چند ماه پیش توی اوج بیماری ام خیلی خیلی افسرده بودم. به زحمت بیرون میرفتم و کارهام رو هم به سختی انجام میدادم. البته هر روز ورزش میرفتم و استخر هم حالم رو خیلی بهتر میکرد اما از درون هیچ انگیزه ای نداشتم و اصلا خوب نبودم. یه مدت زیادی بود که کتاب نمیخوندم. نمیدونم چرا این کتاب توی لیست پیشنهادی یوتیوب برام آمد و منم یادم آمد که قبلا چقدر با انگیزه هفته ای یک کتاب میخوندم و الان مدت هاست که دیگه کتابی نخوندم. کتاب رو توی دو سه روز گوش دادم و حالم به طرز باورنکردنی ای خوب شد. دقیقا همونطوری که چند سال پیش بودم. اینقدر از درون شاد و خوشحال شدم که گریه ام گرفت. گفتم وای من کی بودم و کی شدم. یه آدم سالم خوشحال و حالا یه آدم مریض و افسرده. باید به خودم کمک کنم تا ازین وضعیت بیام بیرون. متاسفانه اون حس خوب یک روز بیشتر طول نکشید و فرداش که بیدار شدم سرم شدیدا گیج بود و حتی نمیتونستم کار کنم.اینا یه چند تا از نکاتی هست که از کتاب یادم میاد و از روی خلاصه کتاب مینویسم.
مشکلات آدمی بیرونی نیستن و درونی هستن. برای هر اتفاقی که بیرون از انسان اتفاق میفته آدم میتونه یه نگرش مثبت یا منفی داشته باشه. این نگرش آدم هست که احساستش رو تحریک میکنه و نه اون اتفاق. یه اتفاق ممکنه یه نفر رو به خنده بندازه و یکی دیگه رو به گریه بندازه. همش به خاطر اینه که چطوری به موضوعات نگاه میکنن.
خود انسان صدای مغزش نیست. ما توی ذهنمون هزار تا فکر میاد. یه صداهایی که حتی میتونیم بهشون گوش بدیم که چی میگن. ما گوش میدیم اما خودمون این چیزا رو نمیگیم پس ما این صداها نیستیم.
ما عادت میکنیم. عادت ما باعث میشه که سیستم ذهنی ما روی حالت اتوماتیک قرار بگیره. مثل وقتی که رانندگی میکنیم و اولش هوشیار هستیم که چطور رانندگی کنیم اما بعد از یه مدت دیگه به طور اتوماتیک یه سری کارها رو انجام میدیم. این حالت باید خاموش بشه که آدم بتونه زندگی واقعی رو تجربه کنه. این حالت اتوپایلوت هست که آدم رو از پا در میاره.
وقتی که قلب ما سالم نیست اجازه ورود و خروج انرژی رو نمیده. در واقع بسته میشه تا خودش رو حفاظت کنه. قلبی که سالم باشه انرژی رو از خودش عبور میده. هر چی قلب بازتر باشه انرژی بیشتری ازش عبور میکنه و این انرژی نامحدود هست. وقتی قلب آسیب میبینه بسته میشه. ذهن هم دنباله روی قلب هست. آدم قلبش نیست بلکه تجربه کننده احساسی هست که به قلبش وارد میشه.
باز کردن قلب راه عشق و خوشحالیه. وقتی که قلب بسته میشه احساس عشق و خوشحالی از بین میره. وقتی قلب باز باشه انرژی ازش عبور میکنه و انسان رو بالا میبره.
برای نجات روح باید از نگرانی در مورد دیگران خودداری کرد. مغز رو باید خالی گذاشت که نخواد همه مشکلات رو حل کنه. مثل یه ماهی باید بود که متوجه آب نیست. باید رها کرد تا آزاد شد.
آزاد سازی ذهن و روح آسون نیست و با درد همراه میشه. نباید از این درد اجتناب کرد و باید قبولش کرد تا به مرور زمان قوی شد.
وقتی که دیوارهای ذهن رو پایین بیارین متوجه میشین که یه قسمتی از شما تغییر نمیکنه. شما همون هستین. شما هوشیاری هستین. وقتی که خودتون رو از همه چیز رها کردین دیگه خودتون رو با بیرون از خودتون معنا نمیکنین.
جواب سئوال اینکه "کی هستم؟" این نیست که کجا بزرگ شدم یا چکارهایی کردم یا چه مدارکی دارم. راه رستگاری خوشحالیه. پس فقط یک سئوال توی دنیا مهم هست این که من خوشحال هستم یا نه. راه خوشحالی ابدی اینه از درون انسان میگذره. خوشحالی بی قید و شرط فقط با شناخت نیروهای درون ممکن میشه. اگر خوب دقت کنین خوشحالی با قلب باز و جریان انرژی درون اون ارتباط داره.
انسان باید از منطقه راحتی خودش بیاد بیرون و سعی کنی. این سعی و تلاش هست که انسان رو نامحدود میکنه.
انسان باید یاد بگیره که هرگز نگران نباشه. وقتی که اینو یاد گرفت هر روز مثل تفریح در تعطیلات میشه. هر روز که بیدار میشه هیجان زده است و شب قبل از خواب همه چیز رو رها میکنه. اگر این کار رو انجام بدین تازه زندگی میکنین.
مرگ به ما درس های منحصر به فردی میده: تا لحظه آخر صبر نکنین تا مرگ برسه. بعد از بازدم ممکنه که دمی نباشه. وقتی با مشکلی مواجه میشی به مرگ فکر کن که بعد از مرگ دیگه مشکلی نیست. هر کاری که امروز میکنی کسی سالهای پیش میکرده که الان دیگه زنده نیست. هر کاری که داری میکنی کسی در همین وضعیت مرده.
یکی از قشنگترین قسمت های کتاب به نظرم مثال سینما یا بازی کامپیوتری بود. این بود که وقتی روی صندلی سینما میشینیم و یه فیلمی نگاه میکنیم بعضی وقتا اینقدر با شخصیت های فیلم یکی میشیم که با دردهاشون اشک میریزیم یا از خوشحالیشون هیجان زده میشیم. خود واقعی انسان هم مثل کسی هست که روی صندلی نشسته و داره این فیلم رو تماشا میکنه یا این بازی رو بازی میکنه. کشته شدن توی این بازی یا فیلم هیچ تاثیری در کسی که روی صندلی نشسته نداره. انسان اگر یاد بگیره که متوجه باشه که روی صندلی نشسته و اتفاقات اطراف فقط چیزهایی هستن که پیش میان دیگه و تجربه اشون میکنه ولی در عمل میتونه احساساتش رو کنترل کنه.
این هفته میخوام یه بار دیگه این کتاب رو از اول بخونم. فکر میکنم نکات خوبی داشته که شاید با بار دوم خوندن بیشتر یاد بگیرم.
این مدت که ایران بودم چند جلسه روانکاوی پیش یه مشاور معروف رفتم اما هر بار که از اتاقش آمدم بیرون حس کردم که حالم خیلی بدتر شده. بهم گفت که مشکلم اینه که اعتماد به نفس ام رو از دست دادم. بهم تمرین داد که یه مثلا از خوبی های خودم بنویسم و روزی دو سه بار جلوی آینه با احساس تکرار کنم. حتی یکبار هم انجام ندادم چون به نظرم مشکل منو درست تشخیص نداد. مشکل اصلی من این نیست که اعتماد به نفس ندارم. مشکل من اینه که عوامل بیرونی به شدت منو محدود کردن و خیلی تحت فشار بودم تا اونجایی که شکستم. عوامل جسمی هم بی تاثیر نبود. یکی از بزرگترین مشکلات کم کاری تیروئید همین افسردگی هست که اونم باز روی همه چیز تاثیر میذاره. الان که قرص تیرویید میخورم مشکل جسمی باید کم کم رفع بشه اما متاسفانه افسردگی مونده.
الانم دارم سعی میکنم که بلند شم اما واقعا خسته ام و هر بار که بلند میشم به خودم انرژی میدم اما اینقدر انرژی ام زیاد میشه که شب خوابم نمیبره. کم خوابی شب باز دوباره باعث خستگی شدید میشه و افسردگی میاره. الان تقریبا دو ماهی میشه ایران هستم اما به جز چند روز معدود حالم خیلی خوب نبوده که بتونم کاری به جز کارهای شرکت رو انجام بدم. اولا فکر میکردم که به خاطر کار زیاد هست ولی این چند روزی که شیراز بود اصلا کار نکردم و روز سومی که اونجا بودم نه چیزی توی تغذیه ام عوض شده بود و نه خواب و نه اصلا کار کرده بودم اما حالم اصلا خوب نبود. برای همین بدون شک مشکل از روحیه ام هست.
این شاید یکی از طولانی ترین دوره هایی باشه که من خوب نبودم. از Feb پارسال شروع شد و تمام مدتی که مسافرت بودم و الان ایران هستم ادامه پیدا کرده. امیدوارم بودم که با شروع این قرص ها روحیه ام هم بهتر بشه اما به جز یکی دو روز خیلی تغییری نکردم. انرژی بدنم به طور کلی خیلی بهتر و بیشتر شده اما هنوزم روحیه ام خرابه و خیلی سخت میتونم کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم.
امروز سه چهار ساعتی وقت گذاشتم که از اینترنت یه چیزایی پیدا کنم. از یوتیوب یه دکتر رو پیدا کردم که میگفت مشکل اصلی افسردگی اینه که آدم یه هدفی داشته که بزرگتر از ظرفیت اش بوده اما نتونسته بهش برسه. بعد هر چی بیشتر تلاش کرده بیشتر پایین رفته و الان خیلی سخت شده که از چاهی که توش افتاده بیرون بیاد. روش اش اینه که اهداف خیلی خیلی کوچیکتر داشته باشه و روی اونا کار کنه تا کم کم دوباره این ظرفیت ایجاد بشه که بتونه اهداف بزرگتر داشته باشه. اهداف هم باید کوچیک و قابل اندازه گیری و به احتمال 95 درصد قابل دستیابی باشن و دستیابی اش وابسته به دیگران نباشه. مثلا اینکه هفته ای دو بار برای راه رفتن بیرون برم.
https://www.youtube.com/watch?v=4oOrGfGibEw
البته که افسردگی دلایل دیگه ای میتونه داشته باشه اما شاید این موردی که میگفت به من میخورد. من خیلی این چند ساله برای اهدافم تلاش کردم اما محیط اطرفم اینقدر منو محدود کرده بودن که هر چی تلاش میکردم به هیچ جایی نمیرسیدم. بعد هم چون نمیتونستم راحت محیط ام رو عوض کنم فشار و استرس کار منو مریض کرد. بعد از اینکه محدودیت ها برداشته شدن اما دیگه خیلی خسته و زخمی بودم. بعد هم ذهنیت ام عوض شد. این شد که من به هر چی که میخواستم رسیدم. چرا دیگه بخوام برای اهداف بزرگتر تلاش کنم. اصلا زندگی بسه دیگه!
یکی از این ویدئوها رو که نگاه میکردم میگفت دکترش ازش یه سئوال کرده: "ترجیح میدی که زنده باشی و خوشحال زندگی کنی یا اینکه بمیری" این سئوال یه دفعه به من شوک وارد کرد. کسی که تعریف میکرد هم میگفت که اصلا انتظار همچین سئوالی رو نداشته. فکر کردم واقعا من کدومش رو میخوام؟ درسته که خسته شدم اما باز ترجیح ام اینه که که زنده باشم و شاد زندگی کنم تا اینکه بمیرم. میدونم بعضی ها شاید فکر کنن که اصلا مگه میشه که کسی با شرایط من اینقدر روحیه اش خراب باشه. من بهترین کاری که یه نفر میتونه داشته باشه رو دارم یعنی کاری که دوست دارم و از انجامش لذت میبرم. بیشتر قاره امریکا رو گشتم. ماشینی دارم که خود امریکاییها هم که میبینن میان بهم تبریک میگن! هر جای دنیا بخوام برم خیلی راحت میتونم برم و نه هزینه اش برام مشکلی داره و نه نگران کارم هستم. یعنی دیگه چی میخوام؟ اما خب همه چیز اینا نیست.
من خیلی چیزا میخواستم که نتونستم بهشون برسم. شاید تقصیر رو گردن عوامل خارجی میندازم اما واقعیت اینه که در همه مراحل راه حل ها هم جلوی روم بودن اما میترسیدم که ریسک کنم. مثلا دو سال اولی که کار میکردم حقوقم خیلی کم بود. خب میتونستم کارم رو عوض کنم اما به خاطر پروسه گرین کارت نکردم. اگر کرده بودم شاید به نفعم شده بود. اصلا گرین کارت رو همون سال فارغ التحصیلی میتونستم اقدام کنم. با وکیل هم حرف زدم اما به خاطر اینکه خیلی خسته بودم دنبالش نرفتم. یعنی راه حل مشکلم باز دست خودم بود اما هزینه اشو ندادم و مجبور شدم چندبرابر هزینه رو بعدا بدم و و و و و
اینم منو اذیت میکنه. اینکه چرا اینقدر میترسیدم. چرا وقتی جواب مسئله رو داشتم سعی نکردم یا حداقل به موقع سعی نکردم. شب چند ساعتی وقت گذاشتم که بشینم و مشکلاتم رو بنویسم و براشون راه حل پیدا کنم.
پریروز جواب آزمایشی که هفته پیش دادم رو گرفتم. این روزا سرگیجه ندارم اما انرژی ام هم خیلی کم شده. یواشکی رفتم آزمایش تیروئید دادم که 220 هزار تومن شد (با دلار امروز تقریبا 8-9 دلار). جوابش که آمد شوکه شدم. آنتی بادی تیروئیدم که سه هفته قبلش 200 بود رسیده بود به 600. پارسال نوامبر 350 بود و چند ماه طول کشید که بیارمش روی 200 و حالا در کمتر از یک هفته حتی از پارسال هم بیشتر شده. TSH ام هم که تقریبا توی رنج نرمال بود رسیده بود به 9.
از روزی که چشمم رو هم عمل کردم با موبایل و کامپیوتر هم درست نمیتونم کار کنم چون نزدیک بینم ضعیف شده و خوندن نوشته ها برام خیلی سخت شدن. یعنی مدام تار میشن. حتی وقتی موبایلم رو دور هم میگیرم باز برای خوندن و تایپ کردن روش مشکل دارم. چشم چپ ام تقریبا مشکلی نداره. چشم راستم هست که تار میشه و ضعیف شده. خلاصه که نمیدونم کار درستی کردم عمل کردم یا نه. دکتر دم خونه امون هم که رفته مسافرت. گفتم برم ببینم برام قرص جدیدی چیزی میده یا نه که نیستش. این روزا کارهای شرکت رو انجام دادم و انگار دیگه ایام عید مرخصی نداشتم شاید برای همینم به چشمم فشار آمده ولی دکتره گفت مشکلی نداره که کار کنم و فونت ها رو کلی بزرگ کردم که ببینم. این روزا هر روز یه جایی از تهران رو دارم میرم میبینم. خیلی خوب شده به نسبت قبل و جاهایی که جدیدا ساختن قشنگ هستن.
امروز روز اول سال 1401 هست. یه قرن جدید و مطمئنم که خیلی چیزا قراره عوض بشه. این چند مدت که توی ایران بودم حس خیلی خوبی دارم که مشکلات همه به زودی رفع میشه و شادی و صفا و صمیمیت بیشتر از قبل توی زندگی ها حس میشه.