زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

فستیوال رنسانس - قسمت پنجم

بعد از اون نوبت نمایش راهپیمایی بود. همه اونایی که لباس های قرون وسطایی داشتند از یه مسیری راه میرفتن که دیگران نگاهشون کنن. انقدر لباس ها رنگارنگ و قشنگ بودند که یه برنامه ای که قبل از رفتن به نظر خسته کننده میامد, یکی از جالب ترین برنامه ها شد به نظر من. انگار که توی یه شهر قدیمی شاه قراره بیاد و همه پیش روی شاه دارن راهپیمایی میکنند.











فستیوال رنسانس - قسمت چهارم







یه جایی هم بود که قلعه وحشت داشت دیگه ما ترسیدیم بریم!



یه سری نمایش ها هم مخصوص بچه ها بود. مثل یه نمایش شلیک توپ قرون وسطایی. طرف نیم ساعت بازار گرمی کرد که این توپ نمیدونم قلعه رو خراب میکنه و چکار میکنه و ... و همه بچه ها میخ نشسته بودند که ببینن شلیک اون توپه چطوری یه مجسمه رو نابود میکنه. آخرش هم یه توپ الکی پرت کردند و مجسمه رو با نخ کشیدند که افتاد. 



بعد رسیدیم به نمایش پرنده ها. یه آقایی بود که شکارچی بود و برای حمایت از گونه های در حال انقراض پرنده ها نمایش اجرا میکرد و آخرش درخواست کمک های مالی میکرد.



 اول کلی در مورد اینکه شکار خوبه ولی کشتن حیوانات بی دلیل بد هست صحبت کرد و بعد نمایشش رو با چند تا پرنده نادر شروع کرد.



نمایشش بیشتر اینطوری بود که پرنده ها رو ول میکرد و بعد میرفتن دور میزدن و بعد صداشون میکرد میامدن پیشش. یکی دیگه از کاراش هم این بود که سرعت شکار باز رو نشون میداد که یه موش مرده رو گذاشته بودند توی یه پارچه ای و روی زمین حرکتش دادند و او سریع پرید و گرفتش. بعد هم در مورد این سخنرانی کرد که باید حتما یه چیزی به عنوان جایزه برای حیوان بذاری و اخلاقی نیست که گولش بزنی که این غذا هست و بهش ندی.



وسط نمایش هم یکی از بچه ها رو آورد که عقاب رو روی دستش بشونه. من که کلی ترسیده بودم اما در کل خیلی باحال بود.




فستیوال رنسانس - قسمت سوم

گوشه گوشه های اونجا افرادی بودند که نمایش اجرا میکردند. به پیشنهاد دوستان رفتیم برای تماشای یکی از نمایش ها. نمایش ها مثل یک قسمت از سیرک بود و یک نفر یا دو نفر حرکات آکروباتیک انجام میدادند و یا مثلا کارهای جالبی مثل پرت کردن چاقو و بازی با آتش و ... میکردند.




نمایش ها رایگان بودند ولی بعد از نمایش از تماشاگرها خواسته میشد که انعام بدن. البته اجباری هم نبود اما این خانواده امریکایی که با ما بودند برای هر نمایش کلی پول انعام میداند و خیلی به نظرم عجیب میامد. تا اینکه این دوست ما پرسید برای چی این همه انعام میدین؟ گفت: "که ما خیلی اینجا رو دوست داریم. این گروه گذارن زندگیشون با همین برنامه هاست و ما دوست داریم که این ادامه پیدا کنه. ما دیگه به اندازه کافی برای زندگیمون پول داریم. میبینید که بچه هامون هم بزرگ شدند و کلی هم نوه سالم خدا بهمون داده." یه نگاهی کردم به دخترش و بچه ای که توی کالسکه بود و عین فرشته ها بودند هر دوتاشون. ادامه داد: "اینا زندگیشونو تعطیل میکنن و دو ماه میان اینجا زندگی میکنن تا برای دیگران سرگرمی درست کنند. اگر ما که پول داریم کمک نکنیم کی میکنه؟ ما هر سال داریم میایم اینجا و کلی هم بهمون خوش میگذره. خیلی ناراحت کننده است اگر اینا نخوان سال دیگه ادامه بدن." دیدم راست میگه. تا حالا اینطوری نگاه نکرده بودم. همه تفکر همه ساله خیلی ها اینه که چطوری یه سفره ای پهن پیدا کنن و خراب بشن سرش. اینا حتی برای جایی که پول ورودی دادن هم میان و خرج اضافی میکنن که این کار بمونه و ادامه پیدا کنه.



حتی غذاخوری ها هم رنگ و روی قدیمی داشت و جالب به نظر میرسید.





ما هم کم کم گشنه شده بودیم و کلی شرمنده این دوستای امریکایی مون شدیم که ما رو مهمون کردند برای یک غذای مکزیکی خوشمزه. آشپزخونه هم از نزدیک خیلی جالب بود.



فستیوال رنسانس - قسمت دوم

بالاخره در رو باز کردند و مردم به صف وارد شدند. وقتی داخل شدم خیلی جالب بود. اصلا باورم نمیشد. یک قلعه اندازه یک محله کامل رو سبک قدیم درست کرده بودند. انگار توی فیلم ها و توی بازی ها بودیم. لباس های عجیب و غریب مردم هم دیگه خودش یه جذابیت دیگه ای زده بود. 


اولین چیزی که جلب توجه میکرد صدای مردی بود که نون میفروخت و هر چند دقیقه یکبار داد میزد و صداش کل فضا رو پر میکرد.






جالب بود که حتی اتاق ATM هم به همون سبک قدیمی درست کرده بودند!



ادامه دارد...

فستیوال رنسانس - قسمت اول

مطالب مربوط به تفکر منتقدانه بیشتر از چیزی شد که فکر میکردم و اگر بخوام خلاصه اش کنم فکر کنم یه قسمتی اش از بین میره. اینه که گفتم یه کم زنگ تفریح باشه.


یکی از چیزای خیلی جالبی که توی امریکا دیدم اینه که مردم کلا دل خوشی دارن. همه میدونیم که صنعت سرگرمی ( entertainment ) یکی از بزرگترین صنایع امریکاست. چند وقت پیش چند تا از دوستان امریکایی ما رو برای یک فستیوال دعوت کردند. صبح زود با ماشین آمدند خونه من و با هم راه افتادیم. نزدیک یک ساعت رانندگی راه بود. 



وقتی رسیدیم اونجا اونا لباساشونو عوض کردند و لباس های قدیمی پوشیدند. من خیلی تعجب کردند و بعد توضیح دادند که توی این فستیوال مردم سعی میکنن که لباس های دوره رنسانس رو بپوشن و اونا این یک دست لباس رو گرفتن فقط برای سالی یکبار که میان اینجا. 


به سمت جمعیت که رفتیم یه جایی بود قلعه مانند. کلی آدم با لباس های عجیب و غریب ایستاده بودند پشت در قلعه. یه عده ای هم اون بالا بودند و با مردم شوخی میکردند. همه منتظر بودند که در قلعه باز بشه و وارد بشن.