یه خونه کوچیکی توی یه جای دنج شهر گرفتم. فاصله اش با مرکز شهر زیاد بود اما خب دیگه خونه ارزونی بود و نمیخواستم همه سرمایه اولیه امو بدم برای خونه. وسیله هم در حد ضروریات زندگی توش بود و خلاصه از خونه ام راضی بودم.
اولین چیزی که میخواستم کار بود. روزنامه چی هر روز روزنامه رو میاورد دم در و توش دنبال کار میگشتم. هر روز چند تا کار پیدا میکردم ولی دوست نداشتم برم. فکر میکردم که کاری که میکنم باید با هدف آینده ام جور باشه. دلم نمیخواست کارهای سطح پایین شروع کنم. میخواستم دنبال یه کاری باشم که آینده داشته باشه. من حتی کار توی ارتش رو رد کردم با وجود اینکه درآمدش زیاد بود چون فکر میکردم که پیشرفتی توش نیست و همینطوری دنبال کار خوب میگشتم.
تا اینکه یک روز چشمم افتاد به یه آگهی که دنبال research scientist میگشتن. اوه همون چیزی که میخواستم. یه شغل با کلاس و باحال. خدا رو چه دیدی شاید توی این تحقیقات یه چیزی هم کشف کردم و پولدار شدم. سریع زنگ زدم و کار رو گرفتم و از فردا خیلی با کلاس هر رو یه ماشین میامد دنبالم که برم سر کار. روزای اول خیلی ذوق و شوق داشتم. شبا هم که برمی گشتم کتاب آشپزی میخوندم تا غذاهای جدید یاد بگیرم. بعضی وقتا هم تفریحی میرفتم بیرون شهر برای ماهیگیری.
یه مدتی زندگی همینطوری گذشت دیدم همش درگیر روزمرگی شدم. همش صبح میشه برو غذا بخور سریع برو سر کار برگرد حموم دستشویی. چه زندگی ای بود این آخه. هیچ چیزی هم از این تحقیقات در نمیامد. توی کارم پیشرفت کرده بودم و حقوقم زیاد شده بود تا حدی اما بیشتر از اون پولی در نمیامد و با این وضعیت امکان نداشتم به هدفم برسم. دیگه اعصابم خورد شده بود. تصمیم گرفتم بگردم دنبال یه کار دیگه. گشتم و گشتم تا اینکه چشمم خورد به یه آگهی برای Business Manager. "اوه همونی که من میخواستم. اصلا باید از اولش میرفتم دنبال بزینس. گوربابای این تحقیقات که ازشون هیچ پولی در نمیاد." درآمد این کار کمتر بود و مشکلی که بود انگار همه چی از صفر بود اما دیگه از کار قبلی ام نا امید شده بودم و فکر نمیکردم چیزی از توش در بیاد. برای همین کارم رو عوض کردم.
توی کار جدیدم هم به سرعت پیشرفت میکردم ولی باز پولی در نمیامد. فکر کردم شاید بهتر باشه که روابط اجتماعیمو گسترش بدم. برای همین تصمیم گرفتم یه پارتی بذارم خونه و همکارامو دعوت کنم بیان. گفتم شاید اونا یه ایده ای بدن یه کاری کنن. تلفن رو برداشتم و اشتباهی یه شماره دیگه رو گرفتم و از فرداش یه مستخدم میامد خونه رو تمیز میکرد و روزی 100 دلار اینا میگرفت. فکر کردم که "ای بابا عجب اشتباهی توی این اوضاع بی پولی و در بدری حالا هر روز باید پول مستخدم هم بدم!" تلفن رو برداشتم اما هر چی گشتم شماره اشو پیدا نکردم که این سرویس رو کنسل کنم. دیگه گفتم ولش کن. یه خانم خوشکل هر روز میامد ظرفا رو میشست آشغالا رو میبرد بیرون و خلاصه کارهای خونه رو ردیف کرده بود. یه مدت کوتاهی که گذشت فهمیدم که این اشتباه در واقع یکی از بهترین اتفاقات زندگیم بوده. درسته که من یه هزینه زیادی میکردم براش اما کلی وقتم آزاد شده بود و میتونستم به کارهای دیگه ام برسم که مهمتر بودن.
یه مدت که گذشت دیدم که سن ام داره زیادتر میشه. حقوقم زیاد شده بود اما دیگه جون نداشتم که صبح تا شب کار کنم. بعضی وقتا میرفتم توی سطح شهر و کنفرانس میدادم و یه پولی هم از طریق همین کنفرانس ها گیرم میامد اما هیچ امیدی نبود که این برسه به 50 هزار دلار. فکر کردم "خدا پول در آوردن چقدر سخته! عجیب اینه که انگار رزق و روزی که میدی توی بازی هم ثابت میمونه!" با خودم نشستم یه مدت زیادی فکر کردم و آخرش تصمیم گرفتم راه های دیگه رو امتحان کنم.
یه تابلو نقاشی خریدم و شروع کردم نقاشی کشیدن گفتم شاید یه روزی پیکاسو بشم و از راه فروش نقاشی ها به یه پولی برسم اما بازم نشد. اولا خوشحال بودم که یه منبع درآمد دیگه ای هم پیدا کردم ولی یه مدت که گذشت دیدم با این چندرغازی که برای نقاشی ها میدن حالا حالا ها فایده ای نداره و به جایی نمیرسم. نقاشی هامو بیشتر از اولا میخریدن ولی باز به جایی نمیرسید. به جای کتاب آشپزی دیگه کتاب شطرنج میخوندم که هوشم بره بالا شاید از این طریق یه ایده ای چیزی به ذهنم برسه بتونم موفق بشه اما دریغ از یک جرقه حتی کوچیک. دیگه بیشتر میرفتم دریا و ماهی میگرفتم. گفتم شاید یه روزی یه مرواریدی چیزی از دل این ماهی ها در بیاد اما هیچی. زندگی انگار بن بست بود.
دیدم ای بابا سن ام زیاد شده و نه ازدواج کردم و نه پولی در آوردم و نه زندگی درست و حسابی ای دارم. روز به روز هم توانم کمتر میشه و یه مدت دیگه حتی نمیتونم سر کار برم. با خودم خلوت کردم و تصمیم گرفتم که زندگیمو عوض کنم. گفتم بهترین کار اینه که روابط ام رو با دیگران خوب کنم. یه مدت میرفتم مرکز شهر برای خودم و با دخترای اونجا حرف میزدم اما همشون یه مشکلی داشتن. نمیدونم یکیشون زشت بود, یکیشون وقتی حرف میزدیم تفاهم نداشتیم و دو تا جمله میگفتم میذاشت میرفت و خلاصه هر کسی یه مشکلی داشت. یه نگاهی کردم توی لیست کسانی که میشناسم دیدم یه خانم چشم و ابرو مشکی ای هست که حالا بدش هم نیست و میشه بهش فکر کرد. همکارم بود. رابطه ام هم که باهاش خوب شده بود سر همین بود که هر روز سر کار میدیدمش. تصمیم گرفتم یه پارتی بگیرم و دعوتش کنم بیاد که بیرون از محیط کار هم باهاش آشنا بشم.
خلاصه یه پارتی گرفتم و همه همکارامو دعوت کردم. اولش فکر کردم که شاهکار کردم و ایول عجب پارتی ای بشه امشب. از سر کار سریع برگشتم خونه و شروع کردم غذا درست کردن که مطالعات آشپزی ام رو هم به رخ اشون بکشم و خلاصه یه شام خیلی خوب براشون درست کنم. اما همونطوری که همیشه میشه و زندگی مطابق میل آدم پیش نمیره شد. همکارا آمدن و اول اینکه خونه جا نبود. یه خونه فسقلی که جا نداشت اون همه آدم رو جا بده. من هی میخواستم غذا درست کنم هی یکی در میزد و آخرش نفهمیدم چی درست کردم. نمیدونم من چند تا از همکارامو بیشتر نگفته بودم اما مثل اینکه دوستاشونم آورده بودن و شایدم همسایه ها دیده بودم پارتیه ریخته بودن توی خونه من بدبخت. خلاصه یه عده آمدن و یه سلام احوال پرسی کردن و گذاشتن رفتن.
بعد ملت گشنه و تشنه بودن. یعنی نمیدونم اینا هیچی نخورده بودن چند روز. اصلا صبر نداشتن. چند تاشون رفتن سر یخچال و یه چیزی برداشتن خوردن اما تا غذا آماده بشه یه سری ول کردن رفتن اصلا. دختر مثلا مورد علاقه ام هم آمد. گفتم تا نذاشته بره سر صحبت رو باهاش باز کنم, غذا رو درست کردم و گذاشتم سر میز و شروع کردم صحبت کردن با دختره. خوب بود با هم تفاهم داشتیم. هیچی دیگه غذا کم آمد و بعضی ها هم سر همین گذاشتن رفتن. کاملا تابلو بود که ملت از پارتی راضی نیستن. خانم ها رو میدیدم که میرفتن توی اتاق خوابم و دنبال ضبط میگشتن که موسیقی بذارن و حرکات موزون داشته بودن اما من توی خونه رادیو هم نداشتم! دختره هم آمد توی اتاق خوابم. یه کم با هم حرف زدیم و بعد گفت که باید بره و رفت. دیگه شب شده بود و به جز اون یه دو نفر مونده بودن که اونا هم خداحافظی کردن و رفتن.
حسابی افسردگی شدم. پارتی موفقیت آمیز نبود. هیچ کسی راضی نبود. به هیچ کس خوش نگذشته بود و حتی به خودم و این خیلی روحیه ام تاثیر گذاشت. برای همین دیگه سعی میکردم خونه نباشم و بیشتر برم بیرون. یه مدت دیگه با همکارام هم درست ارتباط نداشتم. یعنی خجالت میکشیدم به خاطر اون مهمونی بد. این شد که یکی از همکارام که جزو بهترین دوستام هم بود از دست دادم و خودش تاثیر مضاعفی شد و چند ماهی حسابی افسرده شدم سر این قضیه. من باید روابطم ام رو با همکارام حفظ میکردم اما نکردم. یه مدت دیگه توی شهر گشتم اما دختر به درد بخوری ندیدم. نمیدونم به خاطر شخصیت عجیب غریبم بود یا هر چی نمیتونستم درست با کسی ارتباط برقرار کنم و اینکه کسانی که پیدا میکردم از همکارم بهتر نبودن. این شد که تصمیم گرفتم دیگه برم با اون همکارم ازدواج کنم.
یکی از بازی هایی که به نظر من هر کسی باید توی زندگیش حداقل یکبار هم که شده انجام بده بازی Sims هست. درسته که این بازی برای بچه ها ساخته شده و بیشتر به نظر جنبه سرگرمی داره ولی از یه دیدگاه دیگه این بازی یه شبیه سازی زندگی هست. اون روزا که داشتم جی آر ای میخوندم سه روز کلا درس و ... رو گذاشتم کنار و این بازی رو بازی کرد. دوست نداشتم که توی این بلاگ در این موردا دیگه چیزی بنویسم اما چون قبلا قول داده بودم مینویسم.
برای کسانی که تا حالا اسم Sims رو نشدیدن یه کم در مورد بازی توضیح میدم. توی این بازی میشه یه کارکتر درست کرد و براش سن و هدف زندگی و علاقه مندی های زندگی و ... رو تعریف کرد و توی یه دنیای مجازی زندگی کرد. توی این بازی نکته مهم اینه که زندگی رو روی تعادل نگه داشت که موفق شد. یعنی اگر بخوای 24 ساعت کار کنی و استراحت نکنی میرسی به جایی که میفتی کف زمین و همونجا روی زمین خوابت میبره. اگر یه مدت تفریح نداشته باشی اعصابت همش خورده و نمیتونی درست زندگی کنی. من واقعا به همه کسانی که این بازی رو درست کردن تبریک میگم چون شبیه سازی خیلی جالبی رو از زندگی ارائه کردن. یه سری چیزا احتمالا یادم رفته اما سعی میکنم هر چی که یادمه رو بنویسم. سعی میکنم نکات رو جداگانه بنویسم.
اون موقعی که من بازی میکردم فکر کنم ورژن 3 بازی بود. کاری که من کردم فکر کردم که بیام زندگی خودمو شبیه سازی کنم ببینم آیا به اهدافی که میخوام میرسم یا نه. خب برای شخصیتم چند تا ویژگی انتخاب کردم.
Snob (اون موقع معنیشو نمیدونستم اما همینطوری زدم. من اصلا شخصیتی اینطوری نیستم)
Ambitius
Unflirty
Perfectionist
Good Sence of humor
بقیه پارامترها به نظر تا حد زیادی درست بودن. برای علاقه مندی ها هم موسیقی پاپ و رنگ آبی و غذا هم همبرگر رو انتخاب کردم. هدف زندگی رو گذاشتم روی 50 هزار دلار. با این فرض که با به دست آوردن 50 هزار دلار میتونم یه زندگی خوبی داشته باشم و با همسر دلخوام هم ازدواج کنم و ... (البته این بازی جنبه های معنوی نداره اصلا!)
برای شروع سریع هم دیگه خونه رو از اول نساختم همون جا یه خونه متوسطی با همه امکانات بود که خریدم. دیگه یه قسمت زیادی از پول اولیه ای که برای شروع زندگی هست رو دادم برای خونه و افتادم توی سرزمین sims.
نکته: خواهرم میگفت که یه سری کنار قبرستون خونه خریده بوده و جاش خوب نبوده و شبا لولو میامده میترسیده و نمیتونسته درست بخوابه و خلاصه سر همین زندگیش به فنا رفته بود. نکته اینکه خونه باید یه جای مناسب باشه آدم بتونه زندگی کنه.
بقیه قصه هم باشه برای فردا شب!
یکی از دوستان ناراحت شده بودن که چرا جواب نظرات رو نمیدم. گفتم روشن بنویسم که خدایی نکرده کسی از ما دلگیر نباشه. واقعیتش اینه که من خیلی وقتم پر هست و سخت برسم که حتی مطلب برای بلاگم بنویسم و نمیرسم که جواب همه نظرات رو بدم ولو در حد یک کلمه باشه. از این بابت شرمنده ام. اما سعی میکنم جواب همه سئوالات رو بدم تا روزی که دیگه نرسم جواب سئوالات رو هم بدم. در مورد عکس هم باید بگم که نوشتن مطلب زمان کمتری از عکس گرفتن و گذاشتن میگیره. الان نزدیک 4 ماهه که نرسیدم عکس های دوربینم رو خالی کنم. دیگه خودتون ببینید که اوضاع از چه قراره. البته قبول دارم که یه مدتیه که مدیریت وقتم به مشکل خورده ولی فعلا شرایط همینه و نتونستم عوضش کنم.
امروز روز بزرگداشت سعدیه. البته وقتی میری خارج از کشور دیگه تقویم ایران فراموشت میشه ولی خب اینقدر توی جاهای مختلف دیدم نوشتن که منم یادم آمد و گفتم شاید بد نباشه یه چیزی بنویسم.
امروز از هر بزرگ و کوچکی توی ایران بخواهی که اسم چند تا شاعر رو بگه سعدی اولی یا دومی یا سومیه. میشه گفت همه به گوششون خورده ولی از همونا اگر بپرسی که کدوم کتاب های سعدی رو خوندن فکر کنم هزار تا یکی هم حتی یک کتابشو هم نخونده باشه. چرا؟ نمیدونم. یکی نیست بگه بابا اینا فقط قشنگ نیست. اینا فقط شعر نیست. اینا زندگیه. به شخصه هیچ جایی ندیدم که اینقدر درس زندگی و آدم بودن رو خوب توضیح داده باشن که سالها میگذره و قدیمی نمیشه.
یادمه اون موقعی که تازه رفته بودم دانشگاه یه درس داشتیم ادبیات. هی میگفتم بابا این ادبیات به چه درد ما میخوره به زور میدن به خوردمون. اما به عنوان تمرین ازمون خواستن که چند تا حکایت بوستان یا گلستان رو خلاصه کنیم و بنویسیم. بعد من که شروع کردم به خوندن دیگه نتونستم ولش کنم. رفتم عضو کتابخونه شدم و صبح و ظهر توی دانشگاه عشقم این بود که کلاسا زودتر تموم بشه و بشینم بقیه این کتابا رو بخونم. واقعا یکی از لذت بخش ترین دوران عمرم همون روزا بود. میتونم بگم که خیلی از شاهکارهای ادبیات دنیا (ایران) رو خوندم. نه تنها اون موقع لذتش رو بردم بلکه الان که نزدیک یک دهه از اون روزا میگذره هنوزم طعم خوشش زیر زبونمه و چند تا بیت که یه جا میبینم که قبلا خوندم کلی یاد گذشته میکنم.
قدیما توی مکتب خونه ها بوستان و گلستان درس میدادن و ای عجب که چقدر جوانمردی و راستی و خوبی ارزش شده بود. بعدا که مدارس آمدن کم کم این چیزای خوب هم فراموش شدن. نه اینکه من مخالف مدرسه ام, بلکه نکته مهم برای هر تغییری اینه که چیزای خوبی که قبلا بوده از بین نره. حالا مدرسه کنار, فرهنگ کتاب خونی و ... هم کنار, لذتی که توی خوندن این کتابا هست توی هیچ چیز دیگه ای توی دنیا نیست. چرا آدم خودشو از همچین لذتی محروم کنه؟ من میگم خیلی حیفه که کسی فارسی بلد باشه و یه بار بوستان و گلستان و نخونده باشه. شاید اگر ما سعدی رو خونده بودیم امروز وضعمون این نبود. شاید انسانیت و صداقت هنوز ارزش بود و دروغ و نامردی ضد ارزش بود.
جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش چو حق بر تو پاشد تو بر بنده پاش
ره نیک مردان آزاده گیر چو استاده ای دست افتاده گیر
سیاه اندرون باشد و سنگ دل که خواهد که موری شود تنگ دل
کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلق خدای
کرم ورزد آن کس که مغزی در اوست که دون همتان اند بی مغز و پوست
خنک آن که آسایش مرد و زن گزیند بر آسایش خویشتن
بخور تا توانی به بازوی خویش که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان مخنث خورد دسترنج کسان
برانداز بیخی که خار آورد درختی بپرور که بار آورد
مبخشای بر هر کجا ظالمی است که رحمت بر او جور بر عالمی است
جفا پیشگان را بده سر به باد ستم بر ستم پیشه عدل است و داد
وقتی اینا رو میخونم فکر میکنم که خیلی از سعدی دور شدیم! امیدوارم یه روزی برسه که همه ما حداقل یکبار سعدی رو هم خونده باشیم و نصایحش رو سر لوحه زندگیمون کنیم.
یادم میاد بچه که بودیم این روش تقلب نویسی رو اختراع کرده بودم و قبل از امتحانا همه مطالب رو اینطوری خلاصه میکردم و مینوشتم میبردم تا سر جلسه. همیشه هم نمره ام نوزده بیست میشد. یه همکلاسی ای داشتیم که چند بار این برگه رو دست من دید و بنده خدا فکر میکرد که من تقلب میکنم که نمره ام خوب میشه. البته بالاخره متوجه شد که من قبل از امتحان برگه رو میذارم توی کیفم و دیگه باهاش کاری ندارم.
جالبه که تنبل کلاس و زرنگ کلاس به ظاهر از یه روش برای نمره گرفتن استفاده میکنن ولی این کجا و اون کجا. میخوام بگم که چقدر این ظاهر بینی بد هست. حالا فکر کنید یه آدم ظاهر بین به تقلید هم رو بیاره. مثلا بگه فلانی که تقلب نوشته پس منم بنویسم و ببرم سرجلسه. خیلی وقتا توی زندگی همینه. نمیدونم چرا ولی یه عده ای انگار حاضر نیستن راه خودشونو پیدا کنن و مدام منتظرن یکی یه کاری کنه همونو تکرار کنن و انتظار دارن همون نتایج رو هم بگیرن.
به نظر من مهمترین نکته برای موفقیت اینه که آدم بره اصول رو یاد بگیره و بعدش راه خودشو بر اساس اصول تعریف کنه. بعضی چیزا اصل هست و تغییرش به صرفه نیست ولی معمولا روش ها اصول نیستن و قابل ابداع هستن و برای هر کسی یه روش خاصی ممکنه بهتر جواب بده یا نده. اینجا دیگه خود آدم باید خلاقیت داشته باشه و راه خودشو تعریف کنه. این نکته ظریفیه که خیلی ها بهش دقت نمیکنن. تا کسی نتونه راه خودشو که فقط مختص به خودش هست پیدا کنه موفق نمیشه.