امروز رفتم و لباسی که برای فارغ التحصیلی گرفته بودم رو پس دادم. دانشگاه سوت و کور بود. همه رفته بودند و همه جا تعطیل بود حتی کتابخونه. صحنه دانشگاه غم انگیز بود. انگاری که همین دیروز بود که قبول شده بودم و آمده بودم. خیلی زود میگذره.
عصر مامانم رو بردم Allen Premium Outlet که کیف هایی رو که خریده بود پس بده. دیگه مامانم هم یاد گرفته که هی میخره و هی پس میده! میگم کاشکی بهت نگفته بودم که میشه اینجا چیزا رو پس داد. خودم هم نشستم توی کافه اونجا رزومه امو بهتر کنم که برای چند جای دیگه اپلای کنم.
غروب اش بسیار دل انگیز بود.
از صبح دو تا شرکت بیشتر اپلای نکردم. اصلا حوصله ندارم این وقت سال هیچ کاری کنم. نشستم یه سری از سئوالای اینترویو ها رو هم خوندم. بعدشم باز حوصله نداشتم نشستم چیزایی که جدید آمدند و بحث های فلسفی اشو خوندم. برام خیلی جالبه که هر چی میخونی باز هست.
شب انجمن ایرانی های دانشگاه برنامه داشت. مامانم رو بردم. خوبه که اینجا برای مناسبت های ایرانی میشه دور هم جمع شد.
یکی از بچه ها هم شعر حافظ خوند و برای همه فال حافظ گرفتند. مامانم که خیلی خوشش آمده بود و میگفت عالی بود. منم پشت صحنه یه کم کمک کردم که هندونه ها رو ببریم و انارها رو پخش کنیم.
یلدای همگی مبارک
بسیار از مشکلات فکری آدم از نگاه یک بعدی یا محدود شکل میگیره.
فرض کنیم آقای وودی با 4000 دلار از کشورش خارج میشه و چهار سال بعد با 4000 دلار به سر جای اولش برمیگرده. آیا به نظر شما آقای وودی هیچ کاری نکرده؟ اکثر کسانی که باهاشون سر و کار داشتم قضاوتشون این بوده که "بله" هیچ کاری نکرده. من ساعت ها با یکی از دوستانم اینجا سر این موضوع بحث داشتم. اون البته خیلی آدم منطقی ای است اما ابعاد و زوایایی که من در نظر میگیرم (یا برای من مهمه) رو در نظر نمیگیره. همین باعث میشه که نتونیم به نتیجه برسیم.
یه نقطه رو در نظر بگیرین که روی محور y ها از 0 شروع میشه و به 1 میرسه و بعد دوباره به 0 میرسه و بعد به منفی 1 میرسه و بعد دوباره به صفر.
تحلیل1: یه عده از کسانی که دیدم اینطوری تحلیل میکنن. وقتی نقطه داره به 1 میرسه میگن آفرین داره به اوج میرسه. وقتی از 1 میاد پایین گیجن که چی شده! وقتی به صفر میرسه عصبانی میشن که چرا برگشته سر جای اولش. وقتی وارد فاز منفی میشه به سمت منفی 1 عصبانی میشن که انگار پس رفت کرده و بعد که به سمت صفر میره میگن خب چیز عجیبی نیست باید برمیگشت سر جاش.
تحلیل 2: یه عده دیگه ای هستند که مثلا تحلیل بالاتری دارن و با حرکت نقطه هیجانی نمیشن و مدام دیدشون عوض نمیشه. وقتی از دورتر نگاه میکنن و میگن خب این چه کار عبثی میکنه. از صفر شروع میکنه و باز به صفر میرسه.
تحلیل 3: عده کمتری هستن که میدونن این نقطه که روی خط بالا و پایین میره یه نقطه نیست. این یه موج سینوسی هست که به سمت بینهایت در حرکت هست. یعنی به جای اینکه فقط محور y رو ببینن تحلیلشون یک بعد دیگه هم داره و اونم محور x هست. حالا فقط یه نقطه رو نمیبینن و یه موج رو میبینن.
اکثر تحلیل های غلط ما از همین ندیدن ابعاد حاصل میشه. توی مثال بالا دنیای ما فقط 2 تا بعد داشت و دیدیم که چقدر در نظر گرفتن بعد دوم میتونه توی تحلیل تاثیر بذاره.حرکت انسان در زندگی هم مثل همین موج سینوسی هست ولی ابعادش خیلی بیشترن. یعنی در محور زمان همواره در حال جلو رفتین هستیم. در محورهای دیگه مثل دانش, مثل روابط اجتماعی و ... هم بسته به تجربیات هر کسی در یک جای این محورهای مختصات قرار میگیره. معمولا هم کسی که در یک محور خیلی بالا میره در محورهای دیگه نمیتونه خیلی بالا بره. یعنی کلا در یک فضای چند بعدی بزرگی پیشرفت میکنیم.
"آخرش که چی؟!" نمیدونم چند بار این سئوال رو از دیگران شنیدم اما فکر کنم از خیلی ها شنیده باشم. اولین چیزی که برای جواب به ذهنم میرسه که آخرش اصلا کجاست؟ آخرش خب همه میمیریم حداقل تا اینجاشو مطمئنیم که میمیریم. اصلا چرا اینا دنبال آخرش میگردن؟
فکر کنم این سئوال با این عبارات هم مرتبط باشه: "زودتر لیسانسم رو بگیرم." "از زندگیم عقب میفتم." "این تموم بشه برم به زندگیم برسم." و...
به نظر من آخری وجود نداره! زندگی یه راه هست. یه راهی که همه داریم میریم. مثل ترنی که سوارش شدیم و یه روزی ازش پیاده میشیم. اینایی که هی میپرسن آخرش که چی,و دوست دارن زودتر برسن ایستگاه بعدی و به هر دری میزنن که بتونن یه کاری کنن که قطار تندتر بره که ایستگاه بعدی کلا زندگی رو اشتباه گرفتن.
زندگی کلا یه تجربه است. انسان توی این دنیا تجربه میکنه. بچه که هست تجربه میکنه. بزرگ میشه تجربه میکنه. و آخرش هم مرگ رو تجربه میکنه. هر مرحله زندگی مثل یه ایستگاه هست. مثال دو نفر رو بزنم که یکی آروم توی کابین میشینه و به بیرون نگاه میکنه و از مناظر لذت میبره و هم وسایلش رو جمع و جور میکنه تا به مقصد برسه. یکی هم هست که مدام از این سر قطار میره اونور و هی به راننده میگه تندتر برو و هی میره ته قطار سعی میکنه ببینه چقدر از ایستگاه قبلی دور شده و کل مسیرش به این میگذره که چی شده و کی به کجا میرسه. واقعیتش اینه که قطاره بالاخره به ایستگاه میرسه. کسی که سعی میکنه قطار رو زودتر به ایستگاه برسونه از تجربه فواصل بین ایستگاه ها بی بهره میمونه. این درسته که زندگی یه سری ایستگاه های هدف داره اما دیر و زود رسیدن بهش تاثیری نداره. کسی که به مناظر نگاه میکنه هم لذت میبره و هم تجربه میکنه. کسی که مدام بالا و پایین میره نه لذتی میبره و نه آماده پیاده شدن توی ایستگاه نهایی.
یه مثال دیگه مثل کسی هست که میخواد قله ها رو فتح کنه. یکی هست آهسته و پیوسته از کوهستان بالا میره و از هوا و از مناظر لذت میبره. یکی هم هست که مدام از اینور به اونور میپره که به قله زودتر برسه. فکر کنین به قله که میرسه چی میبینه؟ یه قله بلندتر.
یه کلام خطم کلام: آخری نداریم. همش یه تجربه است. از تجربه زندگی لذت ببر حتی اگر قطار زندگیت توی تونل باشه و نتونی از پنجره جایی رو ببینی.
الان یه مدتیه که هیچی نمینویسم. انگار هیچ کاری هم نمیکنم و روزها تند و تند میگذرند. یک ماهی میشه که دفاع کردم اما انگار همین پریروز بود. دو هفته ای میشه که تزم رو تحویل دادم اما انگار همین دیروز بود. بخوام کارهایی که توی این مدت کردم رو بشمارم نمیدونم چکار کردم. فقط میدونم که خیلی خسته ام. انگار خستگی این چند ده سال تحصیل همه با هم روی دوشم مونده.
فکر میکردم آمدن مامانم یه باری از روی دوشم برداشته بشه اما انگار چند تا بار بزرگتر گذاشته شده. اول اینکه هر جا بخواد بره من باید ببرمش. بعد هم هیچ جایی تنهایی نمیتونه بره و هر جا بخواد بره دوست داره منم باهاش باشم. وقتایی هم که یکی دو روز توی خونه است و با من بیرون نمیاد میترسم که یه وقتی افسردگی نگیره. من خودم شدیدا خسته ام و اصلا حوصله هیچی رو ندارم. مامانم هم دوست داره روزی چند ساعت با من حرف بزنه. همه حرفایی که این چهارسال پشت تلفن گفته انگار که نگفته و میشینه ساعت ها داستان های تکراری میگه. منم واقعا نمیدونم چکار کنم و فقط گوش میدم. میگم یه روزی اون برای من اون همه زحمت کشیده حالا من چند ساعتی بهش گوش بدم. بعد میگه برگرد ایران. یه کاری میگیری یه دانشگاهی درس میدی پیش خودمون هستی. نمیدونه که این حرفاش به جز فشار برای من چیزی نیست. بعضی وقتا هم فکر میکنم که برگردم اما میدونم که در شرایط فعلی اشتباهه. حداقل یه مدتی کار کنم یه پس اندازی داشته باشم و با اوضاع بهتری مالی برگردم شاید بهتر باشه. بعد صبح تا شب میگه چرا ازدواج نکردی. هر دختری هم میبینه اینجا میگه همین خوبه چرا با همین ازدواج نمیکنی سر و سامون بگیری. واقعا نمیدونم چی بهش بگم. آخه من اصلا معلوم نیست کدوم ایالت بیفتم, معلوم نیست اصلا حالا حالا ها کار گیرم بیاد یا نه و یا اینکه کلا بذارم از امریکا برم بعد مامانم انتظار داره توی همچین شرایطی زندگی هم تشکیل بدم. نمیدونم ولی این چیزا توی پس زمینه ذهنم عذاب آوره.
دارم دنبال کار میگردم. یه کاری که برام خیلی سخته و اصلا دوست ندارم همین ایمیل زدن و اپلای کردن و شرکت توی جلسات برای networking هست. همین باعث شده که اصلا هر روز آزار روحی باشه. یادمه اون موقع ها که میخواستم اپلای کنم برای دانشگاه ها اینطوری بود با این تفاوت که الان بدتره. اون موقع سر کار میرفتم و الان بیکارم. اون موقع معلوم بود که کدوم کشورها دارم اپلای میکنم و نتیجه هاش هم کی میاد. الان معلوم نیست چه ایالتی کجا چی در بیاد و تازه بعد از اپلای اینترویو ها چی میپرسن. خیلی جاها هم میفهمن ویزای دانشجویی هستن میرن و دنبال سرشون رو هم نگاه نمیکنن. یه عده ای هم هستن که انگار شکارچی هستن و میخوان با حقوق خیلی کم استخدامت کنن که گرونتر بفروشنت به شرکت های دیگه. دوست داشتم یه کاری بود همینطوری یه حقوقی هم میدادن. وقتی برای یه جایی اپلای میکنم برای من از روز روشن تره که از پس کارشون بهتر از هر کس دیگه ای بر میام اما چطوری نشون بدم اینو قبل از اینکه اونجا کار کنم خیلی سخته.
یه وقتایی فکر میکنم که امسال چقدر سخت گذشت. اون از استادم. اون از کار اولم. اون از کار دومم و چند ماه بیکاری بعدش و هول هولکی دفاع کردن تزم و اینم از حالا که باید دنبال کار بگردم و حواسم به مامانم هم باشه. میخواستم قبل از فارغ التحصیلی کارم رو پیدا کرده باشم تا این دردسر ها نشه. بعضی وقتا فکر میکنم که سادگی و نادونی خودم بود که به یه آدم ندیده و نشناخته این همه اعتماد کردم که اجازه دادم اینطوری با زندگی من بازی کنه. اما جایی برای سرزنش خودم نیست. بعضی وقتا فکر میکنم که شاید خدا ازم راضی نیست که ازدواج نکردم. یکی دو تا دختر بودند که اینجا دوستشون داشتم و شاید اگر جدی باهاشون حرف میزدم الان خانواده ام رو هم تشکیل داده بودم اما باز ترسیدم که در آینده شرایطم عوض بشه و نظرم هم عوض بشه.بعضی وقتا هم فکر میکنم شاید خدا همینو میخواسته و اینطوری میخواسته یه راه دیگه ای رو جلوی پای من بذاره. نمیدونم واقعا گیجم این روزا. هر چی که هست امیدوارم که از من راضی باشه و خودش اون چیزی که صلاحم هست رو هر زمانی که خودش میدونه بهم بده. آمین.