زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

جشنواره هنر

امشب با یکی از بچه ها رفتم جشنواره هنر.  پارسال هم رفته بودیم و خیلی فرقی نکرده بود برای همینم اون نمیخواست بیاد. بنابراین نیم ساعت بیشتر اونجا نبودیم. اینجا جشنواره های هنر توی جای جای شهر زیاد میذارن و منم خیلی دوست دارم برم. یادمه چند سال پیش که ایران بود خیلی فشار کاری زیاد بود و سردرد و سرگیجه میگرفتم. بعد از کار یکی از همکارام گفت که میخواد بره موزه هنر توی پارک لاله. تا حالا موزه هنرهای معاصر نرفته بود. یه دو ساعتی که اونجا بودیم سردردم به کل از بین رفت. اینه که اینجا هم که هستم مرتب جشنواره ها و موزه های هنر رو میرم. توصیه میکنم که همه هم برن 




غذای مامان پز!

یکی از چیزای خوب این روزا اینه که کلی غذا مامان پخته و گذاشته توی فریزر که بعضی روزا یکیشون رو میبرم. روزی که میخواستم ظرف ها رو بخرم فکر نمیکردم که در آینده ای به این نزدیکی این همه به دردم بخوره. بنده خدا مامانم ظرف ظرف پر کرده و روش هم نوشته که توی هر کدومش چیه!



خلاصه دست مامانم درد نکنه. حیف که زود تموم میشه و باز دوباره باید خودم آشپزی کنم :)

ساعتی در Dallas Startup week

امروز روز اول Dallas Startup Week بود. من گفتم برم اونجا یه کم Networking کنم. از سر کار که برگشتم مستقیم رفتم سمت مرکز شهر.  یادمه پارسال همه روزهاشو بودم اما امسال فقط میتونم همین یه شبش رو باشم. توی راه از یه جایی رد شدم که تا حالا ندیده بودم. یه تونل وسط دو تا خیابون درست کرده بودند که جالب بود.



از وسط مرکز شهر که رد میشدم فکر میکردم که وای چقدر زندگی اینطوری رو دوست دارم که خیابون ها شلوغ باشن و ساختمون های بلند اینطرف و اونطرف.



جایی که گرفته بودند طبقه 50م یکی از بلندترین ساختمان های دالاس بود و بی نهایت هم شلوغ بود. اینقدر حرف میزدند که صدا به صدا نمیرسید.





من اصلا آماده نیامده بودم. حتی بزینس کارت هم نداشتم که به کسی بدم  و با 5-6 نفر بیشتر آشنا نشدم که اونا هم به درد کار من نمیخوردند. 



بعد از این ایونت حس کردم که در مورد Networking خیلی خیلی کم میدونم و اصلا بلد نیستم و برای همین رفتم توتیوب تا یه سری مطالب آموزشی یاد بگیرم. مهمترین چیزی که فهمیدم اینه که آدم باید با کسانی ارتباط برقرار کنه که واقعا بهشون اهمیت میده. یعنی مثل پیدا کردن یه دوست کاری هست. بعد هم مثل این هست که تو یه کاری برای اونا انجام میدی و اونا یه کاری برای تو انجام میدند. البته فکر نمیکنم اکثر کسانی که میان این ایونت ها بدونند که باید چطوری Network کنند. فکر کنم دفعه بعد که ایونت های اینطوری رو برم خیلی بهتر بتونم آدما رو پیدا کنم و ارتباط برقرار کنم. امیدوارم!

یک روز در شهر بازی

یه چیز خوبی که اینجا داره اینه که معمولا برای مشتری های یه بزینس تخفیف های زیادی قائل میشن تا مشتری بمونن. مثلا پارسال ما یه بلیت شهربازی گرفتیم 80 دلار که باهاش یه بار خودم و مامانم رفتیم و الان هم دوباره تخفیف زده بودند که یه دوست رو میشه مجانی برد. در حالی که بلیتش برای یک بار بازدید حدود 45 دلار هست! و البته  من خودم هر بار بخوام هم توی سال میتونم پارک آبی و شهربازی رو برم. حیف که وقت نیست!

امروز قرار گذاشته بودیم که با بچه ها بریم شهر بازی. من بلیتم رو گم کرده بودم و از صبح ساعت 8 و نیم که بیدار شدم تا ساعت 11 داشتم میگشتم دنبالش. مامانم همه وسایلم رو مرتب کرده بود و ترتیب همه چیز به هم خورده بود و نمیتونستم بلیتم رو پیدا کنم. واقعا خسته شده بودم که خیلی شانسی بلیت از لا به لای یکی از دسته کاغذها افتاد بیرون. دیگه راه افتادیم رفتیم. چون نزدیک ظهر بود قبل از رسیدن به اونجا توی راه یه جا ایستادیم و ساندویچ گرفتیم.

شهربازی امروز بینهایت شلوغ بود.اصلا جای پارک گیر نمیامد. دیگه یه جایی توی خاکی به سختی پارک کردیم. صف ورود بلند نبود اما من کارتم رو توی ماشین جا گذاشته بودم و مجبور شدم برگردم و بیارم. همه وسیله ها کلی صف داشتند. به پیشنهاد من یه وسیله آبی رو اول سوار شدیم چون رو به شب دیگه سرد میشد بخواهیم اونو سوار بشیم. هوا همینطوری هم ابری بود و از اونجا که آمدیم بیرون همه یخ زده بودیم.


بعد رفتیم توی صف وسیله های دیگه. توی یکی از صف ها یک هندی ای بود که مدام میخواست از کنار من رد بشه بره جلو. اعصابم رو حسابی خورد کرده بود. یه اخلاق بدی که بعضی از هندی ها دارند اینه که فاصله رو حفظ نمیکنن و مدام میچسبن به آدم. احتمالا به خاطر اینه که جمعیت هندوستان خیلی به هم فشرده است. اینجا توی امریکا همه باید یه فاصله ای رو از هم رعایت کنند. 




یه جا هم رفتیم که یه نمایش داشتند. نمایش خیلی جالب نبود این بود که زود زدیم بیرون.





بعد از سوار شدن چند تا وسیله هیجان انگیز آخر سر رفتیم برای یه وسیله جدید که ترکیب Roller coaster و Virtual Reality بود.یعنی باید عینک میزدی تا وارد یه فضای مجازی بشی. این جدیدترین وسیله شهربازی بود و ما از چند ساعت قبلش بلیت گرفته بودیم و یک ساعتی هم توی صف بودیم تا ببینیم چطوری هست. در کل تجربه بسیار متفاوت بود. عینک ها همه Samsung gear بودند. برای من جالب بود که حتی هزار تا شارژر گذاشته بودند تا باتری ها رو شارژ کنند.  باید بگم که Roller Coaster بدون عینک خیلی ترسناکتر بود اما با عینک اصلا انگار توی فضا بودی و دور و برت ستاره ها و کهکشان ها بودند.یه چیز خوبی که در مورد زندگی توی امریکاست اینه که نیازی نیست ده سال صبر کنی تا یه تکنولوژی برسه توی کشورت که تجربه اش کنی. من همینطوری از همه چیز عکس میگرفتم و بچه ها مسخره ام میکردند که آخه اینا چیه که عکس میگیری. به چه دردی میخوره از همه چیز عکس میگیری. چی بگم آخه؟!








پیست ماشین سواری هم از اون بالا خیلی جالب به نظر میامد اما 10 دلار پول میگرفتن برای اون. ما نه حوصله داشتیم توی صف اش بایستیم و نه میخواستیم پول الکی بدیم. برای همین رفتیم یه وسیله دیگه سوار شیم که Augmented Reality بود. اینجا سوار یه ماشین میشدی و باید دشمن های سوپر من و بت من رو با اسلحه ای که میدادند میکشتی. برام خیلی جالب بود که برای این وسایل این همه داستان درست میکنند و توی صف داستان رو توی تلویزیون ها نشون میداد.






حیف که نمیشد از توی وسیله ها عکس بگیری.

جشن بازنشستگی یکی از کارمندهای شرکت

امروز توی شرکت جشن بازنشستگی یکی از کارمندها بود که 28 سال سابقه کار داشت. تا حالا جشن بازنشستگی کسی نبودم. تصورش هم برام سخته که یه نفر 28 سال توی یه شرکت مونده باشه. جشن خیلی ساده بود. اولش رئیس شرکت آمد و در مورد سوابق خانم صحبت کرد و بعد از کلی تعریف و تمجید خود خانمه در مورد تجربه اش توی شرکت صحبت کرد. یه دسر مختصری هم برای پذیرایی گذاشته بودند.

برای من اما این جشن یه چیز دیگه هم داشت و اون اینکه میانگین سنی جایی که دارم کار میکنم حدود 50-60 هست و اینکه شرکتی که کار میکنم چقدر کارمندهای کمی دارند و امیدی برای دیدن فرد جدیدی اینجا نیست.