زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

زیر آسمان خدا 2

اینجا زیر آسمان خدا نیست. زیر آسمان خدای رنگین کمانه خدای کیان خدای نیکا خدای مهسا است

بزرگترین مشکلات زندگی من (3)

یک مشکل دیگه ای که تا حالا ندیدم کس دیگه ای داشته باشه مسئله حس ششم هست. بعضی وقتا حس ششم من اینقدر قوی کار میکنه که برام مشکلات عدیده ای رو به وجود میاره. مثلا یادتونه سال اول دانشگاه با اون استاده چه مشکلی پیش آمد؟ بدون اینکه دیده باشمش از روی عکسش حتی میتونستم بفهمم چقدر این آدم خودخواه و برام دردسر درست میکنه. یا مثلا قرار بود بریم خونه یکی از بچه ها و از قبل از اینکه بریم خونه اش از توی ماشین حس کردم که این آدمی که میریم خونه اش اصلا از نظر شخصیتی با من سازگار نیست و وقتی رسیدیم اونجا دقیقا همین بود. دوستای من متعجب بودن که چرا من اینقدر با کسی که خیلی هم نمیشناسم اینقدر سرد و جدی برخورد میکنم اما من نمیتونستم دلیلی داشته باشم. تا جایی که با دیگران صحبت کردم همه کمابیش همچین حس هایی رو دارن و تنها چیزی که در مورد من هست اینه که این خیلی شدیدتر و دقیقتر هست. یعنی خیلی کم پیش بیاد (شاید تا حالا اصلا پیش نیامده باشه) که اشتباهی شده باشه.

مشکلی که پیش میاد اینه که از دیدگاه کسانی که بدخواهت هستن مورد قضاوت بد قرار میگیری و حتی دوستات هم نمیفهمن چرا با یه نفر که خیلی هم نمیشناسی خوب نیستی. 

مشکل دوم که مشکل اصلیه اینه که کسی که دوستش داری رو از اولش میدونی و اون دلیلی برای محبت و توجه تو نمیبینه و این ممکنه غیرصادقانه تلقی بشه و یا ممکنه باعث بشه طرف راحت نباشه دیگه و بارها شده برخورد بسیار گرم من از روی حس خوبی که از یه نفر گرفتم که برای اولین بار دیدمش باعث شده که اون از من فاصله بگیره.

مثل بقیه مشکلات این یه خوبی هایی هم داره. اینکه خیلی وقتا از قبلش میدونی که طرفت چه برخوردی باهات داره و آیا دوستته و یا اینکه بدخواهته باعث میشه که وقت و انرژی کمتری بذاری برای کسانی که ارزش ندارن و وقت بیشتری بذاری برای کسانی که میشناسی.

راه حل: ندارم بازم. یه مدت کلا اینو گذاشتم کنار تا جایی که به طور کامل این حس رو از دست دادم. بعد از یه مدت کوتاه حس کردم که یه super power رو از دست دادم! بعد به بعضی ها نزدیک شدم که خوب نبودن. دیدم اینطوری اصلا به دردسرش نمی ارزه. بعدش باز تصمیم گرفتم که این حس رو داشته باشم. تنها کاری که الان میکنم اینه که سعی میکنم با کسی که میدونم باهام خوبه از اولش خیلی گرم و صمیمی برخورد نکنم.

نظرات 8 + ارسال نظر
gsa یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 21:48

با نظراتتون موافقم ولی در کل خیلی حس خوبیه

ی سوال دارم ازتون، شما از اینکه رفتین آمریکا اصلا پشیمون نیستین؟
نمیگم همه شرایط برای رفتن رو دارم ولی وضعم خیلی هم بد نیست...
راستش یکم ترسیدم، از اینکه همه تلاشمو برای رفتن بکنم و بعدش پشیمون بشم، الان ارشد هوش مصنوعی هستم و دارم رو پایان نامه م کار می کنم
بجز پشیمون شدن، مشکل دلتنگی رو هم دارم، یکی از استادام یبار بم گفت اگر می تونی با این موضوع کنار بیای برو...
خودش از اینکه مادر پدرشو تنها گذاشته بودو رفته بود ناراحت بود...

ممنون میشم تجربه شما رو هم بدونم
براتون آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم همیشه شاد باشین

ممنون بابت وبلاگ خیلی خوبتون

سلام

حتی یک هزارم درصد هم پشیمون نیستم.
تنهایی هست. دوری از خانواده هست. بستگی داره آدم چی بخواد توی زندگی.

موفق باشین

نسیم چهارشنبه 16 تیر 1395 ساعت 15:47

من تا کسی رو نشناسم حس بد یا خوبی بهش پیدا نمیکنم. از هیچ کس هم بی دلیل بدم یا خوشم نمیاد.

به نظر من هیچ کس رو نمیشه شناخت. شما در ایده آل ترین حالت میتونید قسمتی از خصوصیات یک فرد رو در یک بازه زمانی مشخص بشناسید.

ساده یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 10:00

یعنی به خدا زدی به هدف. مشکل من هم دقیقا همینه و هیچ کاریش هم نمیتونم بکنم. به یکی از دوستان که روانپزشک بود گفتم و اون هم پاسخ داد که شما (نسبت به دیگران) اطلاعات زیادی از محیط وارد مغزت میشه و این مسئله ر ومیتونی با استفاده از یک سری قرص که ورودی ها رو کم میکنه درمان کنی اما در این صورت اون هوش و نبوغت کاملاً از بین میره. من هم گفتم نه ولش کن. آخه دوستام میگن خیلی باهوشم
به هر حال باهاش کنار اومدم البته عصبی ام میکنه ولی یه جورایی هم حال میده. تبریک میگم

ariyo سه‌شنبه 18 اسفند 1394 ساعت 21:22 http://hezartooo.mihanblog.com

سلام وودی !
منم کم و بیش یه همچین حسی دارم ( ولی فکر کنم یه درصدی خطا داشته باشه ). ولی یه تفاوتایی با حس شما داره !
مثلا من حس میکنم یه نفر یجوریه و به دلم نمیشینه و وقتی با هم بر خورد میکنیم سعی می کنم اون حسو نا دیده بگیرم بر خورد گرمی داشته باشم در صورتی که هنوز همون حسه هست حتی بیشتر هم ممکنه شده باشه. (البته امیدوارم فکر نکنی که من دورو هستم!).
یه سوال وودی جون : این حست واسه مخاطبین وبلاگت هم کار میکنه؟واسه اونایی که کامن میزارن؟؟!!:
موفق باشی!

سلام
اون حس به دلم میشینه یا نه رو من در حد اکستریم تجربه میکنم!
در مورد مخاطبین بلاگ خیر کار نمیکنه! اگر هم کار کنه اشتباه میکنه :)

یک عدد برنامه نویس هستم پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 14:01

شما با من در این مسئله شریک هستید
و همچنین خیلی هایی
وودی دوست عزیز
نه تنها مشکل نیست، بلکه یک نعمته
فکر کن خدا می خواد بهت کمک کنه مشکلاتتو کنار بزنی
فرق مسئله و مشکل
مسئله اتفاق می افته و مشکل ساز می شه
در واقع مشکل نتیجه رخداد یک یا چند مسئله هست

ممنون

ehsan شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 23:45

سلام شب بخیر
نمیدونم چرا به این مسئله به چشم مشکل نگا میکنین این اتفاقا خیلی خوبه مثلا بذرین یه مثال ساده بزنم خوده من همین ویزگی رو با یه دز شدید دارم و جالبتر اینجاس که با توجه به کارم که داریم روی چنتا استارتاپ مختلف کار میکنیم به همین خاطر از این حس تو کار استفاده میکنم مثلا شده که با بچه ها تصمیم گرفتیم کار ایکسو انجام بدیم و من صرفا بخاطر حسم مخالفت کردم البته چون مدیر تیم م هستم دیگه بچه ها به نظرم احترام میذارن - یادمه اوایل میگفتن داری اشتباه میکنی بعدش بهم ایمان اوردن چون له مرور زمان بشون اثبات شد که راست میگم به همین خاطر به نظرم باس استفاده کرد انقد بد بهش نگا نکنین و به نظر منم همه این احساسات رو دارن ولی فقط یه عده خاموشش کردن نمیخان سیگنال این حسا به مغزون برسه...
شب خوبی داشته باشین

سلام
خب حالا برعکسشو ببینین. من توی یه شرکتی اینجا کار میکردم. یه کاری رو گفتم دارین اشتباه میکنین میفته توی چاه آخرش. هیچ کس گوش نداد. دو تا مدیر مسئول اونجا علی رغم همه تذکرات من رفتن برعکسشو کردن و آخر افتادن توی چاه. بعد هم کلی از من گله کردن که مشکل ارتباطات داری و درست به ما نگفتی و اگر گفته بودی ما گوش داده بودیم و باید مثلا بگی من تجربه ای که دارم اینه و تجربه ام میگه اینطوری نکنین.
بله خیلی جاها خوبه. واقعا خوبه. ولی اینکه آدم بعضی دوستا رو الکی از دست بده خوب نیست.
موفق باشید

الهام سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 23:01

این که خوبه
کاش منم داشتم

اسممو بنویسم؟ سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 19:01

این فقط مشکل شما نیست. منم این مشکلو دارم و جدا خیلی از اوقات فکر میکردم که خودم تنها کسیم که روی زمین این مشکلو داره. تازه مال من از اینی که توصیف کردید شدید تره . پس اگر از دید شما بخوایم به قضیه نگاه کنیم ، باید بگم خوش به حالتون که وارد حالت حاد این قضیه نشدید.. در واقع از دید من این مشکل نیست بلکه موهبت بسیار بزرگیه. توی اون جملات اول هم نباید از لفظ مشکل استفاده میکردم. احساس میکنم که شما نسبت به بعضی چیزها خیلی حساس شدید درحالی که دلیلی نداره بخاطرشون ،خودتون رو زیاد رنج بدید. مثلا بیاید درمورد همون مثالی که خودتون زدید که با عده ای سرد برخورد میکنید ، حرف بزنیم. در هر حال اگر حس ششمتون در مورد فردی درست پیش بینی کرده باشه (که البته همیشه درصد خطایی وجود داره) اگر شما بخواید ،مثل بقیه ی افراد باهاشون از اول عادی برخورد کنید، یه جایی دوباره میرسید به همون سرد برخورد کردن. چون چنین فردی که حس اولیه تون بهتون گفته نمیتونید باهاش کنار بیاید و شخصیتش از نوعیه که شما با توجه به شخصست خودتون و البته اگر شرایطش باشه،سعی میکنید زیاد باهاشون رفت و آمد نکنید،در جایی حرفی میزنه یا کاری میکنه که مجبور میشید نوع رفتارتون رو نسبت بهش عوض کنید و به قول خودتون سرد باهاش رفتار کنید. البته با این تفاوت که این بار نوعی اعصاب خردی (املاش درسته؟) سراغتون میاد که ناشی از کاریه که فرد مذکور انجام داده یا حرفیه که زده و حتی "ممکنه " که بینتون به خاطر اختلاف نظر دعوای لفظی با شدت های مختلف ،اتفاق بیفته. بنابراین دوباره برمیگردید به پله ی اول. میخوام اینو بگم که گاهی لازمه برای جلوگیری از مشکلات احتمالی به احساستون اعتماد کنید و با عقلتون رفتاری رو تعیین کنید که چه اون مشکل به وجود بیاد چه نیاد ، عذاب وجدان نگیرید و از رفتارتون یا فکری که طرف مقابل ممکنه درباره ی شما بکنه، ناراحت نشید. مثلا اگر میخواید با فردی سرد رفتار کنید ،خب بکنید ولی در عین حال که سعی میکنید با این فرد زیاد صمیمی نشید ، درجه ی احترامتون رو نسبت بهش بالا ببرید ،طوری که فرد احساس کنه که علت صمیمی نبودن شما به دلیل سعی تون برای حفظ حریم ها و چیزهایی از این قبیله که البته اینکه چه طور این درجه احترام رو بالا ببرید هم ،خودش به شخصیت طرف مقابل بستگی داره. اگر هم میتونید و امکانش هست ،بعد از ملاقات چنین افرادی ، سعی کنید ترتیبی بدید که دیگه نبینینش. مثلا اگر این فرد دوست یکی از دوستان شماست ، هر وقت که فهمیدید که دوست خودتون میخواد باهاش بره سینما و البته از شما هم دعوت کرده که باهاشون برید، از رفتن امتناع کنید . این طوری اگر در ملاقات اولیه هم خیلی سرد باهاش برخورد کردید ، مشکل زیادی پیش نمیاد چون معمولا آدما توی همون ملاقات اول باهم زیاد صمیمی نمیشن و البته تقریبا همه هم اینو میدونن. بقیه هم که مجبورید باهاشون زیاد برخورد داشته باشید مثلا یه استاد، سعی کنید که سرد بودنتون باهاشون حس بی احترامی بهشون القا نکنه.
دیگه اینکه این افکار مالیخولیاییتو درمورد همچین حس باحالی بذارید کنار و از داشتن این حس لذت ببرید. هر کسی همچین توانایی ای نداره. در ضمن یادتون باشه که با مردم چه خوب رفتار کنید و چه بد ، درهر حال گاه آدمایی هستن که بازم فکرای بدی درموردتون میکنن. این دیگه تقصیر شما نیست و تقصیر اونهاست و لازم نیست بابتش خودتون رو عذاب بدید. و در نهایت اینو بگم که اگر خودتون سعی کنید رفتار و عکس العمل درستی نسبت به مردم نشون بدید ، عذاب وجدان نخواهی داشت مگر اینکه فکر کنید که کوتاهی ای در رفتارتون رخ داده یا رفتارتون درست نبوده و یه جورایی به خودتون شک داشته باشید ... .

ممنون. مشکلات دیگه هم از زاویه خودشون موهبت هستن. حالا من به کسانی که حس خوبی در موردشون ندارم اهمیتی نمیدم اما مشکل اینه که بعضی ها رو واقعا دوست دارم ولی رفتار صمیمی ام توی برخورد اول درست تعبیر نمیشه. اینو نتونستم درستش کنم هنوز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد