زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

پایان سه ماه همکاری و دلایلش

این دو هفته ای که گذشت خیلی حالم گرفته بود. از سانفرانسیسکو آمدم پورتلند و از پورتلند هم آمدم سیاتل. اگرچه بیشتر روزا رو خونه بودم یا بهتر بگم کار نکردم اما بعضی روزا رو هم رفتم هایکینگ. چقدر طبیعت اینجا قشنگه. حیف که این وقت سال خیلی ابری و بارونیه.


دو هفته پیش با کسی که قرار بود شرکت بزنم و یه کمی هم در موردش نوشته بودم همکاریمو قطع کردم. میخواستم بیام و چند ساعتی در موردش بنویسم اما حتی حس اش هم نبود. موضوع اینه که در مورد خیلی از زمینه ها با هم هم نظر نبودیم. یه جایی هم رسیدیم که به نظرم آمد ادامه همکاری خیلی احمقانه است.


یه کم در موردش مینویسم:


1- آدم قبیله من نبود. شرکت درست کردن مثل قبیله درست کردن هست برای رفتن به جنگ مشکلات. co-founder (هم بنیانگذار) مهمترین آدم هست و دو نفر یا سه نفری که میخوان با هم شرکت بزنن باید خیلی با هم جور باشن. سئوالی که من از خودم میپرسم وقتی میخوام با یکی کار کنم اینه که اگر من یه قبیله داشته باشم این آدم میتونه با من توی یه قبیله باشه یا نه. بعد از سه ماه که باهاش کار کردم مطمئن بودم که آدم قبیله من نیست.


2- ما توی خیلی مسائل فرق میکردیم. به نظرم خیلی با ذهنیت ایرانی آمده بود و این مدت هم هیچ تغییر مثبتی نکرده بود. توی این چند سالی که من کار کردم واقعا با دل و جون برای شرکت ها کار کردم و به خاطر همینم خیلی چیزا یاد گرفتم. اون آدمی بود که فقط برای شرکت ها به اندازه ای کار میکرده که اخراجش نکنن و آخرشم یه مدت که کمتر کار کرده اخراجش کردن. من آدمی بودم که هیچ شرکتی نمیتونست منو اخراج کنه و تا سالها بعد از ترک شرکت ها هنوز دنبالم بودن چون هیچوقت از کارم کم نذاشتم. این یه اختلاف زیادی بین سطح توانایی و دانش من با اون به وجود آورده بود که اصلا قابل توصیف نیست.


3- بزینس با کلاهبرداری نمیشه. شایدم میشه اما من دوست ندارم. اولین چیزایی که در هر زمینه ای به ذهنش میرسید این بود که چطوری میشه میانبر زد و سر یکی رو کلاه گذاشت تا به جایی رسید. دقیقا ذهنیتی که توی خیلی از ایرانی ها دور و برم هم دیده بودم. اونایی که منو میشناسن میدونن که من از میانبر متنفرم. حتی برعکس چند تا راه رو میرم تا ببینم بهترین راه چیه و بتونم بقیه رو راهنمایی کنم. مثلا میخواستیم برای یکی از شتابدهنده های معروف سیلیکون ولی اپلای کنیم و اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که بریم پول اینا رو بگیریم و یه دو سالی برای خودمون کار کنیم و بعدشم بگیم ورشکست شدیم و یه شرکت برای خودمون بزنیم و صد در صد شرکت رو برای خودمون نگه داریم. من بمیرم هم همچین کاری نمیکنم چه برسه به اینکه بخوام به عنوان یه راه حل درنظر بگیرم.


4- ذهنیت مالی بسته داشت. ذهنیتش این بود که هیچ سهمی از شرکت رو به هیچ کسی حتی سرمایه گذار هم نده. میشه این کارو کرد اما به نظرم برای ما که تجربه شرکت داری توی امریکا نداریم و حتی سرمایه زیادی هم نداریم و مسیر رو بلد نیستیم هیچ چیزی رو از دست نمیدیم که بخواهیم با یه سرمایه گذار کار کنیم. همچین ذهنیت بسته ای باعث میشه که فردا برای استخدام و اینا هم به مشکل بخوریم.


5- بیشتر رویاپرداز بود تا عملگرا. من قبلا اینطوری بودم. خیلی رویاپردازی میکردم و کاری انجام نمیدادم. مثلا الان در مورد یوتیوب همینطور هستم و چندین ساله که رویاپردازی میکنم که شروع کنم و یه چیزایی هم هر چند وقت یکبار ضبط میکنم اما حتی یکبار هم یه ویدئو آپلود نکردم. عملا هیچ کاری نکردم. براش مثال زدم که وقتی میخوای مقاله بنویسی اگر یه پاراگراف بنویسی یه کاری کردی اما اگر هزار تا مقاله هم بخونی هنوز هیچ کاری نکردی. دانش و عمل باید با هم جلو برن و نه اینکه چند ماه بشینی وقت بذاری و هیچ کاری نکنی. این سه ماه به جز دو هفته اش به نظر من هیچ کار مثبتی انجام نداده بود. برای هر کاری ده ساعت با ChatGPT چت میکرد که تازه بهفمه ماجرا چیه و آخرشم خود کار رو انجام نمیداد.


6- تجربه مدیریتی اش از من کمتر بود و باعث اختلاف نظر میشد. مثلا میخواست توی مارکت بر اساس قیمت رقابت کنه. یه نفر حتی اگر یه کتاب بزینسی خونده باشه میهفمه که رقابت بر اساس قیمت کار اشتباهی است. رقابت باید بر اساس ایجاد ارزش باشه و نه قیمت. ساعت ها وقت من تلف شد برای اینکه یه همچین چیزای پایه ای رو بهش یاد بدم. یه جایی فکر کردم که آخه بابا اصلا من برای چی باید سر یه همچین چیزایی وقت بذارم.


7- اشتباهاتش رو مدام تکرار میکرد. آدمی که اشتباه کنه به نظر من مشکلی نیست ولی کسی که بخواد مدام اشتباهات رو تکرار کنه محکوم به شکست هست. مثلا در مورد انتخاب رقابت بر اساس قیمت توی مارکت چندین بار این مسئله رو توی ایده های مختلف تجاری پیش آورد و هر بار هم من باید دوباره براش توضیح میدادم که همچین کاری اشتباه هست. هنوزم نمیدونم که آخرش فهمید که من چی میگم که یا نه چون مدام برمیگشتیم سرخونه اول.


8- میخواست اشتباهات دیگران رو تکرار کنه. چندین و چند بار سر مسائلی که من مطمئن بودم اشتباه هست با من بحث میکرد و میخواست بره انجام بده تا مطمئن بشه اشتباهه. من خیلی ها رو دیدم که اینطوری هستن اینکه فقط وقتی خودشون اشتباه کنن میفهمن که اشتباهه. من خودمم توی خیلی مسائل اینطوری بودم اما مدت هاست که این رویه رو عوض کردم. فرصت زیادی توی زندگی برام نمونده که بخوام اشتباهات دیگران رو تکرار کنم و یه چیزی از توش دربیارم.


9- میخواست گنجشک رنگ کنه و جای قناری بفروشه. نمیدونم چرا بعضی از ایرانی ها با همچین تفکری میخوان بزینس کنن. من همه عمرم سعی کردم که توی زمینه کاریم بهترین باشم (و هستم) و هیچوقت سعی نکردم که گنجشک رنگ کنم و بفروشم. بله میشه اینطوری هم تجارت کرد و شاید راحتتر هم باشه و شاید به یه پولی هم برسه اما این روش من توی زندگی نبوده و نیست. من همیشه سعی کردم که مسیر سخت رو برم. سر کار های قبلی اش هم همینطوری کار کرده که به جایی نرسیده. همیشه داشته کار گنجشکی اش رو جای قناری به استخدام کننده اش میفروخته. صد بار در مورد ایده هایی که همه رنگ کردن گنجشک بودن براش توضیح دادم که چرا خوب نیستن اما خیلی اصرار داشت که این کارا خوبه.


10- پوست شکلات رو میخواست جای شکلات بفروشه. تقریبا توی همه کارا فقط دنبال پوسته و ظاهرش بود تا مغز و اصلش. بله پوست شکلات رو هم میشه فروخت اما بعد از یه مدت همه میفهمن که شکلاتی توش نیست و حالا باید جوابگوی اونایی باشی که سرشون رو کلاه گذاشتی. اینکه بگی نمیدونستم شکلات توش نیست یا یه شکلات بی کیفیت بدی دست ملت خب همه میفهمن. تقریبا همه کارهایی که میخواست بکنه و کرد این بود که ظاهر خوبی داشته باشه اما توش هیچی نباشه. مثلا اگر میخواد از سرمایه گذار پول بگیره بگه که چند ساله با من دوسته. روی کاغذ خوبه ولی تا الان با من حتی یه پروژه هم انجام ندادی. یعنی فقط ظاهر قضیه درسته ولی باطن اش که اصلش هست هیچی نداره. حالا یه سرمایه گذار رو گول زدی بعدش چی؟


11- میخواست من کار کنم و اون بخوره! بعد از سه ماه همکاری به اینجا رسیدیم که خب برای ادامه کارهای شرکت نمیتونیم بدون پول بمونیم. قرار شد که از سرمایه گذار ها هم پول نگیریم و تنها کاری که میمونه اینه که بریم پروژه موقتی و قراردادی کار کنیم. یه جایی حرف این شد که از شرکت قبلی اش یه پروژه بگیره و انجام بدیم. دیدم چیزی که تعریف میکنه همش کار من هست و اون هیچ کاری عملا توی این پروژه نمیتونه انجام بده. بهش گفتم که اگر قرار باشه همچین کاری رو انجام بدیم دیگه درصدمون 50-50 نمیشه. دو سه ساعتی وقتم گرفته شد که بهش بگم چرا 50-50 اصلا منصفانه نیست. اول فکر کردم که متوجه شد. دو سه روز برگشت سر خونه اول (مورد 7) که نه 50-50 خیلی هم خوبه و انگار که داره به من لطف هم میکنه که پروژه رو نمیده بده یکی دیگه انجام بده تا پول بیشتری هم به جیب بزنه. هیچوقت توی زندگیم اینطور مورد توهین قرار نگرفته بودم. 

چند ساعتی با ChatGPT هم چت کردم و اونم میگفت در بهترین حالت 60-40 باید باشه اونم بعد از هزینه ها و استخدام ها. مثلا برای یک میلیون پروژه اگر 500 تا هزینه باشه کسی که پروژه رو میاره 100 تا 200 هزار تا و کسی که مدیریت میکنه بین 300 تا 400 تا میگیره. این دقیقا چیزی هست که من بهش گفتم که سهم کسی که پروژه رو میاره 5 تا 20 درصد هست و نه 50 درصد. حتی من بهش گفتم که اگر یه پروژه ای میاری که من فقط 20 درصدش رو قراره انجام بدم 80 درصد یا 90 درصد برای خودت باشه و همونقدری که پول توی شرکت بیاری منم همونقدر match میکنم که ضرر نکنی.


تازه اگر من پروژه ای رو انجام میدم کار انجام شده هم برای من هست چون من انجام میدم. این نیست که من کار رو انجام بدم و بعد هم 50-50 نصف کنیم و بعد هم همون کارها رو بیارم توی شرکت خودمون و باز با هم 50-50 مشترک باشیم. واقعا نمیدونم که نمیفهمید یا خودشو به اون راه زده بود اما حس من این بود که میخواست من کار کنم و اونم بخوره. منم یه آدم مسئولیت پذیر و با وجدانی هستم و خیالش راحت که کار انجام میشه و بعدش هم همون کارها میاد توی شرکت و میشه به چند جای دیگه هم فروخت و پولدار شد. منم بهش گفتم اگر بخوام همچین کاری کنم خودم برای خودم کار میکنم و با کسی هم شریک نمیشم. اونم گفت که اونم اگر کار بگیره میده به یه شرکت هندی انجام بده و پولشو میذاره جیبش. اینجا بود که دیگه فکر کردم من همه این red flag ها رو نادیده گرفتم در حالی که از اولش هم معلوم بود که همچین همکاری ای نمیتونه طولانی مدت ادامه داشته باشه. فکر میکنم کسی که 90 درصد وقتش رو توی ChatGPT هم میگذرونه و هر چی من میگفتم رو هم میرفت با اون وریفای میکرد تا مطمئن بشه اشتباه نمیگم اینو هم سرچ کرده اما به این نتیجه رسیده بهتره منو تهدید کنه و اگر قبول نکردم یه ... دیگه ای پیدا کنه.


 12- با هم همسطح نبودیم اما فکر میکرد که با من همسطح هست. من یه آدمی هستم که از 13 سالگی توی رشته ام بودم. از بچگی همه فکر و ذهنم همین بوده. شرایط محیطی ام جور نبوده و شانس نیاوردم که تا این سن به موفقیت مالی نرسیدم. تمام این سالها هم کنار تحصیلم کار میکردم و حتی اون موقع هایی که کار میکردم کنارش رو ی پروژه های خودم کار میکردم. شاید اگر ساعت های کاری منو جمع بزنن و کنار هم بذارن توی "دنیا" کمتر کسی به تجربه من باشه. اون اما توی ایران بساز بفروش بوده. اینجا تغییر رشته و داده و مفید 6 سال سابقه کار توی رشته اش داره و اونم به صورتی که اخراجش نکنن. حالا برای یه همکاری طولانی مدت که دو نفر قراره کلی ریسک کنن شاید بشه با اغماض زیاد 50-50 به موضوع نگاه کرد اما اینکه فکر میکرد چون دکترا داره و منم دکترا دارم و تقریبا یه زمان با هم درس خوندیم و فارغ التحصیل شدیم پس هم سطح هستیم خیلی دور از واقعیت بود. واقعیتش اینه که جایی که من هستم نمیشه راحت کسی رو پیدا کرد که واقعا به اندازه 50 درصد من ارزش برای شرکت بیاره ولی حتی اینم نمیفهمید. کسی که موقعیت خودش رو درست نمیدونه تصمیمات اشتباه زیادی میگیره.


13- خانواده اش اولویت بودن و نه چیز دیگه ای و نه حتی به اندازه 8 ساعت در روز برای کار. روز آخر قرار شد که با هم بریم یه نتورکینگ ایونت. از کل روز فقط تا یک ساعت و نیم اونجا بود و تقریبا تمام اون وقت رو هم داشت با من حرف میزد که چرا باید پروژه ای که میگیریم 50-50 باشیم. از ساعت 12 که رفت دنبال بچه هاش من تا ساعت 7 شب داشتم نتورکینگ میکردم و با چند نفری هم آشنا شدم که برای بزینس بتونن کمک کنن. این سه ماهه هم تقریبا همیشه همینطور بوده. یعنی حتی حاضر نبود که برای روزهای کاری هم 8 ساعت وقت بذاره. نمیگم که برای بزینس باید خودکشی کرد و خانواده رو فراموش کرد اما حتی اگر جاب هم داشت باید این ساعت ها رو کار میکرد نه اینکه شب تا صبح با ChatGPT چت کنه و فکر کنه کار کرده. گفتم با هم بریم باشگاه میگفت حتی نیم ساعت هم نمیتونه خونه اشو ترک کنه که بیاد باشگاه. حتی میتینگ هم میخواستیم بذاریم من باید میرفتم خونه اشون.


14- دنبال بهبود خودش نبود و از این نظر نقطه مقابل من بود. من همیشه و همه جا دارم سعی میکنم که خودم رو بهتر کنم. من پنج سال پیش هیچ شباهتی به من امروز نداره و اینو تقریبا همه دوستای نزدیکم میدونم. اون ولی فکر میکرد که دیگه خیلی خوبه و نیازی به بهبود نداره. مثلا گفتم که میخوام کلاس accent reduction ثبت کنم که لهجه ام بهتر کنم. اون نظرش این بود که کار اشتباهیه چون ما هیچوقت نمیتونیم مثل یه امریکایی حرف بزنیم. مثلا گفتم من دارم اسپانیایی یاد میگیرم و نظرش این بود که وقت تلف کردنه. گفتم کلی وقت گذاشتم که مارکتینگ و فروش یاد بگیرم و برای بزینس اینا رو لازم داریم میگفت که اصلا نمیخواد برای این چیزا وقت بذاره و آخرش هم باید یکی دیگه رو پیدا کنه که این کارا رو بکنه. یک روز وقت من تلف شد که براش توضیح بدم که چرا برای کسی که بزینس شروع میکنه این مهارت ها واجب هستن و نمیشه همه کارا رو داد دیگران انجام بدن و فکر نکنم آخرش هم متوجه شد. به نظرم این مورد توی طولانی مدت خیلی مشکلات ایجاد میکنه.


15- به من گفت خیلی نامردیه که بخوای بری ایده های منو برای خودت انجام بدی. من خودم هفت هشت تا ایده تجاری عالی دارم که به خاطر این همکاری گذاشتم کنار.  توی این سه ماه حتی یک ایده ای که من بگم واو چقدر خوبه نداشت. اصلا نمیدونم ایده اش چی بود. تنها چیزی که من امید داشتم این بود که این کارایی که براش شرکت قبلی اش کرده رو بشه تبدیل به یه محصول کرد و فروخت که اونم آخرش به این نتیجه رسیدم چیزی نیست که با چیزایی که توی مارکت وجود داره بتونه رقابت کنه اگرچه خودش فکر میکرد که چیزایی که بلده و انجام داده حتی از تاپ ترین شرکت های دنیا هم بهتره اما به نظرم توی رویا به سر میبرد. خوشبختانه دیگه اونقدر تجربه دارم که فرق دوغ و دوشاب رو بدونم. ولی اینکه در بیاد همچین چیزی رو به من بگه باید خیلی از مرحله پرت باشه. هم اینکه نشون میده منو نمیشناسه و هم اینکه خودش کجای کاره. برای من بیشتر توهین بود تا چیز دیگه ای. به علاوه توی سیلیکون ولی میگن ideas are a dime a dozen. یعنی دنیا پر از ایده هست و ایده ها به خودی خود ارزشی ندارن. اونی که اجراشون میکنه با ارزشه.


16- ایده هاش به درد نمیخوردن. الان دنیا دنیای AI هست و پلتفورم بعدی همه چیزایی هست که با AI حل میشن. به نظر من صرف وقت روی ایده هایی که سالهاست ملت روش کار کردن برای اینکه بهترشون کرد که ارزونتر ارائه بشن به جز اتلاف وقت چیزی نیست. حتی اگر موفق هم بشن در نهایت یه بزینس کوچیکی میشن که سود زیادی ندارن.


در آخر اینکه به نظرم اگر زودتر چشمم رو باز میکردم باید زودتر این تصمیم رو میگرفتم. خیلی از این چیزا رو روزای اول فهمیدم ولی مدام به خودم میگفتم درست میشه. فکر میکردم مثلا یه پروژه انجام میدیم و به یه جایی میرسه و این چیزا کمتر مهم میشن. اینا همون روابط اشتباه هستن همونایی که بهتره از همون اول شکل نگیرن. چند وقت پیش یه کتاب میخوندم که میگفت اگر برای استخدام یه نفر توی شرکت مردد هستین نباید استخدام کنین. If it's not hell yes, then its hell no. به نظرم خیلی حرف خوب و دقیقی آمد. اگر برای استخدام هم اینطور نباشه برای شریک کاری حتما اینطوره. با همه چیزایی که دیدم به نظرم همکاری با این فرد برام hell no هست. نظر من اینه که آدمای اینطوری یه موفقیت های کوچیکی هم به دست میارن اما هیچوقت به جاهای بزرگ نمیرسن.


این اتفاق خیلی ذهن منو به هم ریخت. از مسیری که داشتم میرفتم منحرف شدم و هنوز هم نتونستم درست برای آینده خودم برنامه ریزی کنم. شاید بهترین کار اینه باشه که یه کار مشاوره ای بگیرم و یه درآمدی داشته باشم و درآمدم رو خرج شرکت کنم. میدونم که تنهایی بزنیس کردن خیلی سخته ولی فکر میکنم که نمیتونم با کسی هم شریک بشم. هم اینکه کسی رو نمیشناسم که برای طولانی مدت باهاش آشنا باشم که بتونه با من همکاری کنه و هم اینکه دیگه فرصت زیادی هم ندارم که از این دانشی که دارم یه پولی در بیارم.

آرمیتا هم پر کشید

فکر نمیکردم که صبح روز شنبه امو با این خبر شروع کنم که آرمیتا هم پر کشید و به آسمان ها رفت. انگاری الان توی آسمون آدمای بهتری از اینایی که روی زمین موندن وجود داره. خیلی دلم میخواست بمونه. خیلی دلم میخواست که معجزه ای بشه و حالش خوب بشه و به زندگی برگرده.

چند وقت پیش ویدئو تحلیل یه نفر رو دیدم که خیلی باورپذیر بود که اون سه تا زن چادری اونور سکو احتمالا قاتل های آرمیتا هستن. واقعا نمیفهمم که چطور یه عده ای به خاطر افکار عقب افتاده اشون جون یه بچه بیگناه رو میگیرن.

خبر حمله اسرائیل به غزه و کشتار مردم بیگناه فلسطین کم نبود اینم بهش اضافه شد. توی یه دنیایی داریم زندگی میکنیم که جون آدما اینقدر کم ارزش شده و انگاری کسی هم زورش نمیرسه. فقط دعا میکنم که وجدان های انسانی بیدار بشن و یه کاری بکنن. قرار نبوده که توی همچین دنیایی زندگی کنیم.

روش یادداشت برداری این روزای من

سالها بود که از OneNote استفاده میکردم و هنوزم بعضی از یادداشت هام روی اون هست. قبلا در موردش نوشته بودم. الان یه مدتی هست که دارم بیشتر یادداشت هام رو توی برنامه Notion انجام میدم و تا حدی هم راضی هستم.

یه تغییر بزرگی هم که دادم اینه که دیگه بدون یادداشت برداری یوتیوب نگاه نمیکنم و کتاب صوتی گوش نمیدم. این چندساله خیلی چیزا یاد گرفتم و چون یادداشت برداری نکردم یا از ذهنم رفته یا اینکه یادم نمیاد توی کدوم کتاب یا کجا این مطلب رو یاد گرفتم. شاید واضح به نظر برسه که معلومه که باید یادداشت برمیداشتم ولی خب خیلی چیزایی که یاد میگرفتم مثلا توی رانندگی بود یا توی باشگاه و هر جای دیگه و نمیشد همزمان یادداشت کرد. الان باز همین جاها یاد میگیرم اما باید همون روز یا فرداش یا نهایت همون هفته اون مطلب رو مرور کنم و یادداشت برداری کنم. 

 یادداشت برداری همزمان رو فقط وقتی دارم روی کامپیوتر کار میکنم و یوتیوب توی پشت صحنه (background) گوش میدم میکنم. مثلا یه گفتگوی طولانی که هیچوقت حوصله ام نمیشه نگاه کنم ولی مثلا مربوط به یه صاحب کسب و کار مهم هست رو گوش میدم و وسطش اگر نکته جالبی میگه که نمیدونستم یادداشت میکنم و لینک فایل یوتیوب اش رو هم میذارم توی یادداشت که بعدا هم بتونم باز اش کنم.

مطلب رو هم دارم بر اساس تاریخ دسته بندی میکنم. قبلا دسته بندی هام بر اساس موضوع بود اما تعداد موضوعات خیلی زیاد شدن و پیگیری و مرورش سخت شد. هنوزم اون دسته بندی موضوعی رو دارم و برای بعضی جاها خوبه اما به نظرم اینه دسته بندی تاریخی که دوماهی هست شروعش کردم تا الان بهتر بوده. 


دسته بندی هم اینطوریه:

عدد سال

عدد سال + نام ماه

تاریخ روز به عدد + یک عنوان کلمه به کلمه از موضوعات 

نمونه اش توی عکس زیر هست.


چند وقت پیش هم یه کنفرانس رفته بود و دیدم یکی داره عین من توی همین برنامه Notion دسته بندی میکنه و یادداشت برداری میکنه که جالب بود.

روش مرور ام هم اینه که ماهی یکبار برمیگردم ببینم این ماه چه چیزایی یاد گرفتم که نمیدونستم.

روزا تند تند میگذرن

اصلا باورم نمیشه که اینطور زود میگذره. یک هفته دیگه باید این خونه ای که هستم رو ترک کنم و هنوز جایی رو پیدا نکردم. میخواستم برگردم دالاس و یه دکتری چیزی برم ولی دیگه اونجا ماشین ندارم فکر نکنم برم. دوست دارم برای عید خانواده امو ببرم ارمنستان. شاید یه سری هم به ایران بزنم. اینقدر زود میگذره که آدم نمیدونم چکار باید کنه. انگار همین هفته پیش بود که آمدم کالیفرنیا.

پروژه ای که روش کار میکنم یه روند خیلی کندی ای رو تا اینجا داشته. سعی کردم توی این کار یه عالمه چیزای جدید هم یاد بگیرم که علت اصلی کندی کار هست. الان فکر میکنم که شاید بهتر بود که از چیزایی که بلد بودم استفاده میکردم که زودتر کار جلو بره. احتمالا تا اول دسامبر میرسه به جایی که میخوام و بعدش میرم دنبال کار مشاوره ای کردن. نمیدونم که چقدر واقع بینانه دارم فکر میکنم. اینقدر تمرکز لیزری گذاشتم روی این کار که حتی کارهای دیگه ای که میخواستم بکنم رو هم نکردم.

به زندگی اینجا هم عادت کردم. زندگی خوبیه ولی به هر کسی که میگم میگه لس آنجلس بهتره. یادم سال اول هم که رفته بودم اونجا لس آنجلس رو خیلی دوست داشتم مخصوصا اون تپه های هالیوود و کوه هاش رو.

الان یک هفته ای میشه که دارم میگردم که یه جای خوبی برای زندگی اونجا پیدا کنم ولی هنوز پیدا نکردم. دوست دارم یه جایی مستقل برای خودم باشه و دیگه یه اتاق توی یه خونه نباشه. این مدت خیلی اینطوری زندگی کردم. دلم برای زندگی که قبلا توی دالاس داشتم تنگ شده. اینکه خونه برای خودم بود و هر چند وقت یکبار همه دوستامو دعوت میکردم که بیان خونه من. خونه من یه جورایی پذیرایی سرا برای همه مهمونی ها بود. الان دو سال و نیمی هست که خونه هم ندارم.

خدانگهدار ماشین خوشکلم

دیروز صبح که بیدار شدم دوستم زنگ زد. صداش یه کم لرزان بود. گفت ماشین ات رو دزد برده. اولش فکر کردم که شوخی میکنه آخه یه بار بهم گفته بود که میخواسته زنگ بزنه همچین چیزی بگه. بهش گفتم شوخی میکنی ولی اگرم نمیکنی فدای سرت.


گفت که نه شوخی نمیکنم و زد روی ویدئو و گفت فکر کنم این شیشه خرده ها شیشه ماشین تو باشه. یکی آمده توی پارکینگ و دزدیده برده. بنده خدا خیلی نگران و ناراحت شده بود. من اصلا آب توی دلم تکون نخورد. پارسال که همه وسایلم رو دزد برد یه کم شوک شدم. اون موقع تصمیم گرفتم که فکر کنم هر چی که دارم یه روزی میره و دیگه وابستگی فکری نداشته باشم بهش. با وجود اینکه هنوزم بعضی شب ها خواب ماشینم رو میبینم که دارم باهاش رانندگی میکنم.


خیلی خیلی ماشینم رو دوست داشتم و هر بار هم فکر میکردم که میخوام بفروشمش ناراحت میشدم. این مدت هم که کالیفرنیا هستم هر جایی هم رانندگی میکردم یاد ماشینم بودم و هی میگفتم کاشکی اینجا بود و با اون اینور اونور میرفتم. قرار بود که دو هفته دیگه برم دالاس و ماشینم رو بزنم به جاده بیارمش که اینطوری شد.


دیگه همینه ماشین که خوشکل و توی چشم باشه چشم دزدها رو هم میگیره. حیف که نیاوردمش اینجا تا حداقل تا روزای آخر ازش استفاده کنم. به پلیس خبر دادیم و اونم هفت هشت ساعت بعد آمد و گزارش نوشت. ظاهرا دزدی ماشین خیلی زیاد شده.



سرنوشت این ماشینا این میشه که یا قطعه قطعه اش میکنن و کم کم توی بازار میفروشنش. یا اینکه میبرنش لب مرز و با کانتینر میفرستنشون کشورهای دیگه. توی امریکا حدودا نزدیک به 1 میلیون ماشین هر سال سرقت میشه و تقریبا نصف اشون پیدا میشن. توی تگزاس پارسال 105 هزار و سال 2021 هم 95 هزار تا ماشین سرقت شدن. برای 2023 هم ماشین من یکی از این حدود صد هزار تا ماشین هست.


بیمه دارم و بیمه پولش رو تا یه حد زیادی میده. البته 1500 دلار از پول ماشین کم میکنه و معمولا بیمه ها نامردی میکنن و زیر قیمت بازار پول میدن و از همین الان خودم رو آماده کردم که ده هزار دلار ضرر ببینم و خودمم میدونم که با توجه به شرایط کاری و زندگیم فعلا دیگه نمیتونم همچین ماشینی رو بخرم. ظاهرا قراره زندگی من سال 2023 به صورت اجباری Reset بشه!