بعد از اون همه پیاده روی باز هم رفتم سمت دریا. آخه حیف بود تا اونجا آمده بودم و دریا رو نمیرفتم. کنار ساحل یه جاهایی درست کرده بودند برای آتیش و دوستان دور آتیش جمع میشدن و آهنگ گذاشته بودند و یه کبابی درست میکردن و میزدن به بدن. گفتم وای اگر من اینجا زندگی میکردم هر هفته میامدم ساحل.
یه جای خیلی دوری هم بود که باید کلی پیاده روی میکردی برسی اما نزدیک شب هنوز کلی آدم توی ساحل بودند و آهنگ گذاشته بودند و بلند بلند میخندیدن.
اگر رفتین SF و اینجا رو دیدین میفهمین که من چه لذتی بردم که این همه راه رو رفتم.