وضعیت مسافرت و دارو
هفته پیش برگشتم دالاس تا با ماشین خودم برم فلوریدا. قرار بود که ماشین دوستم رو بخرم و برای همین رفته بودم جورجیا اما هر جوری حساب و کتاب کردیم دیدم که به نفعشون نیست چون داشتن یه خونه دیگه میخریدن و از این شهر میرفتن و ممکن بود برای وام و هزینه ها به مشکل بخورن. از اول هم نباید با هواپیما میرفتم. خودم به دلم بود که با ماشین خودم برم. فقط یه خرج اضافی هواپیما انداختم روی دست خودم. با ماشین خودم که رفتم توی راه خیلی بهم خوش گذشت.
آخر هفته رو توی راه بود. نزدیک 1100 مایل تا خونه دوستم راه بود. دو سه روزی اونجا بودم که قرار شد وسایل خونه رو بفرستن شهر جدید و منم آمدم یه هتلی توی اورلاندو. فقط شب اول رفتم بیرون و بقیه روزها رو هتل موندم. سه چهار بار رفتم داروخانه تا قرصی رو که دکتر نوشته بگیرم. گفتن باید سفارش بدیم اما بیمه من قبول نمیکنه و آزاد هم میشه 350 دلار. آنلاین کوپن پیدا کردم اما گفتن اینم باید با بیمه باشه وگرنه بازم قبول نمیکنن. من اصلا نمیفهمم این بیمه من به چه دردی میخوره به جز چکاپ سالیانه که اونم یه سری تست ها رو نداره و باید از جیبم بدم. داروخانه پیام داد به دکترم که اگر میشه یه جایگزین بذاره اما اونم چند روزیه جواب نداده. همون روز به دکتره گفتم یه دارویی ننویس که گیر نیاد. یه برگه بهم داد که برو آنلاین بخر. گفتم من مسافرتم سخته اینطوری که هی میرم اینور اونور دیگه جواب نداد. حالا یه جای دیگه رو پیدا کردم که آنلاین 120 دلار بخرم. هنوزم خیلی گرونه اما باز منطقیه. با یکی از دوستام هم صحبت میکردم که همین مشکل رو داشت و اونم گفت که دکترش جنریک نوشته و برای شش ماه 30 دلاره هزینش. داروی من الان میشه 40 دلار در ماه و اونم با این تخفیف این سایت که معلوم نیست سه ماه دیگه هم باشه یا نه. خلاصه که سیستم درمانی امریکا واقعا فاجعه است. مطمئنم ایران بری داروخانه نسخه هم نبری یه جایی بهت همینه میده 30 هزار تومن تموم.
دو روز و نیم روزه گرفتم و خیلی عجیب بود چون اصلا بدنم تغییری نکرد. یعنی متابولیسم بدنم اینقدر کم شده که انگار توی شرایط روزه هستم. قبلا وقتی روزه میگرفتم بعد از نصف روز دیگه گرسنه میشدم و حس کم انرژی بودن داشتم اما الان اینقدر کم انرژی ام خودم که انگار روزه ام. دیروز دیگه روزه ام رو شکستم و رفتم خرید کردم و غذا خورم تا شب حالم خوب بود اما الان که بیدار شدم خیلی بی انرژی ام. شاید غذا نمیخوردم بهتر بود. دوست داشتم این هفته که اورلاندو هستم یه چند جا رو ببرم ببینم اما هیچ کاری نکردم. حتی کار شرکت رو هم درست انجام ندادم. شبا یا دارم سایت ها رو میخونم در مورد هاشیموتو و یا دارم برنامه ریزی میکنم برای سفر ایران.
برنامه ریزی سفر ایران
دو سه شبه که چند ساعت وقتم داره میره برای برنامه ریزی آمدن ایران. واقعا این همه وقت تلف برنامه ریزی ها میشه دیگه خسته ام کرده. قانون مهر خروج مشمولین رو هنوز تمدید نکردن و احتمالا نمیتونم عید رو ایران باشم. من هنوز ایران نیامده دارم دردسرهای زندگی ایران رو میکشم. گفتن که شاید بهمن ماه تصمیم گیری کنن ولی بلیت ها همینطوری دارن گرون میشن و تازه هم معلوم نیست تمدیدش کنن. البته همه میگن که احتمالش کمه که تمدید نکنن اما خب تا بهمن ماه شاید دیر باشه. حالا من تازه پاسپورتم رو فرستادم و خدا میدونه که اونو کی برگردونن و آیا مهری که میزنن تا آخر سال 1400 هست و یا این قانون تا اون موقع میرسه. اگر بهمن ماه هم این قانون بیاد شاید پاسپورت جدید من مهر رو نداشته باشه و باید دوباره بفرستم یا یه سفر برم واشنگتن تا تمدید مهر رو بگیرم.
فکر کردم که شاید بهتر باشه که من قبل از عید برم ایران و برای عید خانواده ام ببرم ترکیه تا بتونم همه بعد از ده سال دور هم جمع بشیم. بلیت ها رو که چک میکردم بلیت های ترکیه خیلی گرون بودند. سایت ها و آژانس های ایران هم که قیمت هاشون از قیمت های دلاری که آنلاین میتونستم بخرم بیشتر بودن و واقعا عجبا. قبلا یادمه آنلاین یه بلیتی رو پیدا میکردی توی ایران ارزونتر میشد خرید اما ظاهرا دم عیده و اونا هم گفتن بدی نیست یه سودی هم بکنیم. خرج مسافرت ترکیه برای یکی دو هفته خیلی میشه چون شش نفر هستیم. مشکل اصلی هم اینه که بلیت های ایران به ترکیه دو برابر بلیت های اروپا به ایرانه توی اون زمان.
کاشکی نمیخواستم برم
دیشب داشتم فکر میکردم که دیگه خسته شدم از این همه فکر کردن و کاشکی اصلا ایران نمیرفتم. بابام که میگه اصلا نیا. میخوای بیایی اینجا که چی. فردا میگن سربازی نرفتی بیا برو سربازی. گفتم مهر خروج میگیرم قبل از اینکه بیام. گفت حالا آمدی فردا توی فرودگاه نگهت داشتن و گفتن که دیگه مهر خروج رو قبول نداریم چی؟ اینجا که هر روز یه قانون جدید میذارن. اگر گیر دادن خواستن نگهت دارن میخوای چکار کنی؟ این همه سال رفتی سختی کشیدی و حالا که باید زندگیتو بسازی برگردی و به خاطر یه سفر که میخوای ما رو ببینی برگردی و همش خراب بشه. مگه اخبار رو نخوندی. شاید فردا گفتن امریکایی هستی بیا برو زندان. چکار میکنی بعد؟ گفتم آخه من که امریکایی نیستم و کاری نکردم یه دانشجویی بودم چند سال و الان هم کارم توی حوزه تجهیزات پزشکیه. گفت شاید گفتن برو برای ما جاسوسی کن مثل اون پسره توی اخبار مگه نخوندی و... این حرفا هم خسته ام کرده.
یکی از دوستام که بعد از ده سال رفته بود میگفت که توی فرودگاه نگهش داشتن و سین جین اش کردن که این ده سال کجا بودی و اصلا برای چی آمدی و کجا کار میکنی و... البته میگفت که خیلی محترمانه بود ولی ته دلش خالی شده بود. همینکه پروازش نزدیک بود و میترسید که شاید پروازش رو از دست بده و یا بخوان اذیت کنن و نگهش دارن.
یکی دیگه از دوستام هم که با زن و بچه آمده بود میگفت کل زمانی رو که ایران بود دنبال عوض کردن شناسنامه و کارت ملی و گرفتن اجازه خروج برای خانواده اش بود. میگفت که توی فرودگاه بهشون اجازه نمیدادن برن چون اجازه خروج همسرش توی سیستم نیامده بوده. هر چی هم میگفته که بابا پرواز من داره میره و من خودم اینجا هستم اجازه دیگه چیه قبول نمیکردن. خلاصه سیستم که درست میشه کل مسافت فرودگاه رو میدوند و چند دقیقه قبل از اینکه در رو ببندن میرسن. میگفت که تا یک ساعت بعد از پرواز نفس نفس میزده و بچه هاش اینقدر حس بدی گرفتن که دیگه دوست ندارن برگردن ایران.
داستان های دیگه هم هست که هیچ کدوم خوشایند نیست. اونایی هم که بدون دردسر رفتن و آمدن میگفتن که به جز غم و اندوه چیزی نمیبینی. تو میتونی راحت خرج کنی و خوش بگذرونی ولی بهت خوش نمیگذره وقتی میبینی که مردم توی این شرایط سخت اقتصادی هستن. هر کسی رو که میبینی یا افسرده است یا عصبی. توی یه روز چند تا دعوا میبینی. یه عالمه فقیر دور و برت که فقط غصه اشونو میخوری. انگار که هیچ کسی هیچ امیدی به آینده نداره. حتی فامیل های خودت رو هم که میبینی همه با یه حسرتی بهت نگاه میکنن که ناراحت کننده است.
دیشب دوستم میگفت که بچه برادرش تلفنی گفته عمو یه کم از این دلارات رو به ما بدی ما هم زندگی امون خوب میشه. میگفت حس غریبی بود و برادرش هم ناراحت شد و کلا مکالمه ناخوشایند شد. نه اون میدونست چی بگه و نه برادرش.
حس های غم انگیز و بعد
دیروز با مامانم حرف میزدم میگفت که مجبور شده از دایی ام 5 میلیون تومن قرض بگیره. البته میگفت به خاطر این بوده که بیشتر پولش رفته برای مخارج داداشم که جدیدا برگشته ایتالیا اما من ته دلم خیلی ناراحت شدم. ما خانواده متوسطی بودیم ولی الان دیگه فقیر حساب میشیم. حداقلش اینه که مامانم اینا یه خونه دارن که نخوان اجاره بدن ولی بازم خرج سه نفرشون زیادتر از درآمدشون شده. مامان من خیلی مقتصد هم هست و خرج الکی نمیکنه ولی بازم کم آورده. خیلی خوشحال بود که اسمش توی صندوق قرض الحسنه درآمده که 20 میلیون وام بگیره و میگفت ما خودمون خرج مسافرتمونو میدیم تو نمیخواد خرج کنی اما وقتی قیمت بلیت های ترکیه رو دید گفت آخه چکاریه آدم 50-60 میلیون پول بده بره برای یکی دو هفته. هم دلش میخواست که بعد از این همه سال دور هم جمع بشیم و هم احساس گناه داشت که بخواهیم این همه خرج کنیم. حس خوبی نگرفتم.
برای من 1200 دلار پول اجاره یک ماه یه آپارتمانه. خرج بنزین ماشینم 120 دلاره حداقل. یعنی این پولایی که اینقدر مامانم نگرانه اصلا برای من مهم نیست. فقط 500 دلار بلیت رفت و برگشت دادم که دو هفته برم جورجیا پیش دوستم و برگردم دالاس (البته خرج اضافی بود اما میگم مشکلی برای زندگی من ایجاد نمیکنه). دیروز برای یه بیچاره 70 دلار مواد غذایی و وسایل خونه از فروشگاه یه دلاری خریدم. ولی برای مامانم 400 دلار خیلی پوله. حالا 2500 دلار خرج بشه که یه خانواده بعد از ده سال دور هم جمع بشن پولی نیست که. مامانم حساب میکرد که بابام چقدر باید کار کنه و چقدر باید پس انداز کنن که بشه اینقدر پول و هی میگفت که منو منصرف کنه. حس عجیبی بود. حس کردم که من خیلی فاصله گرفتم ازشون. برای من اینه که یه کاری کنم که بابام خوشحال بشه. اون خیلی دوست داره که همه دور هم جمع باشین و هوای همدیگه رو داشته باشیم و فکر کردم شاید این بهترین کاری باشه که براش انجام میدم اما یه جورایی هم میفهمم که چه حسی دارن. یادم میاد اون موقع ها که من برای اپلای دانشگاه ها پول جمع میکردم و هیچ خرجی نمیکردم که بتونم پولش رو داشته باشم و اون موقع برای هر خرجی حتی یا ناهار بیرون احساس گناه میکردم. میگفتم توی این وضعیت نداری این غذای بیرون دیگه هزینه اضافه است. ناهار هم 2 یا 3 هزار تومن بیشتر نبود ولی برای من خیلی پول میشد.
این مدت که همش مسافرت بودم بیشترین چیزی که روی اعصابم بود همین تصمیم گیری ها بود و اینکه یه جایی رو برای موندن پیدا کنم. برای میامی که خیلی گشتم چون اونجا اجاره ها واقعا بالاست و آخرش هم نشد یه جای ارزون پیدا کنم. آخر این هفته میرم میامی تا حداقل یک ماه اونجا باشم. بعد از اون هم یا زودتر میرم ایران و یا اینکه اونجا بیشتر میمونم. هوای فلوریدا این روزا عالیه. من تا حالا میامی نرفتم اما اگر بتونم یه جای مناسبی رو توی میامی پیدا کنم شاید همونجا موندم. فکر اینکه این همه راه دوباره رانندگی کنم و برگردم دالاس خیلی سخته. با یکی از همکارام حرف میزدم گفتم نمیدونم کجا برم بمونم. گفت برو هر جایی که دوستات هستن. گفتم دوستای من لس آنجلس هستن. در حال حاضر ولی به اونجا فکر نمیکنم. میخوام یه خونه توی یه شهری که دوست دارم بخرم و بعد برم اونجا یه خونه دیگه بخرم تا بتونم با نرخ بهره پایین دو تا خونه داشته باشم که یکیش رو بدم اجاره و یکیش رو زندگی کنم.
پنجشنبه با پرواز برگشتم دالاس که برم دکتر. یه نگاهی به آزمایشم انداخت و گفت Hashimoto's Hypothyroidism و lifetime هست و باید قرص بخوری دیگه. برام کپسول levothyroxine نوشت. من خیلی ناراحت بودم. از فوریه امسال حالم خوب نبود. مرتب سرگیجه داشتم و سعی کرده بودم با تغذیه و ورزش خوبش کنم. یه روزایی خیلی رعایت کردم و یه روزایی هم نه. اما بیشتر روزا سعی کرده بودم که رعایت کنم مخصوصا این یک ماه مونده به آزمایشم تقریبا هر روز رفته بودم ورزش و غذا هم خوب خورده بودم و حالم هم به نسبت بهتر شده بود. الان هم هر روزی که میرم ورزش میکنم خیلی بهتر میشم.
هاشیموتو یه بیماری هست که سیستم ایمنی بدن به تیروئید حمله میکنه. ظاهرا سه عامل اصلی داره. اولین عامل ژنتیک هست. دومین عامل محیطی هست که میتونه استرس شدید و یا ویروس و یا مسمومیت جیوه یا یه چیز مشابه باشه و سومین عامل هم ضعیف شدن جداره روده یا leaky gut هست. وقتی این سه تا با هم باشن آنتی بادی تیروئید در بدن زیاد میشه و کم کم تیروئید رو از بین میبره. هاشیموتو تیروئید رو کم کار میکنه و همین باعث خیلی مشکلات در بدن میشه مثل خستگی مفرط و کم انرژی بودن و ریزش مو و چیزای دیگه.
من خودم از پارسال میدونستم که احتمال زیاد هاشیموتو داشته باشم چون از یوتیوب نگاه کرده بودم و بر اساس آزمایش قبلی ام و چیزایی که یه دکتر میگفت تقریبا مطمئن بودم اما امیدم این بود که امسال که آزمایش میدم بهتر شده باشم یا اینکه حداقل بدتر نشده باشم چون خیلی رعایت کرده بودم. این مدت هم خیلی چیزا در موردش خوندم.
از سال آخر دکترا که استرس شدید داشتم مرتب دست و پاهام یخ میکرد و مدام سردم بود اما نفهمیده بودم که شاید مشکل تیروئید باشه. مطمئنم از همونجا شروع شده بود و کمابیش ادامه پیدا کرده بود.
با بچه ها که صحبت میکنم دور و بر من خیلی ها بیماری های تیروئیدی دارن. اینقدر زیادن که اصلا باورم نمیشه. واقعا چرا؟ حس میکنم که سیستم درمانی خیلی ضعیف عمل میکنه و من نباید به اینجا میرسیدم. آنتی بادی تیروئید من جلوی چشمم طی چند سال زیاد شد و تیروئیدم رو خراب کرد و من هیچ کاری نتونستم بکنم. شاید منم خیلی جدی نگرفتم و فکر کردم اگر ورزش کنم و غذا هم سالمتر بخورم دیگه خودش درست میشه.
مکمل ها
Methyl B Complex
Vitamin D3 with K2
Fish Oil
Selenium 200 mcg
Iodine drops 220 mcg
Calcium and Magnesium
Zinc
رژیم های غذایی
بدون گلوتن
بدون فراورده های لبنی
بدون سویا
اینم برای اطلاعات بیشتر
https://www.youtube.com/watch?v=Fhgh42-mZkw
https://www.youtube.com/watch?v=u9sv5PogprI
از سال آخر دکترا همه چیز برای من سخت شد. یه جایی توی زندگی ام تصمیم گرفتم که از عبادتم کم کنم و یکسالی به کارهای تحصیلی ام برسم تا همه چیز روی روال کار بیفته و شاید از اونجا بود که همه چیز خراب شد. جاهای کمی هست توی زندگیم که اگر برگردم، دوست دارم عوض اش کنم و یکیش همینه. اینکه دیگه از زمان عبادت و مدیتیشن ام کم نکنم تا به کارهای دیگه ام برسم. امروز که به عقب برگشتم و نگاه کردم دیدم که تقریبا 5 سالی میشه که زیر فشار و استرس های بی ربط کمابیش بودم و همین باعث شده که سیستم بدنی ام به هم بریزه.
از اواخر 2015 با استادم به مشکل خوردم. همین باعث که شد از تابستون 2016 دیگه فاند هم نداشته باشم. با زحمت زیاد یه کار برای تابستون پیدا کردم اما به جز یک ماه اول پولم رو نداد. با توجه به اینکه پس اندازم کافی نبود چاره ای نبود که زودتر فارغ التحصیل بشم. ترم آخر مثل یه کابوس بود. یک ماه اول در به در دنبال کار میگشتم تا پاییز رو برای کارآموزی برم و مجبور نباشم فارغ التحصیل بشم اما پیدا نکردم. دیگه زمان کارآموزی هم داشت میگذشت و اگر نمیخواستم فارغ التحصیل بشم باید حتما دفاع میکردم تا فقط پول 3 واحد رو بدم و نه 9 واحد. همون 3 واحد هم تقریبا 3000 هزار دلار هزینه داشت که اون زمان پول کمی نبود. توی این اوضاع مامانم هم آمده بود و باید از اونم مراقبت میکردم و مطمئن میشدم که بهش سخت نمیگذره. برخلاف میلم تزم رو سریع جمع و جور کردم و دفاع کردم. خیلی براش زحمت کشیده بودم اما چاره ای نبود و باید حتما دفاع اش میکردم.
آخر ترم مصادف شد با آمدن ترامپ و حتی حرف این بود که قانون OPT رو عوض کنن و دیگه صادر نکنن. یه مدتی هم پروسه نگه داشته بودن تا دولت جدید بیاد روی کار و تصمیم گیری کنه. این مدت هم نمیدونستم که آخرش کارتم رو میگیرم یا نه و حتی برنامه داشتم که برم کانادا اگر نشد یا یه جای دیگه. کار پیدا کردن هم معجزه شد. چندین و چند شرکت قبول نشدم تا بالاخره فهمیدم این مصاحبه ها رو چطوری باید انجام بدم. یکی از کاریاب هایی که دو سال پیش رزومه ام رو گرفته بود بهم زنگ زد و این کار برام جور شد. موقع مصاحبه حتی یک سئوال هم نبود که درست جواب نداده باشم. حقوقشون به نسبت سابقه کار من خیلی کم بود اما چون گفتن برای گرین کارت اقدام میکنن دیگه گیر ندادم. حتی مصاحبه های شرکت های دیگه رو هم کنسل کردم. دو سه هفته بعد از اینکه مصاحبه رو قبول شدم بالاخره کارتم آمد و تا حدی استرس هام کم شد. اما انرژی ام تقریبا صفر شده بود. میخواستم برای گرین کارت اقدام کنم ولی اصلا ذهنم کار نمیکرد.
بعد از یه مدت یک کار هم کنار کار تمام وقتم شروع کردم که تقریبا همه غیرکاری ام رو هم با اون پر کردم. یه مدتی خیلی خوشحال بودم که با این پروژه به یه جایی میرسم و گرین کارتم از طریق شرکت جور میشه. اواخر 2018 بود که دیدم برخلاف قولی که به من داده بودن فرآیند گرین کارتم خیلی داره طول میکشه. اون پروژه نیمه وقت هم به هیچ جایی نرسید چون شریک کاریم میخواست فقط 25 درصد شرکت رو به من بده و خودش 51 درصد و خواهرش رو هم که من نه دیدم و نه میشناختم 24 درصد! نه گرین کارت داشتم که خودم ادامه اش بدم و نه امیدی که بشه از یه طریق دیگه کاریش کرد.
وقتی دیدم گرین کارت شرکت معلوم نیست به کجا برسه خودم با وکیل شروع کردم. تقریبا همه وقت چندین ماهم رفت برای آماده کردن مدارک گرین کارت. روزهایی که واقعا زجرآور بودن. حس میکردم که هیچ کار مفیدی نمیکنم و اگر وکیل شرکت درست کارش رو انجام داده بود من اصلا نباید این همه وقت میذاشتم. وکیلم میگفت چون آخرین مقاله ات برای چند سال پیش هست باید یه مقاله دیگه هم بدی و همون خیلی وقتم رو گرفت. پرونده ای که وکیل ام آماده کرده بود اصلا خوب نبود. هیچ امیدی نداشتم که اصلا قبول بشه. همه چیزایی که نوشته بود از مقالات ارشدم بود چون خیلی به کار فعلی ام بستگی داشت. هیچ امیدی بهش نداشتم. همون موقع مدارک شرکت هم بالاخره بعد از دو سال انتظار آماده شد اما دلخوشی من چند هفته ای بیشتر طول نکشید. یک ماهی گذشت و دیدم جوابی ندادن و بعد که با مسئولش صحبت کردم گفت که برای پرونده ات RFE زدن و چیزی که خواستن قابل انجام نیست و باید از اول شروع کنیم. این یعنی کل فرآیندی که نزدیک دو سال طول داده بودند باید از اول انجام میشد. وکیل توی پرونده یه چیزی رو اشتباهی نوشته بود و به همون گیر داده بودن.
بازم با یه معجزه دیگه این کار جدیدم رو پیدا کردم و به خاطر این وکیل ام همه پرونده ام رو از اول نوشت و اینبار میدونستم که دیگه حتما میگیرم. یه مدت هر دو تا کار رو با هم داشتم که خیلی فشار زیادی رو تحمل کردم تا جایی که کار اولم رو ول کردم و دومی رو داشته باشم اما کار جدید بر خلاف انتظارم پیش رفت و به جایی اینکه افرادی رو استخدام کنن تا من بیشتر مدیریت کنم همه کارها افتاد روی دوش من. چند ماه استرس شدید بود تا همه چیز روی روال بیفته ولی به خاطر فشار کاری خیلی زود فهمیدم که جای من نیست. آدمای شرکت تجربه کافی رو ندارن و توی استخدام خوب عمل نکردن و فشار رو انداختن روی دوش همین یکی دو نفری که گرفتن ولی چون گرین کارت نداشتم و معلوم هم نبودکه بالاخره از طریق این پرونده بگیرم و کار پیدا کردن با ویزای کار سخت بود تصمیم گرفتم تا بمونم و این کار رو به یه جایی برسونم. این مدت هم چندین و چند باری به مشکل برخورد کردم باهاشون اما خب تحمل کردم تا بالاخره دو ماه پیش گرین کارتم رو گرفتم.
امروز باز هم سر کار سر یه مسئله کم اهمیت باهاشون به مشکل برخورد کردم و اینقدر ناراحت شدم که استعفا دادم که دو هفته دیگه از شرکت برم. کلی هم پول و مرخصی ازشون طلب دارم که نمیدونم بهم بدن یا نه. البته گفت که میخواد باهام صحبت کنه اما من اصلا نمیتونستم صحبت هم کنم. حس کردم که استرس این کار خیلی بیشتر از چیزی هست که در حد توان و تحمل منه و الان بهتره که بیام بیرون و یه مدت استراحت کنم.
داشتم با مارجری حرف میزدم که امروز چی شده و گفتم حس میکنم که این مدت خیلی استرس زیادی رو تحمل کردم و صبرم دیگه مثل گذشته نیست. گفت بهشون بگو حقوقم رو 6 برابر کنین و 3 ماه هم همه مخارج زندگیمو توی باهاماس رو بدین! گفتم شاید به عمرم اینقدر استرس نکشیده باشم. اینو که گفتم یه نگاهی به گذشته کردم و دیدم حرفی که زدم خیلی هم درست نبوده. تقریبا زندگیم به استرس گذشته بود.
یادمه شب کنکور توی حمام خونه امون یواشکی از دلدرد گریه میکردم. اون روزا مشکلات پدر و مادرم خیلی زیاد شده بود و من دلدرد میگرفتم و دکتر هم رفتیم میگفت "عصبیه" یا به خاطر استرس هست. دلدردها بعد از کنکور کمتر شدن و کم کم فراموش شدن اما درس خوندن توی یه شهر کوچیک و دانشگاهی که از مدرسه ام توی تهران هم کوچیکتر بود و اون همه آدمی که حتی یکیشونم مثل من فکر نمیکرد خیلی سخت بود. اون موقع ها زخم معده گرفتم و تا سالها ادامه پیدا کرد. راستش اصلا نمیدونم کی خوب شد. شاید تا قبل از اینکه بیام امریکا هم هنوز داشتمش. سال قبل از کنکور کارشناسی ارشد سرگیجه های شدید داشتم. به یه جایی رسید که حتی نمیتوستم بایستم. چند تا دکتر هم رفتیم و همه میگفتن عصبیه و استراحت کن و از این چیزا. یه بار با یکی از همکارام رفتیم موزه هنرهای معاصر توی پارک لاله و سرم خیلی گیج بود. دو ساعتی که توی موزه چرخیدیم به طرز باورنکردنی ای سرگیجه ام از بین رفت. تازه فهمیدم خاصیت موزه های هنر چیه. اما خب فقط همون روز بود و بعد ادامه پیدا کرد تا اینکه یا بار سرگیجه ام خیلی شدید شد و کرج خونه مامانبزرگ ام بودیم و دیگه حتی نمیتونستم بایستیم. رفتیم یه دکتری همون نزدیکی. چیزی که یادمه اینه که خانم جوان و خیلی خوشگلی بود و لباس بنفش رنگی هم داشت و گفت بله حتما که عصبیه اما من مخالفم که کسی دارو نمیده. برام یه آمپول نوشت و همون روز زدیم و سرگیجه ها تموم شد و دیگه هیچوقت به اون شدت برنگشت. درس های کارشناسی ارشد هم خیلی سخت بودن و همزمان هم باید کار میکردم که خرج اپلای ام رو بتونم در بیارم. یادمه اون اواخر سه تا شرکت کار میکردم. دیگه واقعا نمیتونستم. اینقدر فشار کار زیاد بود که هیچ انرژی ای برام نذاشته بود تا اون روزی که بالاخره قبول شدم و یه جورایی این مشکلات تموم شد. این چند سال بعد از فارغ التحصیلی هم که باز با مشکل سرگیجه و کمبود ویتامین ب 12 و مشکلات تیروئید و ... که احتمالا همش ناشی از استرس و سختی هست دچار شدم.
در کنار همه خوشی ها و خوبی ها یه جورایی همه زندگی دورانی بودند که استرس های شدیدی رو تجربه کردم و تقریبا همیشه روی بدنم تاثیر گذشته. این روزا هم بعضا کم انرژِی ام و سرگیجه میگیرم. هنوز آزمایش امسالم رو ندادم ولی هر چیزی هم جوابش باشه فکر نمیکنم بتونم کاری کنم. شاید بهترین کار این باشه که یه مدت بیکار بمونم و استراحت کنم. این همه سال سختی و استرس روی هم انباشته شده و شاید کمی طول بکشه تا بتونم دوباره اون انرژی گذشته رو پیدا کنم.
این دو سه روز هم اصلا حوصله هیچی رو نداشتم. کسی که بهش استعفا دادم خیلی ناراحت بود و حتی توی میتینگ کلی گریه کرد و گفت اگر من برم دیگه نمیتونه تا آخر عمر خودش رو ببخشه. من براش توضیح دادم که اصلا ربطی به اون نداره و من مدت ها پیش اون تصمیم رو گرفتم تا به سلامت ام برسم اما هیچ جوره قانع نشد. گفت همه جوره باهام راه میاد تا بمونم. منم تصمیم گرفتم که فقط هفته ای 20 ساعت کار کنم براشون تا بتونم به کارهایی که دوست دارم هم برسم. حس میکنم این چند سالی که گذشت زیادی به خودم فشار آوردم و الان وقتشه که کمی به روال عادی برگردم. دارم جمع و جور میکنم که یه سفر برم میامی و یه مدت اونجا بمونم. این یعنی بیشتر وقت میکنم که اینجا بنویسم و اون چیزایی که قول دادم بنویسم رو حتما بذارم تا به قول ام وفا کرده باشم. یه اکانت اینستاگرام هم به اسم همین بلاگ باز کردم که بعضی عکس ها رو اونجا میذارم دیگه چون نمیرسم در مورد همه چیز بنویسم.
صبح ساعت ۹ بیدار شدم. تقریباً هشت ساعت خوابیده بودم اما خیلی خسته بودم. با یکی از بچه های ایرانی اینجا برای ساعت ۷ بعد از ظهر قرار گذاشتم تا بریم تماشای آتش بازی. نشستم پای کامپیوتر و کمی هم روی پروژه خودم کار کردم. کمی بعد دیدم که دیدم خیلی خسته ام و نمیتونم و ساعت یک ظهر دوباره خوابیدم. این بار ساعت چهار و نیم بیدار شدم. فکر کردم خوب شد ساعت 5 قرار نذاشتم چون واقعا نمیتونستم. حالم بهتر شده بود اما باز خستگی رو داشتم. باید تا ساعت هفت خودم رو به ایستگاه Word Trace Center میرسوندم. یه نگاهی کردم دیدم هیچ لباس و کفش مناسبی ندارم. برای توی پارک هم میخواستم کمی خرید کنم. خودم رو به target رسوندم. اونجا یه کفش نو خریدم. به نظر نمیآمد که جنسش خیلی خوب باشه اما کار منو راه مینداخت. میخواستم اتو هم بخرم که نداشت. نمیدونم چرا تارگت اینجا همیشه غارت میشه و هر وقت میری میوه هم نداره. می خواستم سریع خرید کنم اما کند پیش می رفت. به زحمت چیزهایی که میخواستم رو از فروشگاه برداشتم و برگشتم خونه. بعد از اون رفتم حمام و یه دوش گرفتم و راه افتادم.
ساعت هفت و دو دقیقه بود که رسیدم ایستگاه. اون هنوز نرسیده بود. اول فکر کردم که می خواد با ترن بیاد. فکر کنم به منم همینو گفته بود. اما بعد دیدم یکی داره از توی ماشین دست تکون میده. *** بر خلاف چیزی که تصور کرده بودم. خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بود. *** با ماشین راه افتادیم تا یه جایی رو برای پارک پیدا کنیم. ۲۰ دقیقهای طول کشید تا ماشین رو پارک کنیم. گفت که توی دو سال گذشته حتی یکبار هم سوار مترو نشده چون دوست نداره. برای همین هم با ماشین اومده. اولش تعجب کردم اما بعد فکر کردم که درسته برای کسی که long island زندگی میکنه ماشین حتما لازمه. گفت اونجاها اسم یه سری از خیابون ها رو کوچیک نوشتند تا آدم های غریبه پیدا نکند. با اینکه اون منطقه پر از آدم های پولدار و قصرهای بزرگ هست.
بعد از اون رفتیم سمت Seaport. یه جایی لب آب درست کرده بودن که ملت بشینن و لم بدن. یادم نمیاد دفعه قبل که اینجا آمده بودم اینو دیده بودم.
برنامه ای که توی تقویم برای موسیقی زنده گذاشته بودند خیلی معمولی بود.*** چند دقیقهای کنار رودخونه ایستادیم و نمای شهر رو تماشا کردیم. بعد گفت بریم یه جایی پیتزا بخوریم و منم گفتم فکر خوبیه. با هم خیابونهای اون محله را قدم زدیم تا یه رستوران خوب پیدا کنیم. اکثر جاها شلوغ بودن. رستورانی که سر نبش خیابون بود یک عالمه میز خالی بیرون داشت و فکر کردیم که جای خوبی باشه. یک نفر هم اون ور داشت موسیقی زنده اجرا میکرد که به نظرم از برنامه اون پارک خیلی بهتر بود! مسوول اونجا گفت که باید ۱۵ دقیقه تا ۲۰ دقیقه منتظر باشید. خیلی عجیب بود چون یک عالمه میز خالی بیرون بود. اسممون را گذاشتیم توی لیست انتظار اما فکر کردیم و بریم نزدیک همونجایی که آتیش بازی هست و اونجا یک چیزی بگیریم بهتره. روی نقشه به نظر نمی آمد که خیلی راه باشه اما ترافیک بود و پر از چراغ قرمز. نیم ساعتی طول کشید تا نزدیکه اینجا رسیدیم و نیم ساعتی هم طول کشید تا جای پارک پیدا کنیم. اولش یک جایی پارک کردیم اما یک مایل دور بود و فکر کردم که بریم نزدیکتر. همین ۲۰ دقیقه دیگه طول کشید! زمان تند می گذشت اما ما خیلی حس نمی کردیم چون توی ماشین باهم حرف میزدیم. ***
توی راه یکجا یک پیرمرده سوار ماشین سمت راست سر چهارراه کنارمون ایستاد و اشاره کرد که می خواد یه چیزی بگه. من اولش نفهمیدم که منظورش چیه اما وقتی شیشه را پایین دادیم گفت که اینجا نیویورکه و پیچیدن به راست موقع چراغ قرمز ممنوعه. من اینو نمی دونستم. اونم گفت میدونسته اما عین خیالش نبود و گفت اولش میخواستم یه چیزی بهش بگم ولی دیدم که کلاه NYPD سرش هست. طرف پلیس بود ولی توی ماشین شخصی اش بود با این حال احساس انجام وظیفه کرده بود و به ما تذکر داد. ***
ماشین رو که پارک کردیم دیگه وقت زیادی به شروع آتیش بازی نمونده بود و خودمون رو به خیابون ۳۴ رسوندیم. منطقه کنار آب رو بسته بودند و نمی شد بیشتر از این جلو ببریم. حتی نتونستیم قبل از اینکه اینجا برسیم یک چیزی بخریم و بخوریم. اون چیزایی هم که برای پیک نیک خریده بودم رو هم فقط از این خیابون به اون کول کشیدم و خورده نشد. داشت میگفت که از اینجا نمیشه جلوتر بریم, میخوای بریم اون یکی خیابون که آتیش بازی شروع شد. نمایی که ما داشتیم خیلی بزرگ نبود اما نمای شهری قشنگی بود.
احتمالا از طرف پارکهای بروکلین نمای بهتری میشد داشت. با این حال اونجا رو دوست داشتم. اونجا که ایستاده بودیم دوتا پسر هیکلی آمدند و گفتند excuse me که یعنی بهشون راه بدم. منم بهشون راه دادم اما آمدند جلوی من ایستادند. نمیدونم دویده بودند و یا گرما باعث شده بود که عرق کنند اما بوی مطبوعی نمیدادند. بعد هم همدیگر رو بغل کردند و بوس کردند و من مونده بودم که چکار کنم. بلاخره بعد از چند دقیقه اونجا رو ترک کردند. منم دوباره کنار ایستادم. فکر کنم اصلا متوجه نشد که اینا بین ما فاصله انداختن. یکم باهاش حرف زدم و یکی دو بار هم فیلم هاش رو با صدام خراب کردم. پشت سرمون هم ساختمونه empire state هم هر چند وقت یکبار آتیش بازی بود. سمت چپ من هم یک خانوم مکزیکی وایساده بود که با هر ترقه آتیش بازی ابراز احساسات میکرد. فکر کنم انقدری که امشب ذوق کرد شب عروسی اش ذوق نکرده بود. صدای دوست ما رو هم درآورد! مراسم بیست دقیقه ای طول کشید. وقتی تموم شد سیل جمعیت بود که راه افتادند به سمت خیابون ها. ترافیک هم خیلی شدید بود. گفتم یک چیزی بخوریم تا ترافیک کم بشه بعد برو و اونم گفت که فکر خوبیه. با هم رفتیم تا محله کره ای ها. یکی از دوستاش زنگ زد و چند دقیقهای باهاش صحبت کرد. بعد به من گفت که فردا تولد دوست شه و می خوان براش سورپرایز پارتی بگیرن. یاد اون روزا افتادم توی دالاس که با دوستان چقدر از این کارا میکردیم. اول گفتم که بریم یه رستوران توی همون خیابون اما اون گفت که خیلی از غذاهای آسیایی خوشش نمیاد و برای همین رفتیم یه رستوران امریکایی که همون نزدیکیا بود. ***
من پیتزا گرفتم و اونم ساندویچ مرغ. کمی طول کشید تا غذا آماده بشه. به من عکسهای اینستاگرامش را از هلیکوپتر سواری نشون داد و گفت خیلی خوب بوده. او گفت که عاشق ارتفاعه و همه این ساختمان های بلند مثل edge رو رفته. ***. پیتزا اش خیلی شور بود و من به خاطر معده ام ساندویچ رو امتحان نکردم اما میگفت خوب بوده. سیب زمینی سرخ کرده هم مدل فرانسوی که ترد باشه نبود.
بعد از اون رفتیم سمت ماشین. نزدیک ساختمون empire state یه جایی که میخواستیم از خیابون رد بشیم چراغ قرمز بود. بالای ساختمان را به رنگهای پرچم امریکا درآورده بودند.
اون گفت که عاشق این ساختمونم و نمیشه باید یه عکس دیگه ازش بگیرم. بعد توی راه در مورد تصادف های ماشینم پرسید. همین طوری که داشتم در موردشون توضیح میدادم دیدم که داریم به آب نزدیک میشیم. نگو که از کنار ماشین رد شده بودیم و ندیده بودیمش. گفت منو ببین که به کی اعتماد کردم که راه رو نشون بده. منم گفتم که من فقط یک کار رو میتونم در آن واحد انجام بدم! خدا را شکر خیلی دور نشده بودیم. کل شب به این فکر میکردم که خدا کنه خیلی بهش بد نگذشته باشه و منم اذیتش نکرده باشم. خیلی راه رفتیم آخه و هر کسی عادت نداره. غذا هم که خیلی دیر شد و تعریفی نداشت.
به ماشین که رسیدیم می خواستم خداحافظی کنم اما گفت که منو تا ایستگاه مترو میرسونه. هر چی بهش گفتم که نمیخواد قبول نکرد. ساعت از نیمه شب هم گذشته بود. بنده خدا منو تا ایستگاه رسوند و بعد خداحافظی کردیم. *** ایستگاهی که من و رسونده بود اشتباه بود ولی نمی خواستم بیشتر ازین وقتش رو بگیرم چون تا خونه اش هم یک ساعت راه داشت. پیاده ۱۰ دقیقهای خودم رو به مترو رسوندم. مترو خیلی شلوغ بود و ظاهراً ترن قبلی هم نیامده بود. شب ساعت یک و نیم رسیدم خونه. امروز خیلی کم انرژی بودم ولی خوشحالم که بالاخره تا آخر شب خودم رو کشوندم.
بالاخره انتظار تموم شد و منم گرین کارتم رو گرفتم. نه سال گذشت. چقدر زود میگذره. امروز فکر کردم که وای بیشتر از یک دهه هست که دارم مینویسم. چقدر گذشته از اون روزایی که تصمیم داشتم بیام امریکا و نمیدونستم چی میشه و اون روزایی که نمیدونستم بالاخره میتونم اینجا بمونم یا نه.
از چند روز پیش مرتب در مورد کار همونطوری که حدس میزدم کارت ام اشتباهی پست شده بود به آدرس قبلی. با کسی که آپارتمان منو اجاره کرده بود قبلا صحبت کرده بودم که اگر اشتباهی رفت اونجا دوستم بره و ازش بگیره. دیروز نامه آمد که کارتم رسیده و امروز صبح دوستم رفت آدرس قبلی ام.
با وجود اینکه دیگه میدونستم که امروز کارتم رو میگیرم اما بازم خیلی خوشحال شدم. این دو روز باشگاه هم رفتم و ورزش کردم و شاید به خاطر همین بود که حالم بهتر بود. خیلی هم حوصله کار کردن نداشتم. یعنی نمیتونستم تمرکز کنم. همش فکر این بودن که کی میرم ایران؟ کی بلیت بگیرم؟ از کجا بگیرم. کارم رو چکار کنم و... از الان دیگه میتونم برای خودم هم کار کنم. میتونم هر جا که خواستم و هر کاری و هر چند ساعت بخوام انجام بدم. میتونم هر کشوری که خواستم رو راحت برم. فکر کردم بهترین کار اینه که هر سال برم ایران و موقع رفتن یه کشور رو ببینم و برگشت هم یه کشور دیگه. اینطوری کمتر مسافت ایران و امریکا رو هم خسته میشم. میخوام تا ده سال دیگه