خب توی قسمت قبل گفتیم که هر گزاره ای که مبهم باشه میشه از تعبیری کرد که نشون بده اون گزاره درست نیست چون لحاظ کردن همه شرایط و موضوعات در یک گزاره ناممکن هست. سه تا مورد اصلی هم گفتیم که عبارتند از گوینده, موضوع, شرایط.
همه نتیجه گیری ها یک مبنایی دارند (ground) که با توجه به نکته قبل میشه گفت که هر نتیجه ای که از هر بحثی در میاد رو میشه گفت غلطه! به این جمله توجه کنید: "من مینویسم پس نویسنده ام!" از "نوشتنم" نتیجه گرفتم که "نویسنده هستم" حالا اگر یکی بخواد ثابت کنه که بحث اشتباهه کافیه که نشون بده که "مینویسم" غلطه که قبلا گفتم چطوری. بحث: تو داری تایپ میکنی پس اینکه میگی مینویسم اشتباه است پس نتیجه ای که گرفتی که هستی اشتباه است!
حالا توی منطق ما روش های مختلفی برای نتیجه گیری داریم. من نمیخوام بحث های منطق رو پیش بکشم ولی برای تفکر منتقدانه دونستن اونها خیلی کمک میکنه. معمولا اینه که یک نتیجه از ترکیب دو گزاره به وجود میاد. مثلا در بالا "من مینویسم" با "هر کسی مینویسد نویسنده است" ترکیب شده و نتیجه "پس نویسنده ام" حاصل گردیده است. حالا اینجا ما یه گزاره ای رو اضافه کردیم که به ظاهر نبود اما میتونستیم تشخیص بدیم که نتیجه بدون اون بی معنی هست بنابراین اونو هم در نظر گرفتیم. حالا میشه به همین گزاره نانوشته هم ایراد گرفت و بحث کرد.
نمونه بحث: تو نمیتونی بگی که نویسنده هستی چونکه یک بچه هم که تازه یاد میگیره بابا آب داد بنویسه هم مینویسه اما نویسنده نیست. پس نتیجه ای که گرفتی درست نیست. (موضوع نویسنده بودن هر کسی که مینویسد هدف قرار گرفته است)
نمونه بحث 2: نویسنده به داستایوسکی میگن که کتابشو همه میخونن نه تو که فقط بلدی دو تا جمله سر هم کنی! در اینجا "کلمه نویسنده" به کسی معنی شده که کتابهاشو همه میخونن. (شرط معروف بودن برای معنی نویسنده بودن بر خلاف فرض هر کسی که مینویسد در نظر گرفته شده است)
پس برای رد یک نتیجه کافیه که مبناهای اونو هدف قرار بدیم. برای هدف قرار دادن همون سه مورد بیان شده رو باید در نظر گرفت. فقط فرقی کنه میکنه اینه که ممکنه یه سری عبارات به خاطر قرینه معنوی و ساده سازی نیامده باشند و بشه اونها رو هم مورد نقد قرار داد.بازم میگم که جمع دو تا گزاره تنها راه اثبات یک موضوع نیست و راه های دیگری برای نتیجه گیری وجود داره ولی همه اونها هم شبیه همین هستن و یه مبنایی دارن که میشه اون مبنا رو مورد نقد قرار داد.
من موضوع رو کلا خیلی ساده کردم. این پست یک دریا توی یک قطره هست. یعنی فشرده و چکیده بسیاری از مسائل رو نوشتم. با وجود اینکه زبانش ساده هست اما برای درکش شاید باید مدت ها بهش فکر کنید تا به عمقش برسین. برای همین اگر دوست داشته باشین چند بار بخونین سعی کنید با خوندن یا شنیدن حرفای دیگران تحلیلش کنید.
اول اینکه بذارید قبول کنیم که منطق علمی هست که همه دارن. منطق یک علم ابداعی نیست که ارسطو ابداع کرده بلکه همه ما منطق داریم. یه امتحان ساده کنیم:
فقط وقتی که خورشید در آسمان است, آسمان روشن میشود. آسمان روشن است. نتیجه؟ اگر گفتید که خورشید در آسمان است تبریک میگم شما منطق دارین! من حتی دیدم که بچه دو ساله هم منطق سرش میشه فقط استدلال های ضعیف تری داره!
گزاره ها به تنهایی هیچ ارزشی ندارن تا وقتی که نتونیم ازشون نتیجه بگیریم. برای نتیجه گیری هم معمولا حداقل دو گزاره لازم هست مثل مثال بالا. پس اول راجع به گزاره ها صحبت میکنم بعدش میرم سر نتیجه گیری ها.
گزاره از یک کلمه یا چند کلمه تشکیل شده. مثلا "مینویسم" یک کلمه است و یک خبری رو میده به شما. این معادل اینه که بگیم "من مینویسم" که دو کلمه است. "من این مطلب را مینویسم" که یک مظاف الیه هم بهش اضافه شد. یعنی کلمات کنار هم یک مفهمومی رو یا یک خبری رو میرسونن. خب تا اینجا که مشکلی نیست و همه میدونن. اون چیزی که همه نمیدونن اینه که هر گزاره ای هر چقدر هم درست به نظر برسه میتونه غلط باشه. علتش اینه که ما در حصار شرایط هستیم و مفاهیم مجردات هستن که از طریق ماده منتقل میشن و تبدیل به مجردات میشن. هر چقدر هم که ما بخواهیم و سعی کنیم کلمات نمیتونن مفاهیم رو دقیق و درست برسونن و مشکلات از همینجا شروع میشه.
تفکر منتقدانه در واقع از گیر دادن به گزاره ها شروع میشه. من الان گفتم که "مینویسم". همه شما هم احتمالا قبول کردین که من دارم مینویسم! خب همین گزاره یک کلمه بسیار ساده در تفکر منتقدانه میتونه غلط باشه! باور نمیکنید؟ یه نفر میتونه خیلی راحت ادعا کنه که تو که میگی "مینویسم" اشتباه میکنی! تو داری این مطالب رو تایپ میکنی. پس تایپ میکنی و نمینویسی! و اینجاست که آتش بحث شعله ور میشه. با وجود اینکه ما فقط یک کلمه داشتیم و هنوز هیچ کاری هم نکرده بودیم دیدیم که از همین یک کلمه هم میشه ایراد گرفت و بحث کرد. خب ببینیم به طور کلی چطوری میتونیم نقد گزاره ها رو شروع کنیم.
به طور کلی هر گزاره ای یک گوینده ای داره (بالاخره یکی گفته دیگه وگرنه اصلا به وجود نمیامد) راجع به یک موضوعی صحبت میکنه و اون موضوع هم در یک شرایط خاصی هست (مثلا زمانی یا مکانی یا ...) پس 3 تا مورد اصلی: 1- گوینده 2- موضوع 3- شرایط
متاسفانه یک جمله (هر جمله ای) نمیتونه در همه شرایط و همه زمانها و مکان ها و ... درست باشه و هر جمله ای یا هر مفهمومی که ما میگیم تابع شرایط هست. از اون تاسف بار تر اینه که وسیله ای که برای انتقال این مفاهیم استفاده میکنیم زبان هست که همه میدونن مبهم هست و اصلا نمیشه که مبهم نباشه چونکه اگر غیر از این باشه باید همه چیو مدام از اول تعریف کرد و همه عمر آدم به تعریف کردن تعریفات تکراری میگذره و تازه این نتیجه گیری ها رو روز به روز سختتر و سختتر میکنه. اینه که ما سعی کردیم برای مفاهیم مختلف کلمات مختلف درست کنیم اما باز متاسفانه مفهوم یک کلمه برای یک نفر میتونه تداعی کننده یک چیز و برای نفر دیگه تداعی کننده چیز دیگه ای باشه. خب منحرف نشیم از بحث برگردیم سر اون سه مورد.
اگر فکر میکنید که به جمله "مینویسم" همون یک ایراد وارد هست باید بگم که ذهن منتقدانه ای ندارین. بذارید با اون 3 تا مورد اصلی تمرین کنیم.
1- بحث گوینده: شما میگید من مینویسم در حالی که این شما نیستین که مینویسید. این خداست که مینویسد و همه چیز محصور اراده خداست و حرف شما از اساس اشتباه است! (باز فکر کنید میشه جور دیگه ای هم گیر داد؟!)
2- بحث موضوع: شما میگید مینویسم اما تایپ میکنید! یعنی کلا موضوعی که در موردش صحبت میکنید چیز دیگه ای هست.
3- بحث شرایط: (دقت کنید که در مورد شرایط اصلا محدودیتی نیست و هزار تا ایراد از شرایط میشه و زمان و مکان مرسوم ترین هست که زیاد میبینین) شما گفتین که مینویسن ولی من دارم متن شما رو میبینم پس این متن قبلا نوشته شده است و در حالت کلی درست نیست. شاید اگر گفته بودید "نوشتم" من قبول میکردم! (از نظر زمانی بحث کردم)
خب برای این بحث ها نهایت نداریم من فقط خواستم مثال بزنم که حتی جمله یک کلمه ای هم قابل بحث کردن هست. توی پست بعدی باز بیشتر توضیح میدم.
چند تا پست میخوام بنویسم در مورد تفکر منتقدانه. مطالبی که میخوام بنویسم خیلی سنگینه و الان چند وقته دارم فکر میکنم چطوری بنویسیمشون که درکش راحت باشه. داشتم این مطالب رو قبل از بسته شدن بلاگ قبلی آماده میکردم که نشد دیگه. امروز خیلی کاملتر و پخته تر میخوام بنویسمشون. میدونم بعضی از کسانی که این بلاگ رو میخونن سن کمی دارند و درک این مطالب براشون سخته. چون نمیخوام کسی رو از موضوعات زده کنم خواهش میکنم اگر حس میکنید حتی یک ذره درک مطلب براتون سخته ازش رد بشید و اصلا نخونید. مطالبی که قراره بنویسم احتمالا ساختار ذهنی خواننده رو دگرگون میکنه و بهم میریزه. اگر شرایط فعلی تون رو خیلی دوست دارید و نمیخواهید که درگیر مسائل عقلی بشین هم از روی این مطالب گذر کنید.
----------------------
مقدمه: یکی از چیزایی که میرسی امریکا خیلی تعجب میکنی ازش نحوه تفکر بعضی ها مخصوصا طبقات بالاتر فرهنگ هست. تفاوت بسیار عمده ای که در تربیت از بچگی وجود داره باعث تفاوت های عمیقی در نحوه مواجهه افراد با مسائل میشه. من اسم این نوع طرز تفکر رو گذاشتم تفکر منتقدانه. حالا اسم های دیگه ای هم ممکنه دیگران داده باشند و تعاریف من ممکنه یکی باشه باهاشون یا فرق کنه. این تفکر رو من به عنوان نقطه مقابل عدم تفکر در مورد مسائل قرار میدم و بحثم رو هم با همین زیربنا ادامه میدم.
تفاوت تربیتی ای که ما از بچگی میبینیم یکیش قبول بسیاری مسائل بدون دلیل هست. مثلا من یادم میاد که بچه که بودم مامانم میگفت که خدا خیلی بزرگه هر چی از خدا بخوای بهت میده.
-مامان خدا چیه؟
- چیه نه کیه. خدا قابل تعریف نیست.
- پس از کجا میدونی وجود داره؟
- خب اون همه ما رو خلق کرده (و داستان آدم و حوا)
- پس چرا من نمیبینمش
- قرار نیست همه چیو با دیدن بفهمی. اگر از ته دلت دعا کنی خدا هر چی بخوای بهت میده.
- خب من از ته دل دعا میکنم که بهم یه کامپیوتر آخرین مدل بده که باهاش بازی کنم! (چند ثانیه مکث...) پس چرا نداد؟
- باید از ته دلت بخواهی
- خب ته دل کجاست؟ خواستم دیگه!
- اینطوری که نیست باید صبر داشته باشی. دعا کن بابات سالم از جبهه برگرده برات یه کامپیوتر خوب هم بخره.
...
حالا شاید خدا قضیه اش یه کم فرق کنه (چون اثبات عقلانی هم نداره که بعدا پست میذارم) اما همین چیزا در مورد مسائل دیگه مثل دین, نماز خوندن, دعا کردن و اماما و ... و کلی چیزایی که هیچ دلیلی براش نمیارن. جواب آخرشم اینه که خدا گفته یا خدا خواسته و ... این میشه که ذهن پرسشگر اکثر کسانی که توی خانواده هایی شبیه خانواده من بزرگ میشن عادت میکنه که برای بسیاری از سئوالات جواب عقلانی ای نباشه و خیلی چیزا رو بدون دلیل قبول کنن. حالا دیگه این وسط چه چیزایی درسته و چه چیزایی نادرست کلا گم میشه و یاد میگیریم که هر چی پدر و مادر میگن حتما درسته و چیز دیگه ای خلاف اون حتما غلطه. بزرگتر هم که میشیم باز توی مدرسه همین روال ادامه داره. من تا آخر دبیرستانم هم ندیدم که کسی بحثی راجع به مسائل توی کتاب داشته باشه. شاید فقط یکبار سر کلاس ادبیات یکی از بچه ها در مورد قضیه گندم بودن یا سیب بودن خوردنی ماجرای آدم و حوا یه بحثی با معلممون داشت و اونم معلم یه نگاهی به من کرد و با چشمش گفت درست میگه و منم گفتم آره و اونم چند جمله در تایید حرفای همکلاسیم گفت و تموم شد. فکر میکنم که اکثریت ما هم همینطور بزرگ شده باشیم و کمتر اصلا توی زندگیمون بحث دیده باشیم. بحث هایی که ما دیدم بیشتر مشاجره بوده تا بحث. توی دانشگاه باز سر یه کلاس هایی مثل معارف اسلامی و اخلاق یادم میاد که بعضی ها با استاد بحث میکردن اما الان که دارم فکر میکنم اونا هم هیچی از بحث کردن نمیدونستن.
حالا من خودم یه علاقه ای به مسائل فلسفی و منطق داشتم و یه چیزایی جدای دانشگاه برای خودم خونده بودم و یه چیزایی فهمیده بودم اما واقعیتش اینه که یه دفعه میرسیم به امتحان GRE و متن های Argument که میخوان قدرت تحلیل مسائل رو بسنجن. ماشالله که توی ایران همه کارشناس و تحلیل گر همه مسائل هستن اما وقتی یه کم با critical thinking یا تفکر منتقدانه آشنا میشیم میبینیم که حتی تحصیل کرده ترین قشرهای جامعه ما اصلا با اصول این قضیه آشنا نیستن. یادمه اون موقع ها توی اپلای ابراد یکی نوشته بود (شاید هنوزم باشه) که ما ایرانی که توی بحث خبره هستیم و این قسمت جی آر ای رو خوب نمره میگیریم!!! نمیدونم توهم بوده و یا نویسنده خودش خبره بود و فکر کرده همه مثل خودشن. به هر حال من که خودم فکر کنم هیچی از این موضوع نمیدونستم.
امریکا که آمدم یه چیزی که خیلی تعجب کردم این بود که اکثرا این مبانی مربوط به تفکر منتقدانه رو میدونن. یعنی میتونن تحلیل کنن حالا قدرت تحلیلشون بالاست یا نه موضوع دیگه ایه. درسته که محیطی که من هستم یه محیط تحصیلی هست و انتظار هم میره که اینطوری باشه اما خب به نظرم نکته قابل توجهی بود. بعدها که بیشتر متوجه شدم دیدم که اینا توی مدارس مسابقات مباحثه debate دارن که بچه ها با همدیگه سر موضوعاتی بحث میکنن و حالا چه کسی که شرکت میکنه و چه کسی که نگاه میکنه یاد میگیره که بحث کردن چطوریه. باز میبینم که توی رادیو و تلویزیون اینجا یه سری برنامه ها مخصوص همین مباحثات هست. یعنی این خیلی خیلی طبیعیه که برای هر موضوعی نقطه نظر های مخالف و موافق باشن و بیان با هم بحث کنن و هر کدوم دلایل خودشونو بیارن و بقیه هم به قضاوت بشینن که حالا کی درست میگه یا درست تر میگه. در حالی که چیزی که یادم میاد توی مدارس ما که خبری از این مسائل نبود. توی رادیو و تلویزیون هم کمتر برنامه ای بود که دو طرف موافق و مخالف بتونن بشینن بحث کنن. در واقع ما بیشتر توی ایران سخنرانی داریم که یه نفر که خودشو دانای کل اون موضوع میدونه میاد میشینه بالا و هر چی دوست داره میگه و بقیه هم هر چی میگه قبول میکنن و همه خوشحال میرن خونه. اونی هم که مخالفه یه سخنرانی دیگه ای میذاره و موافق های خودشو جمع میکنه و به همین منوال که البته به هزار و یک دلیل نانوشته بحث ها به سطح جامعه نمیرسه و یه تریبون یه طرفه ختم کلام رو میزنه.
یعنی به نظر من عوامل تربیتی و محیطی ما طوری بوده که اصلا یاد نگرفتیم منتقدانه فکر کنیم. قبل از اینکه بخواهید ادامه مطلب رو بخونید باز هشدار میدم که تفکر منتقدانه برای خیلی ها که توی ایران زندگی میکنن از سم هم مهلک تر ممکنه باشه. در واقع ممکنه دید شما رو به خیلی مسائل عوض کنه و بعد از اینکه اینو متوجه شدید دیگه راه برگشتی نیست.
خب نوشتم که توی بازی چه اتفاقاتی افتاد. دوست دارم الان یه کم در مورد نکاتی بنویسم که میشد از این بازی نتیجه گرفت.
نکته: خواهرم کامپیوتر خریده بود برای خونه و میخواست کار پیدا کنه کارهای بهتری رو زودتر پیدا میکرد! نکته اینکه برای پیشرفت توی زندگی نباید توی بعضی چیزا صرف جویی کرد از جمله ابزار کار و وسیله های رسیدن بهشون.
نکته: وقتی یه هدفی برای انتخاب میشه تصمیم گیری ها بر اساس اون تعیین کننده میشه. آدمی که بی هدف باشه باری به هر جهته اما آدمی که هدف داره راه زندگیشو یه طوری انتخاب میکنه که به سمت اون بره. مثلا من داشتم ریسرچ کار میکردم اما دیدم که این ریسرچ هیچ سودی برام نداره اینه که رفتم سراغ رشته بزینس.
نکته: یه کارهای کوچیکی توی زندگی شادی بخشه و برای روحیه مهمه. مثلا من روزا قبل از اینکه برم سر کار یه حمام حسابی میرفتم و دندونامو مسواک میکردم. برای چهار ساعت به خاطر مسواک شاد بودم و برای 8 ساعت برای حمام! بعد برای زندگی واقعی ام اون مدت همین کار رو میکردم و تفاوتش رو واقعا حس کردم. این الان برام عادت شده. هر روز دیگه بدون اینکه فکر کنم صبح میرم دوش میگیرم و بعد از صبحانه مسواک میزنم.
نکته: آدم برای چیزی که استفاده میکنه باید بهترینش رو تهیه کنه (البته قبل از بازی هم به این نکته رسیده بودم) مثلا توی بازی وقتی که تخت خوبی میخریدی هم زودتر خستگیت در میرفت و خود خوابیدن تفریح هم بود!
نکته: انسان نیازش فقط خوردن و خوابیدن نیست. وقتی برای خونه ام تابلو خریدم توی روحیه ام تاثیر داشت! اینه که آدم باید به زیبایی شناسی هم توجه کنه :)
نکته: برای حفظ روابط اجتماعی باید با افراد تماس داشت. من اون دوست همکارم رو از دست دادم فقط به خاطر اینکه نرسیدم بهش زنگ بزنم. اگر یکبار بهش زنگ زده بودم چه بسا اون اتفاق ناگوار هم نمیفتاد. (متاسفانه هنوزم توی این زمینه مشکل دارم و اینقدر سرم رو شلوغ میکنم که نمیرسم به دوستام زنگ بزنم)
نکته: شنیدین میگن رزق و روزی ثابته؟! یه جورایی درسته. در واقع برای کسب درآمد بیشتر نباید ساعات کاری رو زیاد کرد. مثلا من داشتم ساعتی 15 دلار میگرفتم. مثلا اگر دو ساعت بیشتر سر کار میموندم میشد روزی 30 دلار اضافه تر. این مبلغ توی سال و زندگی هیچی نمیشد. اما برای کسب درآمد بیشتر باید کار بهتری میگرفتم و دنبال راه های افزایش سرمایه مثل سرمایه گذاری میرفتم. بله آدم باید یه سرمایه ای داشته باشه که سرمایه گذاری کنه اما از پس انداز اندک و کارهای جانبی میشه جمع کرد. پس برای کسب درآمد بیشتر نباید تقلا کرد بلکه باید روش زندگی رو عوض کرد.
نکته: آدم نباید از غذاش بزنه. هیچی صرفه جویی نمیشه از این طریق. من اگر از همون اولش بهترین غذا رو میخوردم هم زندگیم همین بود که بود. اتفاقا رشد توی زندگیم از وقتی حاصل شد که شروع کردم برم رستوران که توی نکته بعدی مینویسم. حالا خوبه توی این بازی آدم مریض نمیشه!
نکته: روابط اجتماعی خیلی مهمن. هیچ آدمی بدون روابط اجتماعی به جای بزرگی نمیرسه. من کلی توی خونه نقاشی کردم و نقاشی ها رو میشد به طور جادویی فروخت و هیچ رابطه اجتماعی ای نداشتم اما وقتی شروع کردم برم رستوران با صاحب رستوران دوست شدم و همین باعث شد بتونم اونجا سرمایه گذاری کنم و پولم رو افزایش بدم. همینطور اون مغازه ای که ماهی ها رو میفروختم احتمالا صاحبش چون منو دیده بود و میشناخت اعتماد کرد که منم اونجا سرمایه گذاری کنم.
نکته: کلی ماهی توی این دریای بزرگ هست آدم نباید به چیزی که نمیخواد راضی بشه. من همکارم رو واقعا دوست نداشتم اما باهاش ازدواج کردم. اشتباه کردم! دیگه نمیکنم :)
نکته: اون خانمه که خونه امو تمیز میکرد یکی از بهترین اتفاقا بود. همیشه فکر میکردم آدم باید کارهاشو خودش بکنه اما وقت من ارزشش خیلی بیشتر از اون بود که بخوام هر روز یکی دو ساعت صرف تمیز کردن خونه کنم. در واقع باید پول بدی که وقت بخری و از وقتی که خریدی پول بیشتری در بیاری که پیشرفت کنی. آدمایی که این پول رو نمیدن ضرر بیشتری میکنن.
نکته: آدم باید فقط باید روی تخصص خودش کار کنه تا موفق بشه. وقتی که هی کارم رو عوض میکردم میرفتم سراغ نقاشی یا ماهیگیری کار احمقانه ای بود. من کارم بزینس بود باید توی یه کاری مربوط به بزینس موفق میشدم. درسته که توی نقاشی هم پیشرفت کردم اما هیچوقت هدف زندگیم از این راه تامین نمیشد. شاید اگر میخواستم آرتیست بشم خوب بود اما برای رسیدن به پول, نه!
نکته: توی بازی یه هدف های کوچیکی بود که جالب بود. مثلا توی ذهنش میامد که اگر من 5 تا از این ماهی بگیرم خیلی خوبه. توی زندگی واقعی هم آدم این چیزا توی ذهن آدم میاد و من خیلی متعجبم که چقدر سازنده بازی هوشمندانه همچین چیزی رو مشاهده کرده بوده. جالبه که رسیدن به این اهداف کوچیک هم رضایت خاطر ایجاد میکنه. ولی اگر این اهداف کوچیک در راستای هدف اصلی باشه موفقیت میاره اگر غیر از این باشه نمیشه. از اون جالبتر وقتی بیشتر میرفتم ماهیگیری اهداف کوچیکم بیشتر مربوط به ماهی میشد. یعنی اون چیزی به ذهن آدم میرسه که بیشتر توش باشه و بهش فکر کنه!
نکته: بهترین حالت زندگی اینه که همه چیز در تعادل باشه. یعنی من اگر شبا درست نمیخوابیدم دیگه روزم خراب شده بود ولی وقتی سر وقت همه کارامو میکردم همه چیز خوب پیش میرفت.
و نکته آخر هم برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتری است معرفت کردگار ( از سعدی). یعنی اینکه این یه بازی بود و مطمئنم خیلی ها بازی کرده بودن اما شاید کمتر کسی این نتایج رو گرفته بود. درسته که توی بازی موفق نشدم اما امیدوارم که توی زندگی واقعی ام موفق بشم :)
یه پارتی دیگه گذاشتم و این بار خونه رو تزیین کردم و ضبط هم خریدم و همکارامو گفتم که دوباره بیان. این پارتی خیلی بهتر از قبلی شد. حداقل یه عده ای راضی بود. شاید بهترین پارتی نبود اما کلی بهمون خوش گذشت. دختره رو هم بردم کنار ضبط ای که خریده بودم و کلی خوشحالی کردیم! همون شب کلی باهاش حرف زدم و روابطمون تقریبا به سر حد خودش رسیده بود اما نمیدونستم چطوری باید بهش پیشنهاد ازدواج بدم. پناه بر خدا توی بازی هم آدم مشکل داره :) برای این کار از خواهرم کمک گرفتم. اون گفت که کافیه دختره رو بیاری توی خونه و در خونه رو پاک کنی که نتونه بره بیرون. یه مدت که توی خونه باشه باهات ازدواج میکنه. به پیشنهاد خواهرم این دفعه که دختره آمد در خونه رو برداشتم. اولا هی این ور اونور میرفت اما آخرش وقتی دید نمیتونه بره بیرون و مدت زیادی هم بوده که با من گذرونده مجبور شد باهام ازدواج کنه.
خب قبل از ازدواج بازی رو سیو کردم تا اگر خراب شد بتونم باز برگردم از قبلش ادامه بدم. بعد از ازدواج زندگیم کامل عوض شد. رفتم توی خونه خانمم که خونه بزرگتری داشت و اونم با چند نفر دیگه زندگی میکرد. توی خونه اونا یه دختره بود که اصلا خوشم نمیامد ازش اما مجبور بودم دیگه باهاش بسازم. چه زود پیری نزدیک شد. یه نگاهی کردم دیدم پولی هم ندارم. امیدی هم نداشتم دیگه به اون پول برسم. یه جور حس افسردگی داشتم. بعدها که با یکی از بچه ها صحبت میکردم میگفت که این بحران میانسالی هست. یعنی آدم به یه مرحله ای از زندگی میرسه که میبینه جوانی اش رفته و به آرزوهاش نرسیده و دیگه هم نمیتونه برسه.
دیدم یه عمری گذشت نه چیز خوب خوردیم و نه خوشحالی ای کردیم و نه کاری کردیم توی زندگی. تصمیم گرفتم که دیگه بیشتر برم مرکز شهر و اینور اونور. دیگه جوون هم نداشتم مثل قبل کار کنم و روزی سه چهار ساعت کار میکردم خسته میشدم. آی جوونی کجایی که یادت بخیر. اولا از صبح میرفتم سر کار تا شب. الان سه ساعت که میگذشت دیگه باید بر میگشتم خونه. البته پول خیلی خوبی از کنفرانس هایی که میدادم میگرفتم و کمتر هم خسته کننده بود چون چیزایی که بلد بودم رو میگفتم اما خیلی مونده بود تا به هدفم برسم.
یه عمری waffle خوردم تا دو زار پول بیشتر ذخیره کنم که به هدفم برسم وقتی دیدم که دیگه نمیرسم تصمیم گرفتم که بیشتر برم بیرون و رستوران غذا بخورم. یه کم گرونتر بود اما خب حال میداد. یه روزی که رستوران بودم دیدم یه گزینه توی بازی آمده که میتونم اونجا سرمایه گذاری کنم. با خودم گفتم: "اوه پیداش کردم. من باید از اول دنبال سرمایه گذاری میرفتم." نه فقط اونجا که میتونستم اون مغازه ای که ماهی هایی که میگرفتم رو میفروختم هم سرمایه گذاری کنم. اینطوری میتونستم به پولی که میخوام هم برسم. سرمایه گذاری خیلی سود داشت اما افسوس دیگه دیر شده بود و منم کم کم پیر و ناتوان شده بودم و دیگه نمیتونستم تا آخر عمرم هم به اون پول برسم.
یه روزی که مرکز شهر بودم یه دختر خیلی خوشکل دیدم. با خودم گفتم "Oh my God, Tay..." دیگه شروع کردم باهاش حرف زدن. کل روز رو باهاش حرف زدم تا اینکه روابط مون خیلی خوب شد. معلوم بود که اونم خیلی منو دوست داره. اصلا انگار زن رویایی من بود. این دختره رو انگار برای من ساخته بودن. هر چی بیشتر حرف میزدیم بیشتر میفهمیدیم که چقدر با هم تفاهم داریم. خلاصه در کمتر از یک روز اون تبدیل به بهترین دوستم شد. دچار بحران شده بودم. نمیدونستم آخه چرا با اون همکارم ازدواج کردم. دعوتش کردم خونه ام و اونم آمد. حس غریبی بود...
اوه من دارم با زندگیم چکار میکنم. چقدر زود آدم یادش میره برای چی آمده و هدفش چی بوده. خواستم برگردم و از سیو قبلی برم اما دیگه هیچوقت وقت نشد. با وجود اینکه راهم رو پیدا کرده بودم و از اشتباهات قبلی درس گرفته بودم دیگه نرسیدم که این بازی رو تموم کنم. ایشالله که بازی زندگیم اینطوری نشه :)