشدم. آی جوونی کجایی که یادت بخیر. اولا از صبح میرفتم سر کار تا شب. الان سه ساعت که میگذشت دیگه باید بر میگشتم خونه. البته پول خیلی خوبی از کنفرانس هایی که میدادم میگرفتم و کمتر هم خسته کننده بود چون چیزایی که بلد بودم رو میگفتم اما خیلی مونده بود تا به هدفم برسم.


یه عمری waffle خوردم تا دو زار پول بیشتر ذخیره کنم که به هدفم برسم وقتی دیدم که دیگه نمیرسم تصمیم گرفتم که بیشتر برم بیرون و رستوران غذا بخورم. یه کم گرونتر بود اما خب حال میداد. یه روزی که رستوران بودم دیدم یه گزینه توی بازی آمده که میتونم اونجا سرمایه گذاری کنم. با خودم گفتم: "اوه پیداش کردم. من باید  از اول دنبال سرمایه گذاری میرفتم." نه فقط اونجا که میتونستم اون مغازه ای که ماهی هایی که میگرفتم رو میفروختم هم سرمایه گذاری کنم. اینطوری میتونستم به پولی که میخوام هم برسم. سرمایه گذاری خیلی سود داشت اما افسوس دیگه دیر شده بود و منم کم کم پیر و ناتوان شده بودم و دیگه نمیتونستم تا آخر عمرم هم به اون پول برسم.


یه روزی که مرکز شهر بودم یه دختر خیلی خوشکل دیدم. با خودم گفتم "Oh my God, Tay..." دیگه شروع کردم باهاش حرف زدن. کل روز رو باهاش حرف زدم تا اینکه روابط مون خیلی خوب شد. معلوم بود که اونم خیلی منو دوست داره. اصلا انگار زن رویایی من بود. این دختره رو انگار برای من ساخته بودن. هر چی بیشتر حرف میزدیم بیشتر میفهمیدیم که چقدر با هم تفاهم داریم. خلاصه در کمتر از یک روز اون تبدیل به بهترین دوستم شد. دچار بحران شده بودم. نمیدونستم آخه چرا با اون همکارم ازدواج کردم. دعوتش کردم خونه ام و اونم آمد. حس غریبی بود...


اوه من دارم با زندگیم چکار میکنم. چقدر زود آدم یادش میره برای چی آمده و هدفش چی بوده. خواستم برگردم و از سیو قبلی برم اما دیگه هیچوقت وقت نشد. با وجود اینکه راهم رو پیدا کرده بودم و از اشتباهات قبلی درس گرفته بودم دیگه نرسیدم که این بازی رو تموم کنم. ایشالله که بازی زندگیم اینطوری نشه :)


نظرات 6 + ارسال نظر
نسیم شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 21:31

ههههههههههههه
من متوجه بازی نشدم فکر کردم واقعا روی ماهیگیری سرمایه گذاری کردی یا با همکارت که دوستش نداشتی ازدواج کردی ههههههههههه

محمدرضا دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 02:45

داداش ورژن بازیت کدومه؟ 3 یا 4؟ اگه سه هست، فول اکسپنشن و complete استاف هست؟

ورژن 3 بود. تقریبا 4 سال پیش بود یادم رفته دیگه. اون چیزا رو نمیدونم.

کتایون یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 13:24

آخی... یادمه واسه اینکه با یه ازدواج کنیم باید رو طرف کلیک میکردیم و engage رو میزدیم، بعد هم یه آلتر گلدار میخریدیم و کیک و مهمونی و ازدواج! درو برداشتین آخه!!!!
موفق باشید

نمیدونستم خب

غریبه پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 01:22

نمیشه بریم تو بازی زندگی کنیم'!!!!

فعلا که داریم همین کار رو میکنیم

محمد چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 10:35

سلام
ممنون که نوشتید
من امروز با کلی ذوق و شوق نشستم دو مظلب جدید رو خوندم
باز هم بنویسید مخصوصا از تحلیل هاتون...
موفق باشید

خواهش

حمید سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 21:43 http://shoru.blogsky.com

اوه من دارم با زندگیم چکار میکنم. چقدر زود آدم یادش میره برای چی آمده و هدفش چی بوده.
--------------------------------------------------------------
چقد شنیدن این جمله توی آینده ترسناکه....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد