امروز به یه موضوع خیلی خیلی جالب برخورد کردم که اصلا تا حالا بهش دقت نکرده بودم و اونم دلخوشی های کوچیک زندگی هست که تاثیر بسیار عمیقی در سلامت روان آدم داره. این روزها که حال و روز خوشی ندارم فکر میکنم به غیر از حوادث اخیر که هر کدومش مثل تیری توی قلبم بود فکر میکنم که سالها خودم رو از دلخوشی های کوچیکی که داشتم محروم کردم. دلخوشی های کوچیک هر چیزی هست که به آدم حس لذت میده و خیلی راحت هر روز قابل انجام هست.
در واقع یه زندگی شاد و خوشحال نیاز به اتفاقات خیلی بزرگ نداره. این لحظه های کوچیک و خوشحال کننده هستن که یه زندگی شاد رو تشکیل میدن. خریدن یه ماشین جدید یا یه خونه بزرگ یه اتفاق خیلی بزرگه و بدون شک باعث خوشحالی میشه اما اون خوشحالی پایدار نیست. در حالی که هر روز یه عالمه کارهای خیلی کوچیک میشه کرد که آدم رو خوشحال کنه و نیازی نیست که آدم سالها زحمت بکشه که برای یه اتفاق بزرگ خوشحال بشه.
https://www.youtube.com/watch?v=xKKnOF_PZlk
یه لیست کوتاه از خوشی های کوچیک من:
تماشای طلوع آفتاب کنار ساحل
راه رفتن کنار ساحل و توی آب
شنا توی آب
درست کردن یه غذای جدید
رفتن به یه جای جدید که تا حالا نرفتم
امتحان کردن یه غذای جدید
یاد گرفتن یه چیز جدید که تا حالا اصلا نمیدونستم
تماشای بازی بچه ها
راه رفتن توی یه خیابون زنده
رانندگی طولانی مدت به یه جای دور که تا حالا نرفتم
راه رفتن توی جنگل و کوه
دویدن کنار آب
تماشای یه فیلم خوب توی سینما
خرید از فروشگاه های اقوام مختلف و مخصوصا چیزایی که فقط توی اون فروشگاه هست
مسافرت به جاهایی که نرفتم
پیدا کردن یه آهنگ قشنگ جدید
خوندن یه کتاب متفاوت
تماشای آدما توی یه جای شلوغ
رقصیدن با صدای موسیقی بلند
یه ورزش سنگین با آهنگ ورزشی
نگاه کردن یه چیز خنده دار و خندیدن
نگاه کردن نقاشی های و مجسمه های موزه ها
شستن ماشینم
باز کردن سقف ماشینم و رانندگی توی طبیعت
شرکت توی یه کلاس (بازیگری, ورزش, و ...)
نوشتن خاطرات
نوشتن یه شعر جدید
یه فالوده یا یه بستنی وانیلی
یه بازی والیبال
پارک آبی
تماشای حیوانات مثلا باغ وحش یا هر جایی
بو کردن یه گل خوشبو
یه شیرینی خوشمزه
انجام یه کار عقب مونده کوچیک
یه حمام خوب با آهنگ و خوندن باهاش
...
اگر از خودم بپرسم که آیا هر روز یکی از کارهای این لیست رو انجام میدم باید بگم که نه. سالهای سال من خوشحالی ام رو هر روز و هر روز با یکی از کارهای این لیست بیشتر و بیشتر میکردم. الان میفهمم که چرا اینقدر من خوشحال بودم و الان نیستم. من دلخوشی های کوچیک ام رو از خودم گرفتم. خودم رو توی خونه حبس کردم و فقط استرس و استرس کشیدم وقتی که اصلا نیازی نبود.
برای رسیدن به هر خواسته ای روحیه از همه چیز مهمتره. اینکه بشینم گریه کنم که چرا اینطوری شد یا اونطوری شد واقعا دردی از کسی دوا نمیکنه. به جای اون باید به مبارزه ادامه بدم. خوشی های کوچیک میتونه خیلی کمک کنه. باید لیست خوشی های کوچیک ام رو بنویسم و بذارم جلوی چشمم و هر روز حداقل یکیشو انجام بدم.
این مدت جای خاصی نرفتم. به جز خرید و باشگاه و یکبار هم آخرهفته بیرون تقریبا همش رو خونه بودم. دل و دماغی هم ندارم که جایی برم. هر روز نگران خانه و شرایط خانواده هستم. این مدت شب ها با یکی از بچه های ایرانی حرف میزدم که خیلی کمک کرد بفهمم که مشکلاتم چیه. به غیر از اخبار روزانه که شاید حتی اونایی که توی ایران هستن کمتر در معرض همه اخبار هستن, خیلی چیزا باعث شده که توی مسیر زندگیم نباشم.
یادم آمد که این یه چیز جدید نیست و من همیشه توی مراحل زندگیم این سطح استرس رو تجربه کردم. مثلا سال کنکور, سال کنکور ارشد, سال قبل از آمدن به امریکا, سال فارغ التحصیلی دکترا و این دو سال کرونا و بعدشهر بار هم بعد از پیدا کردن قدم بعدی تا یه مدت زیادی خوشحال و خوشبخت زندگی کردم فقط اینبار یه کم طولانی تر از گذشته شده چون خودم درست تلاش نکردم.
باز یادم آمد که سال آخر دکترا یه تصمیم خیلی اشتباه گرفتم که هنوز دارم تاوان اش رو میدم. من آدمی هستم که همه زندگی بر اساس شهود درونی ام عمل کردم. مثلا حس ام بهم میگفت که یه کاری رو کنم و همونو دنبال میکردم. یه جاهایی منطقی بود و یه جاهایی هم نه ولی همون کار رو میکردم و آخرش هم درست میشد. سال آخر دکترا وقتی خیلی چیزها دیگه درست پیش نرفت یکی از دوستان اینجا که دقیقا 180 درجه برعکس من بود و فقط از ریاضیات و آمار و شواهد برای تصمیم گیریهاش استفاده میکرد به من گفت که مشکلات من همه ناشی از نحوه تصمیم گیری من هست. فکر کردم که شاید بد نباشه که روش اونو امتحان کنم و مسائل رو با تحلیل حل کنم.
بعد از 32 سال تصمیم گرفتم که دیگه به حس درونی ام توجه نکنم و از تحلیل هام برای تصمیم گیری هام استفاده کنم. حتی جاهایی هم که حس ام میگفت که یه کاری درسته و باید انجام بدم عمدا بهش گوش ندادم تا جایی که این حس درونی به طور کامل خاموش شد. بعد به جایی رسیدم که نه مغزم برای تحلیل ها خوب جواب میداد و نه حس درونی ام راهگشا بود. یعنی از اینجا مونده و از اونجا رونده شدم. الان چند ماهی میشه که تصمیم گرفتم که دوباره به ندای درونم گوش بدم و دیگه تحلیل های مغزم رو کنار بذارم ولی هنوزم خیلی چیزا پیش میاد که اصلا نمیتونم به حس درون ام اعتماد کنم.
نتیجه گیری این چند سال بدبختی استفاده از تحلیل های مغزی این بود که من نمیتونم و نباید برای تصمیمات بزرگ زندگیم اصلا از تحلیل استفاده کنم. در واقع برای سالهای طولانی حس درون مثل عضله ای که مدام تمرین کرده ورزیده شده بود و حتی در جاهایی تصمیمات باورنکردنی ای گرفتم که سالها طول کشید تا بفهمم که چرا تصمیم درستی بوده و اصلا امکان نداشت که با تحلیل جوانب بتونم همچین تصمیمی بگیرم. بعد فهمیدم که آدمهایی که از شهودشون برای تصمیمگیری استفاده میکنن خیلی فرق میکنن با آدمهایی که با ریاضیات و آمار تصمیم میگیرن. به نظر میاد که دسته دوم باید خیلی موفق تر باشن اما واقعیت اینه که اینطور نیست. فکر میکردم که برای تصمیمات بزرگ باید از حس درون استفاده کرد و برای تصمیمات کوچکتر از تحلیل و بررسی جوانب. اما الان فکر میکنم که ابزار تصمیم گیری آدمها با هم فرق میکنه. کسی که همیشه از حس درون اش استفاده کرده میدونه که حس درون اش چی میگه و چکار باید کنه و این ممکنه اصلا منطقی هم به نظر نیاد اما کسی که همیشه از تحیلی های ریاضی و آمار برای تصمیم گیری هاش استفاده کرده خیلی سخت بتونه تصمیم درستی با حس درون اش بگیره چون اصلا نمیدونه که صدای درون اش کدوم هست دقیقا شرایطی که الان من توش هستم و برای خیلی از تصمیم گیری ها نمیدونم ندای درون ام چی میگه
مثلا الان از کارم راضی نیستم. قبلا اینطوری بود که حس درون ام بهم میگفت که باید کارم رو عوض کنم و شرایط یه جوری جور میشد که کار جدیدی از آسمون پیدا میشد. نیازی نبود که اصلا من کار دیگه ای کنم. فقط لازم بود که من به حس درونم گوش کنم و "تصمیم بگیرم" که واقعا میخوام کارم رو عوض کنم. سالها بعد هم مشخص میشد که تصمیم درستی بوده.
همون مثال برای کسی که همیشه از تحلیل استفاده کرده اینطوریه که میگه من شش سال سابقه کار دارم. بررسی کنم که بیشترین حقوق کسی که شش سال سابقه داره چقدر میتونه باشه. ببینم که چه شرکت هایی توی چه شهرهایی این حقوق رو میدن. برنامه ریزی کنم و اپلای کنم برای اون شرکت ها و کارم رو عوض کنم.
این دو نوع خیلی متفاوت از تصمیم گیری هست. ما که بزرگ میشیم به نوع دوم بیشتر متمایل میشیم چون فکر میکنیم که بیشتر میفهمیم و یا مغزمون پیشرفت کرده و بهتره که از تحلیل و بررسی اون توی تصمیمات استفاده کنیم. این مغلطه همون چیزی بود که باعث شد من فکر کنم که حس درون آدم نمیتونه به اندازه آمار و بررسی تصمیمات درست بگیره. میگم مغلطه چونکه ظاهر قضیه درست به نظر میاد. آدمهایی هم هستن که از این طریق خیلی موفق شد و شکی نیست اما این روش تصمیم گیری یه اشکال خیلی بزرگ داره و اون اینکه اگر "داده ها" یا دیتا کامل نباشه منجر به تصمیم گیری اشتباه میشه. مثلا توی همون مثال کار ممکنه فرد یه کار حقوق بالاتری رو انتخاب کنه اما حالا مجبور باشه که زمان بیشتری رو صرف کنه تا اون حقوق رو بگیره و اگر میدونست که اینقدر قراره زمان و انرژی بذاره شاید هیچوقت کارش رو عوض نمیکرد. این داده موقع تصمیم گیری در نظر گرفته نشده بود و منجر به تصمیم اشتباه تغییر شغل شد.
کسانی که از بچگی با تحلیل تصمیم گیری میکنن خیلی به این موضوع واقف هستن و احتمالا ساده تر پیدا فرمول های ریاضی یا داده های آماری لازم برای تصمیم گیری رو پیدا میکنن و با احتمال زیاد تصمیم درستی میگیرن. اما کسانی که مثل من همیشه به حس درون اشون توجه کردن وقتی میخوان از طریق تجزیه و تحلیل تصمیم گیری کنن به این سد بزرگ برخورد میکنن. من همون اوایل متوجه این ضعف خیلی بزرگ این روش تصمیم گیری شدم اما فکر کردم که مثلا با گذشت چند ماه یا یکی دو سال آدم یاد میگیره که این داده ها رو هم از کجا بیاره و درست تصمیم بگیره. در نهایت بعد از سه سال سردرگمی و تصمیمات اشتباه تصمیم گرفتم که برگردم به همون روش حس درونی ام. حس درونی هم یه نقطه ضعف خیلی بزرگ داره و اون اینکه از کجا بشه فهمید که این حس درونی واقعا درسته یا فقط یکی از صداهای مغز هست که از یه تحلیل ناقص سرچشمه میگیره. متاسفانه راهکاری براش ندارم. یعنی اصلا نمیدونستم که این مشکل وجود داره. حس درونی من اونقدر قوی و واضح بود که تقریبا هیچوقت مشکلی برای شنیدن صداش نداشتم. همیشه میدونستم که چی رو باید بخوام و مسیرم هم معجزه وار باز میشد. اما الان که به خاطر توجه نکردن بهش این حس ضعیف شده میفهمم که چرا اونایی که با تجزیه و تحلیل تصمیم گیری میکنن نمیتونن صدای حس درون اشون رو پیدا کنن. در واقع صدای مغز تحلیلگرشون نمیذاره صدای قلبشون به گوششون برسه. شایدم میرسه بعضی وقتا اما باز داخل همه صداها گم میشه
خلاصه کنم که اگر روش های تصمیم گیری رو به دو روش حس درونی (شهود یا ندای درون یا همون intuition) و تجزیه و تحلیل (یا ریاضیات و بررسی آماری) تقسیم کنیم هر کسی توی یکی از این روش ها قویتر شده. مثل نوشتن با دست راست یا با دست چپ. کمتر کسی بتونه با هر دو دست بنویسه و اگر هدف نوشته باشه البته نیازی هم نیست که اصلا بخواد سعی کنه یاد بگیره. مشکل روش حس درونی اینه که معلوم نیست صدای واقعی درون کدومه مخصوصا وقتی که صدای مغز تحلیلگر بلند باشه. مشکل روش تحلیلی هم اینه که اگر داده ها ناقص باشند به راحتی منجر به تصمیم اشتباه میشه. راه تقویت حس درونی گوش دادن به این حس و نترسیدن از گرفتن تصمیمات بلند و دور از ذهنه (حتی اگر هیچ توجیهی نباشه که چرا) و در طولانی مدت اونقدری قوی میشه که صداش به راحتی قابل تشخیص هست. راه تقویت روی تجزیه و تحلیل هم کسب داده های بیشتر و بهبود تصمیمات از طریق فیدبک هست (درست مثل یه سیستم کنترلی)
این چند ماه گذشته خیلی دارم سعی میکنم که به حس درون ام بیشتر توجه کنم تا اون قدرت قبلی اش رو برگردونم و بازم ازش استفاده کنم و تصمیمات درستی بگیرم اما هنوزم موفق نشدم. مثلا چند وقت پیش حس ام این بود که باید برم واشنگتن. هنوزم نمیدونم که چرا باید میرفتم اما نرفتم. هر چی حساب و کتاب کردم دیدم اصلا منطقی نیست برای منی که تازه رفتم میامی این همه راه برم سمت واشنگتن. اما واقعیتش اینه که باید به ندای درونم گوش میدادم و میرفتم. صد تا مثال توی گذشته ام هست از حس های اینطوری که بهشون گوش کردم و مسیر زندگیم رو در جهتی که میخواستم عوض کرده بود. الانم امیدوارم برای قدم های بعدی زندگیم بتونم از این حس درونم بهتر بهره ببرم.
مهمترین چیز اینکه انسان از خودش رضایت خاطر داشته باشه. شاید به خاطر افسردگی ای که دارم بعضی وقتا شدیدا خودم رو سرزنش میکنم که چرا بهتر از چیزی که هستم نیستم و همین خیلی روی روحیاتم تاثیر گذاشته اما به گذشته که نگاه میکنم میبینم که حداقل آزاده زندگی کردم. اون روزی که تصمیم گرفتم از ایران برم به خاطر این رفتم که حس کردم اگر بمونم باید زیر یوغ ستم و ظلم به ظالم خدمت کنم و حاضرم بمیرم ولی اینطور نکنم. الانم سالهاست که زندگیم رو وقف درست کردن ابزارهای پزشکی کردم که هیچ کسی نتونه باهاش به کسی ظلم کنه.
از سال 88 حتی یک برنامه از صدا و سیما نگاه نکردم. وقتی که ما چند میلیون توی خیابون های تهران فریاد زدیم "رای ما کو" و جوابمون کهریزک و گلوله شد چرا باید برنامه های رسانه ای رو ببینم که حتی یک کلمه نگفت. حتی با دوستان و آشنایانی که درکی از ماجرا نداشتن بعد از بحث های بی نتیجه به طور کامل قطع ارتباط کردم. امسال اولین سالی هست که حتی جام جهانی فوتبال رو که خیلی دوست دارم نگاه نمیکنم. حتی تیلور و هر کس دیگه ای که این روزا چیزی از شرایط ایران ننوشته و نمینویسه رو به طور کامل حذف کردم. شاید کاری از دست من برنیاد اما حداقل میتونم آزادمرد باشم و حامی کسی که پشت مردم نیست نباشم. بعضی وقتا فکر میکنم آدم باید شرف رو از خودش شروع کنه و حداقل از این راضی هستم که توی زندگیم "بی شرف" نبودم و نیستم و امیدوارم که هیچوقت هم نباشم.
یه مدتی بود که خواب نمیدیدم. نمیدونم چی شد که پریشب به یه خواب عمیق فرو رفتم و از اون خواب هایی که همه چیز خیلی خیلی واضح هست. خیلی ناراحتم که خوابم رو فراموش کردم اما یه جمله اش همینطوری توی ذهنم تکرار میشد "بیدار شدی در مورد مهسا بنویس, نگی خواب بودم و یادم رفت. تکرار کن یادت نره"
صفحه بلاگم هم جلوی چشمم بود که میخواستم بنویسم.
الانم نمیدونم چی باید بنویسم و اصلا چرا این خواب رو دیدم ولی میدونم که باید بنویسم تا دلم راضی بشه. شدت شقاوت و سفاهت بعضی هم واقعا تعجب برانگیزه. مسئله اینه که مسئولیت جان این دختر با اونایی بوده که دستگیرش کردن. علت مرگش چه ضربات باتوم باشه چه ترس هیچ فرقی نمیکنه و اینا قاتل هستن. چقدر مظلومانه کشتن اش و امروز که نزدیک به دو ماه میگذره و حتی یک نفر رو هم معرفی و مجازات و بلکه صدها جوان دیگه رو هم پرپر کردن. دختر معصوم لووتیروکسین میخورده و احتمال زیاد مثل من هاشیموتو داشته. حتی سعی کردن اینو به اسم بیماری زمینه ای جا بزنن. چقدر بیرحمن اینا.
میدونین که کمتر اینقدر مستقیم مینوشتم تا یه وقتی بلاگم فیلتر نشه و اطلاعاتش برای کسانی که میخوان بمونه اما دیگه برام مهم نیست. این چند هفته با وجود اینکه ایران نیستم اما دل و قلبم هر لحظه اونجاست. برای اولین بار اکانت توییتر باز کردم تا اخبار رو لحظه ای از اونجا دنبال کنم و بیشتر هم همونجا فعال بودم. روزها و شب های خیلی سختی گذشته و میگذره. هفته هفته از خونه بیرون نرفتم و به سختی هم کار کردم. بعضی روزا خودم رو مشغول کار کردم و تا روزی 14 ساعت هم کار کردم. بعضی روزها هم اصلا نتونستم کار کنم و بیشترش رو خوابیدم.
بعضی از صحنه هایی که این مدت دیدم حتی به باورم هم نمیگنجه. دیشب ساعت 3 بیدار شدم و باز نتوستم بخوابم و تا ساعت 6 صبح با ویدئوهای نیکا گریه کردم. اولین بار که در مورد نیکا خوندم انگار که یه قسمت از جون منم باهاش کنده شد. نمیتونم بگم که چقدر این دختر برای من واقعی بود. مدت ها بود اینقدر گریه نکرده بودم.
https://www.youtube.com/watch?v=XdK4us_5gN0
اگر ایران مونده بودم و ازدواج کرده بودم شاید دخترم همسن نیکا بود. فقط 16 سالش بود. وقتی دیدمش انگار که دختر خودم رو کشته باشن. یک ماه و نیم میشه و از قاتل های اونم کسی معرفی نشده. یه فیلم مسخره توی صدا و سیما که معلوم نیست بازیگرش کی بوده و هنوز هم نگفتن که اصلا اون شب اونجا چکار میکرده و با کی حرف میزده و اونایی که دنبالش بودن کیا بودن و اون جمله معروف "بگو لجن". آرزوم بود که یه دختر مثل نیکا داشتم و اینم سرنوشتش ...
اینایی که این جنایات رو میکنن انسان نیستن. امیدوارم ریشه دین و مذهبی که باعث شده اینطور وحشی تر از حیوان بشن برای همیشه از این خاک کنده بشه.
این هفته کتاب معجزه باور (ایمان) رو خوندم. کتاب کوتاه و ساده ای هست و چیز زیادی نداره. اما چند تا نکته داشت برام جالب بودن. اولین و مهمترین نکته این بود ما با ذهن خودآگاهمون فکر میکنیم و بعضی مسائل رو با اون حل میکنیم اما ذهنی ناخودآگاه هم وجود داره که با باور کار میکنه. یعنی نسبت تفکر به ذهن خودآگاه مثل باور به ذهن ناخودآگاه باشد.
باور هم با تکرار در ذهن ناخودآگاه به وجود میاد. مثالی هم که کتاب میزنه در مورد هیتلر رهبر دیکتاتور آلمان هست که چطوری میتونه با تکرار از تریبون های یک طرفه آلمان این باور رو در ذهن طرفداراش بگنجونه که نژاد برتر هستن و بخوان دنیا رو تسخیر کنن. هر آلمانی هر روز که بیدار میشه روزی چند بار عکس های هیتلر رو ناخواسته میدید. هیتلر با چسبوندن عکس های خودش این تکرار رو در ذهن ناخودآگاه تبدیل به باور کرده بود که خودش کسی هست که ناجی آلمانه.
نظر خیلی جالبی بود چون هیچوقت نمیتونستم بفهمم که چرا یه نفر تا اینقدر میتونه شستشوی مغزی باشه که دست به اسلحه ببره و هم نوع اش رو بکشه. دیکتاتورها مثل هم هستن و اینم روش اوناست که دنیا رو از عکس هاشون پر کنن. روش اشون هست که دروغ هاشونو هی تکرار کنن تا که ذهن ناخودآگاه آدمها رو در اختیار بگیرن. در واقع راز اینکه دروغ های بزرگ راحتتر پذیرفته میشن اینه که وقتی فهم یه چیزی از توان مغز انسان خارج باشه وارد ذهن ناخودآگاه میشه. چون برای اون هیچ چیزی نشدنی نیست و با تکرار باور در ذهن ناخودآگاه شکل میگیره تا راه حلی براش پیدا کنه. پس دروغ های بزرگ از فیلتر مغز و فکر رد میشن و مستقیم وارد ذهن ناخودآگاه میشن. حتی دروغی به بزرگی اینکه یه نفر مثل هیتلر نماینده خدا روی زمینه و یا از طرف خدا بهش وحی میشه. حتی ادیان موفق هم روی همین قدرت باور (ایمان) کار کردن و موفق شدن.
بعد کتاب ادامه میده که باور به تنهایی کافی نیست و عمل باور رو فعال میکنه. یعنی مثلا یکی باور داشته باشه که یک میلیون دلار گیرش میاد هر چقدر هم باور محکمی باشه این باور به ثمر نمیشنه. این عمل هست که باعث میشه ذهن ناخودآگاه که به عالم هستی متصل شده مسیر رو نشون بده. در واقع چیزایی که آدم میخواد از ذهن ناخودآگاهش میاد و اگر عملی در جهت بدست آوردنش کرد در نهایت بهش میرسه ولی اگر هیچ عملی انجام نداد هم به جایی نمیرسه.
یه روزی باید باور کنیم که لیاقت ما زندگی خیلی بهتر از این هست. یه روزی باید باور کنیم که ما میتونیم آزاد باشیم و هر کاری که خواستیم و هر طوری که خواستیم انجام بدیم. که هیچ کسی نمیتونه به ما زور بگه. هر روز تکرار کنیم که "ما میتونیم" تا باورش کنیم که بساط ظلم جمع شدنیه. هر روز عملی انجام بدیم در جهت این باور. کافیه باورش کنیم. کافیه که براش بجنگیم و تا پای جوون بایستیم. آزادی نزدیکه. شاید همین فردا باشه.
تقدیم به #مهسا_امینی